جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش
ظاهر
زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش | به غم همراز و با محنت هم آغوش | |||||
کشید از مقنعه موی معنبر | فشاند از آتش دل، خاک بر سر | |||||
به سجده پشت سرو ناز خم کرد | زمین را رشک گلزار ارم کرد | |||||
شد از غمگین دل خود غصهپرداز | به یار خویش کرد این قصه آغاز | |||||
که: «ای تاراج تو هوش و قرارم! | پریشان کردهای تو روزگارم | |||||
مبادا کس به خون آغشته چون من! | میان خلق رسوا گشته چون من! | |||||
دل مادر ز بد پیوندیام تنگ | پدر را آید از فرزندیام ننگ | |||||
زدی آتش به جان، چون من خسی را | نسوزد کس بدین سان بیکسی را» | |||||
به آن مقصود جان و دل خطابش | بدینسان بود، تا بربود خواباش | |||||
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب | به خوابش آمد آن غارتگر خواب | |||||
به شکلی خوبتر از هر چه گویم | ندانم بعد از آن دیگر چه گویم | |||||
به زاری دست در دامانش آویخت | به پایش از مژه خون جگر ریخت | |||||
که: «ای در محنت عشقت رمیده | قرارم از دل و خوابم ز دیده! | |||||
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت | ز خوبان دو عالم برگزیدت | |||||
که اندوه را کوتاهیای ده! | ز نام و شهر خویش آگاهیای ده!» | |||||
بگفتا: «گر بدین کارت تمام است، | عزیز مصرم و مصرم مقام است | |||||
به مصر از خاصگان شاه مصرم | عزیزی داد عز و جاه مصرم» | |||||
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت | تو گویی مردهی صد ساله جان یافت | |||||
رسیدش باز از آن گفتار چون نوش | به تن زور و به جان صبر و به دل هوش | |||||
از آن خوابی که دید از بخت بیدار | اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار | |||||
کنیزان را ز هر سو داد آواز | که: «ای با من درین اندوه دمساز! | |||||
پدر را مژدهی دولت رسانید | دلش را ز آتش محنت رهانید | |||||
که آمد عقل و دانش سوی من باز | روان شد آب رفتهی جوی من باز | |||||
بیا بردار بند زر ز سیمام | که نبود از جنون من بعد، بیمام» | |||||
پدر را چون رسید این مژده در گوش | به استقبال آن رفت از سرش هوش | |||||
به رسم عاشق اول ترک خود کرد | وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد | |||||
دهان بگشاد آن مار دو سر را | رهاند از بند زر آن سیمبر را | |||||
پرستاران به پایش سر نهادند | به زیر پاش تخت زر نهادند | |||||
پریرویان ز هر جا جمع گشتند | همه پروانهی آن شمع گشتند | |||||
به همزادان چو در مجلس نشستی | چو طوطی لعل او شکر شکستی | |||||
سر درج حکایت باز کردی | ز هر شهری سخن آغاز کردی | |||||
حدیث مصریان کردی سرانجام | که تا بردی عزیز مصر را نام | |||||
چو این نامش گرفتی بر زبان جای | درافتادی به سان سایه از پای | |||||
ز ابر دیده سیل خون فشاندی | نوای ناله بر گردون رساندی | |||||
به روز و شب همه این بود کارش | سخن از یار راندی وز دیارش |