جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/گوهر کش این علاقهی در
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
گوهر کش این علاقهی در | ز آن در کند این علاقه را پر | |||||
کان هودجی مراحل ناز | و آن حجلگی عماری راز، | |||||
چون بارگی از حرم برون راند | حادی به حداگری فسون خواند | |||||
هر کعبهی روی به قصد منزل | میراند به صد شتاب محمل | |||||
از حی ثقیف نازنینی | خورشیدرخی قمر جبینی | |||||
در خاتم مهتریش انگشت | سردار قبیله پشت بر پشت | |||||
با محمل او مقابل افتاد | ز آنجا هوسیش در دل افتاد | |||||
بر پردهی محملش نظر داشت | بادی بوزید و پرده برداشت | |||||
در پرده بدید آفتابی | بل کز رخش آفتاب، تابی | |||||
زلفین نهاده بر بناگوش | کرده شب و روز را هم آغوش | |||||
چشمش به نگاه جادوانه | نیرنگ و فریب جاودانه | |||||
چون دید ز پرده روی آن ماه | رفت آگهیاش ز جان آگاه | |||||
شد ملک دلش شکاری عشق | وافتاد ز زخم کاری عشق | |||||
هر چند که مرد چاره داند، | کی چارهی کار خود تواند؟ | |||||
دورست زبه پیش دانشاندیش | از کارد، تراش دستهی خویش | |||||
آورد به دست کاردانی | افسونسخنی فسانهخوانی | |||||
پیش پدر ویاش فرستاد | دعویها کرد و وعدهها داد | |||||
گفتا: «به نسب بزرگوارم! | چون تو نسب بزرگ دارم! | |||||
وادی وادی ز میش تا بز | با چوپانان راد گربز، | |||||
از اشتر و اسب گله گله | خادم نر و ماده یک محله، | |||||
هر چیز طلب کنی، بیارم | در پای تو ریزم آنچه دارم | |||||
داماد نیام تو را و فرزند، | هستم به قبول بندگی، بند» | |||||
چون شد پدرش ز خوان آن پیر | زین طعمهی پاک، چاشنیگیر | |||||
آن تازهجوان پسندش افتاد | بی تاب و گره به بندش افتاد | |||||
گفتا که: «جمال او ندیده | فرزند من است و نور دیده!» | |||||
رفت و طلبید مادرش را | آن قدر شناس گوهرش را | |||||
او نیز به این سخن رضا داد | وین داعیه را به سینه جا داد | |||||
گفتا که: «مناسب است و لایق، | این کار به حال هر دو عاشق | |||||
لیلی چو به این شود هم آغوش، | از یار کهن کند فراموش | |||||
مجنون چو ازین خبر برد بوی، | در آرزوی دگر کند روی | |||||
ما هم برهیم در میانه، | از گفت و شنید این فسانه، | |||||
لیکن چو به لیلی این سخن گفت | ز اندیشه چو زلف خود برآشفت | |||||
از شعلهی این غماش جگر سوخت | رنگ سمنش چو لاله افروخت | |||||
نی تاب خلاف رای مادر | بیرونشدن از رضای مادر، | |||||
نیطاقت ترک یار دیرین | سر تافتن از قرار دیرین | |||||
نگشاد دهن به چاره کوشی | گفتند: رضاست این خموشی! | |||||
دادند به خواستگار پیغام | تا در پی این غرض زند گام | |||||
دلداده چو این پیام بشنید | کار دو جهان به کام خود دید | |||||
آرایش مجلس طرب کرد | اشراف قبیله را طلب کرد | |||||
هر یک به مقام خود نشستند | مه را به ستاره عقد بستند | |||||
خلقی همه شاد، غیر لیلی | خندان به مراد، غیر لیلی | |||||
از خنده ببست درج گوهر | وز گریه گشاد لل تر | |||||
وآن تشنهجگر ستاده از دور | بر آب نظر نهاده از دور | |||||
روزی دو سه چون به صبر بنشست | شوق آمد و پشت صبر بشکست | |||||
شد همبر نخل راستینش | زد دست هوس در آستینش | |||||
زد بانگ که: «خیز و دور بنشین! | زین تازه رطب صبور بنشین! | |||||
خوش نیست ز پاشکسته شاخی | میدان هوس بدین فراخی! | |||||
آن کس که فگار خار اویام | دلخسته در انتظار اویام، | |||||
صبر و دل و دین فدای من کرد | جان را هدف بلای من کرد، | |||||
در بادیه از من است دل تنگ | در کوه ز من زند به دل سنگ، | |||||
آهو به خیال من چراند | جامه به هوای من دراند، | |||||
از من نفسی نبوده غافل | وز من به کسی نگشته مایل، | |||||
یک بار ندیده سیر، رویم | گامی نزده دلیر، سویم | |||||
راضیست به سایهای ز سروم | خرسند به پری از تذروم | |||||
ز آن سایه نکردماش سرافراز | وین پر سوی او نکرده پرواز | |||||
پیمان وفای اوست طوقم | غالب به لقای اوست شوقم | |||||
چون با دگری در آورم سر؟ | وز وصل کسی دگر خورم بر؟ | |||||
مغرور مشو به حشمت خویش! | میدار نگاه، عزت خویش! | |||||
سوگند به صنع صانع پاک! | اعجوبهنگار تختهی خاک، | |||||
کهت بار دگر اگر ببینم | دست آورده در آستینم، | |||||
بر روی تو آستین فشانم | بر فرق تو تیغ کین برانم | |||||
بر کین تو گر نباشدم دست | خود دست به کشتن خودم هست | |||||
خود را بکشم به تیغ بیداد | وز دست جفات گردم آزاد» | |||||
بیچاره چو این وعید و سوگند | بشنید از آن لب شکر خند، | |||||
دانست که پای سعی کندست | وآن ناقهی بیزمام تندست | |||||
چون بود به دام او گرفتار | وز بیم مفارقت دلافگار، | |||||
ناچار به درد و داغ او ساخت | با بوی گلی ز باغ او ساخت | |||||
هر لحظه ز وصل فرقت آمیز | وز راحتهای محنتانگیز، | |||||
بیخ املیش کنده میشد | صد ره میمرد و زنده میشد | |||||
تا بود همیشه کارش این بود | سرمایهی روزگارش این بود | |||||
و آن روز که مرد هم بر این مرد | زاد ره آن جهان هم این برد |