سلامان و ابسال/تدبیر کردن حکیم در ولادت فرزند بی موافقت زنان

از ویکی‌نبشته
بر پایهٔ تصحیح شیخ عبدالقادر سرافراز، بمبئی، ۱۳۱۵ خورشیدی

(تدبیر کردن حکیم در ولادت فرزند بی موافقت)

(زنان و دایه گرفتن از برای ترتیب وی)

  کرد چون دانا حکیم نیکخواه شهوت زن را نکوهش پیش شاه  
۴۰۰  ساخت تدبیری بدانش کاندر آن ماند حیران فکرت دانشوران  
  نطفه را بی‌شهوت از صلبش کشاد در محلّی جز رحم آرام داد  
  بعد نه مه گشت پیدا زآن محل کودکی بی عیب و طفلی بی‌خلل  
  غنچهٔ از گلبن شاهی دمید نفحهٔ از ملک آگاهی وزید  
  تاج شد از گوهر او سربلند تخت گشت از بخت او فیروزمند  
۴۰۵  صحن گیتی بی وی و چشم فلک بود آن بی‌مردم این بی‌مردمک  
  زو بمردم صحن آن معمور شد چشم این از مردمک پر نور شد  
  چو ز هر عیبش سلامت یافتند از سلامت نام او بشکافتند  
  سالم از آفت تن و اندام او ز آسمان آمد سلامان نام او  
  چون نبود از شیر مادر بهره‌مند دایهٔ کردند بهر او پسند  
۴۱۰  دلبری در نیکوئی ماه تمام سال او از بیست کم ابسال نام  
  نازک اندامی که از سر تا بپای جزو جزوش خوب بود و دلربای  
  بود بر سر فرق او خطّی ز سیم خرمنی از مشک را کرده دو نیم  
  گیسویش بوداز قفا آویخته زو بهر مو صد بلا آویخته  
  قامتش سروی ز باغ اعتدال افسر شاهان براهش پائمال  
۴۱۵  بود روشن جبهه‌اش آئینه رنگ ابروی زنگاریش بر وی چو زنگ  
  چون ز دوده زنگ ازو آئینه دار شکل نونی مانده از وی بر کنار  
  چشم او مستی که کرده نیم خواب تکیه بر گل زیر چتر مشکناب  
  گوش‌ها نکته نیوش از هر طرف گوهر گفتار را سیمین صدف  
  بر عذارش نیلگون خطّی جمیل رونق مصر جمالش همچو نیل  
۴۲۰  زآن خط ار چه بهر چشم بد کشید چشم نیکان را بلا بی‌حد رسید  
  رستهٔ دندان او درّ خوشاب حقّهٔ درّ خوشابش لعل ناب  
  در دهان او ره اندیشه گم گفت و گوی عقل فکرت‌پیشه گم  
  از لب او جز شکر نگرفته کام خود کدام است آن لب و شکر کدام  
  رشحی از چاه زنخدانش کشاد وز زنخدانش معلّق ایستاد  
۴۲۵  زو هزاران لطفها آمد پدید غبغبش کردند نام ارباب دید  
  همچو سیمین لعبت از سیمش تنی بر کشیده چون صراحی گردنی  
  بر تنش پستان چو آن صافی حباب کش نسیم انگیخته از روی آب  
  زیر پستانش شکم رخشنده نور در سفیدی عاج و در نرمی سمور  
  دید مشّاطه چو لطف آن شکم گفت این از صفحهٔ گل نیست کم  
۴۳۰  کرد چون وی این اشارت سوی آن از سر انگشت اشارت شد نشان  
  آن نشان را واصفان خواندند ناف نافی از وی نافه را در دل شگاف  
  هر که دیدی آن میان کم ز مو جز کناری زو نکردی آرزو  
  از گل نسرین سرینش خرمنی از خسان مستور زیر دامنی  
  مخزن لطف از دو دست او دو نیم آستین از هر یکی همیان سیم  
۴۳۵  در کف او راحت آزردگان سیلی‎ٔ غفلت بر از افسردگان  
  آرزوی اهل دل در مشت او قفل دلها را کلید انگشت او  
  خون ز دست او درون عاشقان رنگ حنّایش ز خون عاشقان  
  هر سرانگشتش خضاب و ناخضاب فندق تر بود یا عنّاب ناب  
  ناخنانش بدرهای مختلف بدرهای او ز حنّا منخسف  
۴۴۰  شکل او مشّاطه چون آراسته از سر هر یک هلالی کاسته  
  چون سخن با ساق و ران او رسید زآن زبان در کام می باید کشید  
  زآنکه می‌ترسم رسد جائی سخن کآن سخن آید گران بر طبع من  
  بود آن سرّی ز نامحرم نهان هیچ کس محرم نه آن را در جهان  
  بلکه دزدی پی بآنجا برده بود هر چه آنجا بود غارت کرده بود  
۴۴۵  در بر آن سیمین صدف بشگافته گوهر کام خود آنجا یافته  
  هرچه باشد دیگری را دست زد بهتر از چشم قبولش هست رد