تذکرة الاولیاء/ذکر داود طائی

از ویکی‌نبشته

آن شمع دانش و بینش ، آن چراغ آفرینش ، آن عامل طریقت ، آن عالم حقیقت ، آن مرد خدایی ، داود طائی رحمةالله علیه ، از اکابر طایفه بود ، و سید القوم ، و در ورع به حد کمال بود ، و در انواع علوم بهره تمام داشت ، خاصه درفقه که بر سر آمده بود ، و متعین گشته و بیست سال ابوحنیفه را شاگردی کرده بود ، و فضیل و ابراهیم ادهم را دیده ، و پیر طریقت او حبیب راعی بود ، و از اول کار در اندرون او حزنی غالب بود و پیوسته از خلق رمیده بود و سبب توبه او این بود که نوحه گری این بیت می گفت : بای خدیک تبدی البلی وای عینیک اذا سالا کدام موی و روی بود که در خاک ریخته نشد ؟ و کدام چشم است که در زمین ریخته نگشت ؟ دردی عظیم ابز این معنی به وی فرود آمد و قرار ی از وی برفت . متحیر گشت و همچنین به درس امام ابوحنیف رفت . امام او را بر این حال دید . گفت : تو را چه بوده است ؟ او واقعه بازگفت ، و گفت : دلم از دنیا سردشده است و چیزی در من پدید آمده است که راه بدان نمی دانم و در هیچ کتاب معنی آن نمی یابم و به هیچ فتوی در نمی آید . امام گفت : از خلق اعراض کن . داود روی از خلق بگردانید و در خانه ای معتکف شد . چون مدتی برآمد . امام ابوحنیفه پیش او رفت و گفت : این کاری نباشد که در خانه متواری شوی و سخن نگویی . کار آن باشد که در میان ائمه نشینی و سخن نامعلوم ایشان بشنوی . و بر آن صبر کنی و هیچ نگویی و آنگاه آن مسائل به از ایشان دانی . داود دانست که چنان است که او می گوید ، یک سال به درس آمد و میان ائمه بنشست و هیچ نگفت و هرچه می گفتند صبر می کرد و جواب نمی داد و بر استماع بسنده می کرد . چون یک سال تمام شد گفت : این صبر یک ساله من کار سی ساله بود که کرده شد . پس به حبیب راعی افتاد و گشایش او در این راه از او بود و مردانه پای در این راه نهاد و کتب را به آب فرو داد و عزلت گرفت و امید از خلق منقطع گردانید . نقل است که بیست دینار به میراث یافته بود ، در بیست سال می خورد ، تا مشایخ بعضی گفتند : طریقت ایثار است ، نه نگاه داشتن . او گفت: من اینقدر از آن می دارم که سبب فراغت من است تا به این می سازم تا بمیرم . و هیچ از کار کردن نیاسود تا حدی که نان در آب می نهادی و بیاشامدیدی . گفتی : میان این و خوردن ، پنجاه آیت از قرآن بر می توان خواند . روزگار چرا ضایع کنم ؟ ابوبکر عیاش گوید به حجره داود رفتم . او را دیدم ، پاره ای نان خشک در دست داشت و می گریست . گفتم : یآ داود چه بوده است تورا ؟ گفت : می خواهم که این پاره نان بخورم و نم یدانم که حلال است یا حرام ؟ یکی دیگر گفت : پیش اورفتم . سبویی آب دیدم در آفتاب نهاده . گفتم : چرا در سایه ننهی ؟ گفت : چون آنجا بنهادم سایه بود . اکنون از خدای شرم دارم که از بهر نفس تنعم کنم . نقل است که سرایی داشت عظیم ، و در آنجا خانه بسیار بود ، و تا آن ساعت در خانه ای مقیم بودی که خراب شدی . پس در خانه دیگر شدی . گفتند : چرا عمارت خانه نکنی؟ گفت : مرا با خدای عهدی است که دنیا را آبادان نکنم . نقل است که همه سرای فروافتاد ، جز دهلیز نماند . آن شب که وفات کرد دهلیز نیز فروافتاد . یکی دیگر پیش او رفت و گفت : سقف خانه شکسته است ، بخواهد افتاد . گفت : بیست سال است تا این سقف را ندیده ام . نقل است که گفتند : چرا با خلق ننشینی ؟ گفت : با که نشینم ؟ اگر با باخردتر از خود نشینم مرا به کار دین امر نمی کنند ، و اگر با بزرگتر نشینم عیب من بر من نمی گویند و مرا در چشم من می آرایند . پس صحبت خلق را چه کنم ؟ گفتند : چرا زن نخواهی ؟ گفت : مومنه ای را نتوانم فریفت . گفتند : چگونه ؟ گفت : چون او را بخواهم در گردن خود کرده باشم ، که من بر کارهای او قیام نمایم ، دینی و دنیایی چون نتوانم کرد ، پس او را فریفته باشم . گفتند : آخر محاسن را شانه کن . گفت : پس فارغ مانده باشم که این کار کنم . نقل است که شبی مهتاب بود ، بربام آمد و در آسمان نگریست ، و در ملکوت تفکر می کرد و می گریست تا بیخود شدو بر بام همسایه افتاد . همسایه پنداشت که دزد بر بام است . با تیغی بر بام آمد داود را بدید . دست او گرفت و گفت : تو را که انداخت ؟ گفتم: نمی دانم . من بیخود بودم . مرا خبر نیست . نقل است که او را دیدند که به نماز می دوید . گفتند : چه اشتاب است ؟ گفتند : کدام لشکر؟ گفت: مردگان گورستان . و چون سلام نماز بازدادی چنان رفتی که گویی از کسی می گریزد تا در خانه رفتی و عظیم کراهیت داشتی به نماز شدن ، از سبب وحشت خلق تا ، حق تعالی آن مونت از وی کفایت کرد . چنانکه نقل است که مادرش روزی او را دید و در آفتاب نشسته و عرق از وی روان شده . گفت : جان مادر ! گرمایی عظیم و تو صایم الدهری ، چه باشد اگر باسایه نشینی ؟ گفت : ای مادر ! ا ز خدای شرم دارم که قدم برای موافقت نفس و خوش آمد بردارم ، و من خود روایی ندارم . مادر گفت : این چه سخن است ؟ گفت : ای مادر ! چون درباغداد حالها و ناشایستها بدیدم دعا کردم تا حق تعالی روایی از من بازگرفت تا معذور باشم و به نماز جماعت نروم تا آنها نباید دید. اکنون شانزده سال است تا روایی ندارم و با تو نگفتم . نقل است که دایم اندوهگن بودی . چون شب درآمدی گفتی : الهی اندوه توام بر همه اندوهها غلبه کرد ، و خواب از من برد . و گفت : از اندوه کی بیرون آید آنکه مصایب بر وی متواتر گردد. و دیگر وقتی درویشی گفت : به پیش داود رفتم ، او را خندان یافتم . عجب داشتم . گفتم : یا باسلیمان این خوش دلی از چیست ؟ گفت : سحرگاه مرا شرابی دادن که آن را شراب انس گویند . امروز عید کردم وشادی پیش گرفتم . نقل است که نان می خورد. ترسایی بر وی بگذشت . پاره ای بدو داد تا بخورد . آن شب آن ترسا با حلال خود سحبت کرد . معروف کرخی در وجود آمد . ابوربیع واسطی گوید . داود را گفتم مرا وصیتی کن . گفت : صم عن الدنیا وافطر فی الاخرة. از دنیا روزه گیر و مرگ را عید ساز و از مردمان بگریز ، چنانکه از شیر درنده گریزند . یکی گفت مرا وصیت کن : گفت : زبان نگه دار . گفت : زیادت کن . گفت : تنها باش از خلق و اگر توانی دل از ایشان ببر . گفت : زیادت کن . گفت : از این جهان باید که بسنده کنی بسلامت دین ، چنانکه اهل جهان بسنده کردند بسلامت دنیا . دیگری وصیت خواست . گفت : جهدی که کنی در دنیا به قدر آن کن که تو را در دنیا مقام خواهد بود و در دنیا به کار خواهد ، آمد و جهدی که کنی برای آختر چندان کن که تو را در آخرت مقام خواهد بود ، به قدر آنکه تو را در آخرت به کار خواهد آمد . دیگران وصیت خواست . گفت : مردگان منتظر تو اند . و گفت : آدمی توبه و طاعت باز پس می افگند . راست بدان ماند که شکار می کند تا منفعت آن دیگری را رسد . مریدی را گفت : اگر سلامت خواهی سلامی بر دنیا کن به وداع ، و اگر کرامت خواهی تکبیری بر آخرت گوی به ترک . یعنی از هردو بگذر تا به حق توانی رسید . نقل است که فضیل در همه عمر دوبار داود را دید ، و بدان فخر کردی. یکبار بدر زیر سقفی رفته بود شکسته . گفت : برخیز که این سقف شکسته است و فروخواهد افتاد . گفت : تا من در این صفه ام این سقف را ندیده ام . کانوا یکرهون فصول النظر کما یکرهون فصول الکلام . دوم بار آن بود که گفت : مرا پندی ده . گفت : از خلق بگریز . و مروف کرخی گوید : هیچ کس ندیده ام که دنیا را خوارتر داشت از داود که جمله دنیا و اهل دنیا را در چشم او ذره مقدار نبودی . اگر یکی را از ایشان بدیدی از ظلمت آن شکایت کردی ، تا لاجرم از راه رسم چنان دور بود که گفت : هرگاه که من پیراهن بشویم دل را متغیر یابم . اما فقرا را عظیم معتقد اسراف کردی . گفت : هرکه را مورت نبود عبادت نباشد. لادین لمن لامروة له . نقل است که یکی بیش او بود و در وی می نگریست . گفت : ندانی که چنانکه بسیار گفتن کراهیت است بسیار نگریستن هم کراهیت است تا دانی . نقل است که چون محمد و ابویوسف را اختلاف افتادی ، حکم او بودی . چون پیش او آمدندی پشت بر ابویوسف کردی و روی به محمد آوردی و با محمد اختلاط کردی ، با ابویوسف سخنی نگفتی . اگر قول قلو محمد بودی گفتی این است که محمد می گوید و اگر قول قول ابو یسوف بودی گفتی و نام او نبردی . گفتند : هردو در علم بزرگ اند . چرا یکی را عزیز می داری و یکی را در پیش خود نگذاری ؟ گفت : به جهت آنکه محمد حسن از سرنعمت بسیار و رفعت دنیا برخاسته است و به سر علم آمده است ، و علم سبب عز دین است و ذل دنیا ، و ابویوسف از سر ذل وفاقه به علم آمده است و علم راسبب عز و جاه خود گردانیده . پس هرگز محمد چون او نبود که استاد ما را ابوحنیفه به تازیانه بزردند قضا قبول نکرد و ابویوسف قبول کرد . هرکه طریق استاد خلاف کند من با او سخن نگویم . نقل است که هارون الرشید از ابویوسف درخواست که مرا در پیش داود بر تا زیارت کنم . ابویوسف به در خانه داود آمد . بار نیافت . از مادر او درخواست تا شفاعت کرد که او را راه دهد. قبول نمی کرد و گفت : مرا با اهل دنیا و ظالمان چه کار؟ مادر گفت : به حق شیر من که راه دهی . داود گفت : الهی تو فرموده ای که حق مادر نگاه دار که رضای من در رضای او ست ، و اگر نه مرا با ایشان چه کار ؟ پس بار داد . درآمدند و بنشستند . داود وعظ آغاز کرد . هارون بسیار بگریست . چون بازگشت مهری زر بنهاد و گفت حلال است . داود گفت : بردار که مرا بدین حاجت نیست . من خانه ای فروخته ام از میراث حلال وآن را نفقه می کنم از حق تعالی درخواسته ام چون آن نفقه تمام شود جانم بستاند تا مرا به کسی حاجت نبود . امید دارم که دعا اجابت کرده باشد . پس هردو بازگشتند . ابویوسف از وکیل خرج او پرسید : نفقات داود چند مانده است ؟ گفت : دو درم . و هر روز دانگی سیم خرج کردی . حساب کرد تا روز آخر ابویوسف پشت به محراب باز داده بود . گفت : امروز داود وفات کرده است . نگاه کردند ، همچنان بود . گفتند : چه دانستی؟ گفت :از نفقه او حساب کردم که امروز هیچ نمانده است ، دانستم که دعای او مستجاب باشد . و از مادرش حال وفات او پرسیدند . گفت : همه شب نماز می کرد . آخر شب سر به سجده نهاد و برنداشت ، تا مرا دل مشغول شد . گفتم : ای پسر ! وقت نماز است . چون نگاه کردم وفات کرده بود . بزرگی گفت : درحالت بیماری در آن دهلیز خراب خفته بود و گرمایی عظیم و خشتی زیر سر نهاده و در نزع بود و قرآن می خواند . گفتم : خواهی تا بر این صحرات بیرون برم ؟ گفت : شرم دارم برای نفس درخواستی کنم که هرگز نفس را بر من دست نبود، در این حال اولیتر که نباشد . پس همان شب وفات کرد . داود وصیت کرده بود که مرا در پس دیواری دفن کنید تا کسی پیش روی من نگذرد . چنان کردند و امروز همچنان است . و آن شب که از دنیا برفت ا ز آسمان آواز آمد که : ای اهل زمین ! داود طائی به حق رسید و حق سبحانه و تعالی از وی راضی است . بعد از آن به خوابش دیدند که داود در هوا می پرید و می گفت : این ساعت از زندان خلاص یافتم . آن شخص بیامد تا خواب او بگوید ، وفات کرده بود و از پس مرگ او از آسمان آوازی آمد که : داود به مقصود رسید ، رحمةالله علیه .