جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/سه روز آن ماه در چه بود تا شب
ظاهر
سه روز آن ماه در چه بود تا شب | چو ماه نخشب اندر چاه نخشب | |||||
چو چارم روز ازین فیروزهخرگاه | برآمد یوسف شب رفته در چاه | |||||
ز مدین کاروانی رختبسته | به عزم مصر با بخت خجسته | |||||
ز راه افتاده دور، آنجا فتادند | پی آسودگی محمل گشادند | |||||
به گرد چاه منزلگاه کردند | به قصد آب، رو در چاه کردند | |||||
نخست آمد سعادتمند مردی | به سوی آب حیوان رهنوردی | |||||
به تاریکی چاه آن خضر سیما | فرو آویخت دلو آب پیما | |||||
به یوسف گفت جبریل امین، خیز! | زلال رحمتی بر تشنگان ریز! | |||||
ز رویت پرتوی بر عالم افکن! | جهان را از سر نو ساز روشن! | |||||
روان، یوسف ز روی سنگ برجست | چو آب چشمه و در دلو بنشست | |||||
کشید آن دلو را مرد توانا | به قدر دلو و وزن آب، دانا | |||||
بگفت امروز دلو ما گران است | یقین چیزی بجز آب اندر آنست | |||||
چو آن ماه جهانآرا برآمد | ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد | |||||
«بشارت! کز چنین تاریک چاهی | برآمد بس جهانافروز ماهی» | |||||
در آن صحرا گلی بشکفت او را | ولی از دیگران بنهفت او را | |||||
نهانی جانب منزلگهاش برد | به یاران خودش پوشیده بسپرد | |||||
بلی چون نیکبختی گنج یابد | اگر پنهان ندارد رنج یابد | |||||
حسودان هم در آن نزدیک بودند | ز حال او تفحص مینمودند | |||||
همی بردند دایم انتظارش | که تا خود چون شود انجام کارش | |||||
ز حال کاروان آگاه گشتند | خبرجویان به گرد چاه گشتند | |||||
نهان، کردند یوسف را ندایی | برون نامد ز چاه الا صدایی | |||||
به سوی کاروان کردند آهنگ | که تا آرند یوسف را فراچنگ | |||||
پس از جهد تمام و جد بسیار | میان کاروان آمد پدیدار | |||||
گرفتندش که: «ما را بنده است این | سر از طوق وفا تابنده است این | |||||
به کار خدمت آمد سستپیوند | ره بگریختن گیرد به هر چند | |||||
در اصلاحاش ازین پس مینکوشیم | به هر قیمت که باشد میفروشیم» | |||||
جوانمردی که از چه برکشیدش | به اندک قیمتی ز ایشان خریدش | |||||
به مالک بود مشهور آن جوانمرد | به فلسی چند مملوک خودش کرد | |||||
وز آن پس کاروان محمل ببستند | به قصد مصر در محمل نشستند | |||||
چو مالک را برون از دسترنجی | فروشد پا از آن سودا به گنجی | |||||
به بویش جان همی پرورد و میرفت | دو منزل را یکی میکرد و میرفت | |||||
به مصر آمد چو نزدیک از ره دور | میان مصریان شد قصه مشهور | |||||
که: آمد مالک اینک از سفر باز | به عبرانی غلامی گشته دمساز | |||||
بر اوج نیکویی تابندهماهی | به ملک دلبری فرخندهشاهی | |||||
عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار | کهش آرد تا در شاه جهاندار | |||||
بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم | ولی از لطف تو امیدواریم، | |||||
که ما را این زمان معذور داری | به آسایش درین منزل گذاری | |||||
بود روزی سه چار آسوده گردیم | که از رنج سفر بیخواب و خوردیم | |||||
غبار از روی و چرک از تن بشوییم | تن پاکیزه سوی شاه پوییم» | |||||
عزیز مصر چون این نکته بشنید | به خدمتگاری شه بازگردید | |||||
به شاه از حسن یوسف شمهای گفت | به غیرت ساخت جان شاه را جفت | |||||
اشارت کرد کز خوبان هزاران | به دارالملک خوبی شهریاران | |||||
همه زرین کله بنهاده بر سر | همه زرکش قبا پوشیده در بر، | |||||
چو گل از گلشن خوبی بچینند | ز گلرویان مصری برگزینند | |||||
که چون آرند یوسف را به بازار | کنندش عرض بر چشم خریدار، | |||||
کشند اینان بدین شکل و شمایل | به دعوی داریاش صف در مقابل | |||||
شود گر خود بود مهر جهانگرد | ازین آتشرخان بازار او سرد | |||||
به چارم روز موعد، یوسف خور | چو زد از ساحل نیل فلک سر | |||||
به حکم مالک، آن خورشید تابان | به سوی نیل حالی شد شتابان | |||||
قبای نیلگون بسته به تعجیل | چو سیمین سروی آمد بر لب نیل | |||||
به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟ | ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟ | |||||
چو گرد از روی و چرک از تن فروشست | چو سروی از کنار نیل بررست | |||||
ز مفرش دار مالک پیرهن خواست | به جلباب سمن، گل را بیاراست | |||||
کشید آنگه به بر دیبای زرکش | به چندین نقشهای خوش منقش | |||||
فرو آویخت زلفین دلاویز | هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز | |||||
بدان خوبیش در هودج نشاندند | به قصد قصر شه مرکب براندند | |||||
نمود از قصر بیرون تختگاهی | که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی | |||||
به پیشش خیل خوبان صف کشیده | پی دیدار یوسف آرمیده | |||||
قضا را بود ابری تیره آن روز | گرفته آفتاب عالمافروز | |||||
چو یوسف برج هودج را بپرداخت | چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت | |||||
گمان ناظران را، کفتاب است! | که طالع گشته از نیلی سحاب است | |||||
ز حیرت کفزنان اهل نظاره | فغان برداشتند از هر کناره | |||||
بتان مصر سردرپیش ماندند | ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند | |||||
بلی، هر جا شود مهر آشکارا، | سها را جز نهان بودن چه یارا؟ |