جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/چون مانع دلرمیده مجنون
ظاهر
چون مانع دلرمیده مجنون | از صحبت آن نگار موزون | |||||
یعنی پدر بزرگوارش | آن در همه فن بزرگ کارش | |||||
برخاست به مقتضای سوگند | محمل به در خلیفه افکند، | |||||
بر خواند به رسم دادخواهی | افسانهی خویش را کماهی | |||||
کز «عامریان» ستیزهخویی | در بیت و غزل بدیهه گویی، | |||||
از قاعدهی ادب فتاده | خود را «مجنون» لقب نهاده، | |||||
افکنده ز روی راز پرده | صد پرده ز عشق ساز کرده | |||||
دارم گهری یگانه چون حور | از چشمزد زمانه مستور | |||||
جز آینه کس ندیده رویش | نبسوده به غیر شانه مویش | |||||
آن شیفتهرای دیودیده | رسوا شدهی دهل دریده | |||||
از بس که زند ز عشق او دم | آوازهی او گرفت عالم | |||||
در جمله جهان یک انجمن نیست | کافسانهسرای این سخن نیست | |||||
بیحلقه زدن ز در درآید | پایش شکنم، به سر درآید | |||||
گر در بندم، درآید از بام | صبحش رانم، قدم زند شام | |||||
جز تو که رسد به غور من کس؟ | از بهر خدا به غور من رس! | |||||
حرفی دو به خامهی عنایت | بنویس به میر آن ولایت | |||||
تا قاعدهی کرم کند ساز | وین حادثه از سرم کند باز» | |||||
دانست خلیفه شرح حالش | بنوشت به وفق آن مثالش | |||||
چون میر ولایت آن رقم خواند | مرکب سوی قیس و قوم اوراند | |||||
اندخت بساط داوری را | زد بانگ سران عامری را | |||||
قیس و پدرش به هم نشستند | اعیان قبیله حلقه بستند | |||||
منشور خلیفه کرد بیرون | مضمون وی آنکه: «قیس مجنون | |||||
کز لیلی و عشق او زند لاف، | بیرون ننهد قدم ز انصاف! | |||||
زین پس پی کار خود نشیند! | بر خاک دیار خود نشیند! | |||||
لیلیگویان غزل نخواند! | لیلیجویان جمل نراند! | |||||
پا بازکشد ز جستجویش! | لب مهر کند ز گفت و گویش! | |||||
منزل نکند بر آستانش! | محفل ننهد ز داستانش! | |||||
بر خاک درش وطن نسازد! | وز ذکر وی انجمن نسازد! | |||||
ور ز آنکه کند خلاف این کار، | باشد به هلاک خود سزاوار! | |||||
هر کس که کند به قتلش آهنگ | بر شیشهی هستیاش زند سنگ، | |||||
بر وی دیت و قصاص نبود! | سرکوبی عام و خاص نبود! | |||||
این واقعه را چو قوم دیدند | مضمون مثال را شنیدند، | |||||
بر قیس زبان دراز کردند | چشم شفقت فراز کردند | |||||
گفتند که: «غور کار دیدی؟! | منشور خلیفه را شنیدی؟! | |||||
منبعد مجال دمزدن نیست | بالاتر از این سخن، سخن نیست | |||||
گر مینشوی بدین سخن راست | خونت هدر است و مال، یغماست | |||||
بر مادر و بر پدر ببخشای! | زین شیوهی ناصواب بازآی!» | |||||
مجنون ز سماع این ترانه | برداشت نفیر عاشقانه | |||||
هوشش ز سر و توان ز تن رفت | مصروع آسا ز خویشتن رفت | |||||
گردش همه خلق حلقه بستند | در حلقهی ماتمش نشستند | |||||
داور ز غمش نشست در خون | شد شیوهی داوری دگرگون | |||||
دستور حکومتاش شده سست | منشور خلیفه را فروشست | |||||
کاین نامه که زیرکی فروش است، | قانون معاش اهل هوش است، | |||||
جز بر سر عاقلان قلم نیست | دیوانه سزای این رقم نیست | |||||
تا دیر فتاده بود بر خاک | رخساره نهاده بود بر خاک | |||||
چون بیهشیاش ز سر برون شد | هوشش به نشید، رهنمون شد | |||||
با زخمهی عشق ساخت چون چنگ | شد ساز بدین نشیدش آهنگ: | |||||
«ما گرمروان راه عشقیم | غارتزدگان شاه عشقیم | |||||
جز عشق وظیفه نیست ما را | پروای خلیفه نیست ما را | |||||
ز آن پایه که عشق پای ما بست | کوتاه بود خلیفه را دست | |||||
ما طایر سدره آشیانیم | بالای زمین و آسمانیم | |||||
ز آن دام که عنکبوت سازد، | از پهلوی ما چه قوت سازد؟ | |||||
هیهات! چه جای این خیال است؟ | مهجوری من ز وی محال است! | |||||
محوم در وی چو سایه در نور | دورست که من شوم ز من دور» |