جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق | ز کار عالماش غافل کند عشق | |||||
در او رخشنده برقی برفروزد | که صبر و هوش را خرمن بسوزد | |||||
زلیخا همچو مه میکاست سالی | پس از سالی که شد بدرش هلالی، | |||||
هلالآسا شبی پشت خمیده | نشسته در شفق از خون دیده | |||||
همی گفت: «ای فلک! با من چه کردی؟ | رساندی آفتابم را به زردی | |||||
به دست سرکشی دادی عنانم | کزو جز سرکشی چیزی ندانم | |||||
به بیداری نگردد همنشینم | نیاید هم که در خوابش ببینم» | |||||
همی گفت این سخن تا پاسی از شب | رسیده جانش از اندوه بر لب | |||||
ز ناگه زین خیالش خواب بربود | نبود آن خواب، بل بیهوشیای بود | |||||
هنوزش تن نیاسوده به بستر | درآمد آرزوی جانش از در | |||||
همان صورت کز اول زد بر او راه، | درآمد با رخی روشنتر از ماه | |||||
نظر چون بر رخ زیبایش انداخت | ز جا برجست و سر در پایش انداخت | |||||
زمین بوسید کای سرو گلاندام! | که هم صبرم ز دل بردی هم آرام، | |||||
به آن صانع که از نور آفریدت | ز هر آلایشی دور آفریدت، | |||||
که بر جان من بیدل ببخشای! | به پاسخ لعل شکربار بگشای! | |||||
بگو با این جمال و دلستانی | که ای تو، وز کدامین خاندانی؟ | |||||
بگفتا: «از نژاد آدمام من | ز جنس آب و خاک عالمام من | |||||
کنی دعوی که: هستم بر تو عاشق! | اگر هستی درین گفتار صادق، | |||||
حق مهر و وفای من نگهدار! | به بیجفتی رضای من نگهدار! | |||||
مرا هم دل به دام توست در بند | ز داغ عشق تو هستم نشانمند» | |||||
زلیخا چون بدید آن مهربانی | ز لعل او شنید آن نکتهدانی | |||||
سری مست از خیال خواب برخاست | جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست | |||||
به دل اندوه او انبوهتر شد | به گردون دودش از اندوه برشد | |||||
زمان عقل بیرون رفتاش از دست | ز بند پند و قید مصلحت رست | |||||
همی زد همچو غنچه جیب جان، چاک | چو لاله خون دل میریخت بر خاک | |||||
گهی از مهر رویش روی میکند | گهی بر یاد زلفش موی میکند | |||||
پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه، | دواجو شد ز دانایان درگاه | |||||
به تدبیرش به هر راهی دویدند | به از زنجیر تدبیری ندیدند | |||||
بفرمودند بیجان ماری از زر | که باشد مهرهدار از لعل و گوهر | |||||
به سیمینساقش آن مار گهرسنج | درآمد حلقه زن چون مار بر گنج | |||||
چو زرینمار زیر دامنش خفت | ز دیده مهره میبارید و میگفت: | |||||
«مرا پای دل اندر عشق بندست | همان بندم ازین عالم پسندست | |||||
سبکدستی چرخ عمرفرسای | بدین بندم چرا سازد گران، پای؟ | |||||
به این بند گران پا بستنام چیست؟ | بدین تیغ جفا دل خستنام چیست؟ | |||||
به پای دلبری زنجیر باید | که در یک لحظه هوش از من رباید | |||||
اگر یاری دهد بخت بلندم | بدین زنجیر زر پایش ببندم | |||||
ببینم روی او چندان که خواهم | بدو روشن شود روز سیاهم» | |||||
گهی در گریه گه در خنده میشد | گهی میمرد و گاهی زنده میشد | |||||
همی شد هر دم از حالی به حالی | بدین سان بود حالش تا به سالی |