دیوان حافظ/آنکه از سنبل او غالیه تابی دارد

از ویکی‌نبشته
۱۲۳  آنکه از سنبل او غالیه تابی دارد باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد  ۱۴۱
  از سر کشتهٔ خود میگذری همچون باد چه توان کرد که عمرست و شتابی دارد  
  ماهِ خوردشید نمایش ز پس پردهٔ زلف آفتابیست که در پیش سحابی دارد  
  چشم من کرد بهر گوشه روان سیل سرشک تا سهی سرو ترا تازه تر آبی دارد  
  غمزهٔ شوخ تو خونم بخطا میریزد فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد  
  آب حیوان اگر اینست که دارد لب دوست روشنست این که خضر بهره سرابی دارد  
  چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر ترک مستست مگر میل کبابی دارد  
  جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد  
  کی کند سوی دل خستهٔ حافظ نظری  
  چشم مستش که بهر گوشه خرابی دارد