تذکرة الاولیاء/ذکر حارث محاسبی

از ویکی‌نبشته

آن سید اولیا ، آن عمده اتقیا ، آن محتشم معتبر ، آن محترم مفتخر ، آن ختم کرده ذوالمناقبی ، شیخ عالم ، حارث محاسبی رحمةالله علیه ، از علمای مشایخ بود و به علوم ظاهر و باطن ، و در معاملت و اشارات مقبول النفس و رجوع اولیای وقت در همه فن بدو بود ، و او را تصانیف بسیاراست در انواع علوم ، و سخت عالی همت بود ، و بزرگوار بود ، و سخاوتی و مروتی عجب داشت و در فراست و حذاقت نظیر نداشت ، و در وقت خود شیخ المشایخ بغداد بود ، و به تجرید و توحید مخصوص بود ، و در مجاهده و مشاهده به اقصی الغایه بودب ، و در طریقت مجتهد . و نزدیک او رضا از احوال است ، نه از مقامات . و شرح این سخن طولی دارد . بصری بود و وفات او در بغداد بود ، و عبدالله خفیف گفت برپنج کسی از پیران ما اقتدا کنید و به حال ایشان متابعت نماییدو دیگران را تسلیم باید شد ، اول حارث محاسبی ، دوم جنید بغدادی ، سوم رویم ، چهارم ابن عطا ، پنجم عمرو بن عثمان مکی رحمهم الله . زیرا که ایشان جمع کردند میان علم و حقیقت و میان طریقت و شریعت ، وهر که جز این پنج اند اعتقاد را شایند اما این پنج را هم اعتقاد شاید و هم اقتدا شاید . و بزرگان طریقت گفته اند : عبدالله خفیف ششم ایشان بود که هم اعتقاد را شاید و هم اقتدا را شاید اما خویشتن ستودن نه کار ایشان است . نقل است که حارث را سی هزار دینار از پدران میراث ماند . گفت : به بیت المال برید تا سلطان را باشد ! گفتند : چرا ؟ گفت : پیغمبر فرموده است ، و صحیح استک ه القدری مجوس هذی الامة.قدری مذهب گیر این امت است و پدر من قدری بود و پیغعمبر علیه السلام فرمود میراث نبرد مسلمان از مغ ، و پدر من مغ و من مسلمان . و عنایت حق تعالی در حفظ او چندان بود که چون درست به طعامی بردی که شبهت در او بودی رگی در پشت انگشت او کشیده شدی چنانکه انگشت فرمان او نبردی ، او بدانستی که آن لقمه به وجه نیست . جنید گفت : روزی حارث پیش من آمد . در وی اثر گرسنگی دیدم . گفتم یا عم ! طعام آرم ؟ گفت : نیک آید . در خانه شدم . چیزی طلب کردم . شبانه از عروسی چیزی آورده بودند . پیش اوب ردم .انگشت او مطاوعت نکرد . لقمه در دهان نهاد و هرچند که جهد کرد فرونشد . دردهان نمی گردانید تا دیگر برخاست ودر پایان سرای افگند و بیرون شد . بعد از آن گفت : از آن حال پرسیدم . حارث گفت :گرسنه بودم ، خواستمکه دل تو نگاه دارم لکن مرا با خدداوند نشانی است که هرطعامی که در وی شبهتی بود به حلق من فرونرود و انگشت من مطاوعت نکند . هرچند کوشیدم فرو نرفت. آن طعام از کجا بود؟ گفتم : از خانه ای که خویشاوند من بود . پس گفتم :امروز در خانه من آیی ؟ گفت : آیم . درآمدیم و پاره اینان خشک بآرودم . پس بخوردیم . گفت : جیزی که پیش درویشان آری ، چنین باید . و گفت : سی سال است تا گوش من به چز از سر من هیچ نشنیده است پس سی سال دیپگر حال بر من بگردید که سر من به جز از خدای هیچ نشنید . و گفت : کسی را که در نماز می بینند و او بدان شاد شود ، متوقف بودم بدان تانماز او باطل شود یا نه ؟ اکنون غالب ظن من آن است کمه باطل شود . و در محاسبه مبالغتی تمام دشات . چنانکه او را محاسبی بدین جهت گفتندی . و گفت :اهل محاسبه را چند خصلت است که بیازموده اند در سخن گفن که چون قیام ننموده اند به توفیق حق تعالی به منازل شریف پیوسته اند و همه چیزها به قوت عزم دست دهد و به قهر کردن هوا و نفس که هرکه را عزم قوی باشد مخالفت هوا بر وی آسان باشد . پس عزم قوی دار و بر این خصلتها مواظبت نمای که این مجرب است . اول خصلت ان است که به خدای سوگند یاد نکنی ، نه به راست و نه به دروغ ، ونه به سهو و نه به عمد ، و دوم ا زدروغ پرهیز کنی ، و سوم وعده خلاف نکنی و چون وفا توانی کرد و تا توانی کس را وعده ندهی که این به صواب نزدیک است و چهارم آنکه هیچ کس را لعنت نکنی ، اگرچه ظلم کرده باشد ، و پنجم دعای بد نکنی ، و ششم بر هیچ کس گواهی ندهی نه بکفر و نه به شرک و نه به نفاق که این به رحمت بر خلق نزدیک تر است و از مقت خدای تعالی دورت راست ، و هفتم آنکه قصد معصیت نکین ، نه در ظاهر و نه در باطن و جوارح خود را از همه بازداری . و هشتم آنکه رنج خود برهیچ کس نیفنگنی و بار خود اندک و بسیار از همه کس برداری در آنجه بدان محتاج باشی ، و در آنچه بدان مستغنی باشی ، ونهم آنکه طمع از خلایق بریده گردانی و از همه نامید شوی از آنچه دانرد ، و دهم آنکه بلندی درجه و استکمال عزت نزدیک خدای و نزدیک خلق برآنچه خواهد در دنیا و آخرت بدان سبب به دست توان کرد . که هیچ کس را نبینی از فرزندان آدم علیه السلام . مگر که او را از خود بهتر دانی .

و گفت :مراقبت علم دل است در قرب حق تعالی . 
و گفت :رضا آرام گرفتن است در تحت مجاری احکام . 
و گفت :صبر نشانه تیرهای بلا شدن است . 
و گفت :تفکر اسباب را به حق قایم دیدن است . 
و گفت :تسلیم ثابت بودن است در وقت نزول بلا بی تغیری در ظاهر و باطن . 
و گفت :حیا بازبودن است از جمله خوهای بد که خداوند بدان راضی نبود . 
و گفت :محبت میل بود به همگی به چیزی ، پس آن را ایثار کردن است  ،برخویشتن ، به تن و جان و مال ، و موافقت کردن در نهان و آشکارا . پس بدانستن که از توهمه تقصیر است. 
و گفت :خوف آن است که البته یک حرکت نتواند کرد که نه گمان او چنان بود که من بدین حرکت ماخود خواهم بود در آخرت . 
و گفت :علامت انس به حق وحشت است از خلق و گریز است و هرچه خلق در آن است و منفرد دشن به حلاوت ذکر حق تعالی برقدر آنکه انس حق در دل جای می گیرد ، بعد از آن انس به مخلوقات از دل رخت برمی گیرد . 
و گفت :صادق آن باشد که او را پاک نبود اگرش نزدی: خلق هیچ مقدر نماند ، و جهت صلاح دل خویش داند و دوست ندارد که مردمان ذره ای اعمال او ببینند . 
و گفت :در همه کارها از سستی عزم حذر کن که دشمن در این وقت بر تو ظفر یابد ، و هرگاه که فتور عزم دیدی از خود هیچ آرام مگیر به خدای پناه جوی . 

و درویشی را گفت : کن لله و الا لاتکن . گفت : خدای را باش و اگر نه خود مباش ، این نیکو سخن است .

و گفت :سزاوار است کسی را که نفس خود را به ریاضت مهذب گردانیده است که او را راه بنماید به مقامات و 
و گفت :هرکه خواهدک ه لذت اهل بهشت یابد ، گو در صحبت درویشان صالح قانع باش. 
و گفت :هرکه باطن خود را درست کند به مراقبت و اخلاص خدای تعالی ظاهر او آراسته گرداند به مجاهده و اتباع سنت . 
و گفت :آنکه به حرکات دل در محل غیب عالم بود بهتر از آنکه به حرکات جوارح عالم بود . 
و گفت :پیوسته عارفان فرو می برند خندق رضا و غواصی می کنند در بحر صفا و بیرون می آرند جواهر وفا ، تا لاجرم به خدای می رسند در سر و خفا . 

گفت : سه چیز است که اگر آن را بیابند از آن بهره دارند و ما نیافتیم : دوستی نیکو با صیانت ، و با وفا ، و باشفقت .

و نقل است که تصنیفی می کرد : درویشی از وی پرسید :معرفت ، حق حق است بربرنده یا حق بنده بر حق ؟ او بدین سخن ترک تصنیف کرد  .یعنی اگر گویی معرفت بنده به خود می شناسد و به جهد خود حاصل می کند ، پس بنده را حقی بود بر حق ، و این روا نبود . و اگر معرفت حق حق بود ، بربنده روا نبود که حق را حقی ببیاد گزارد . اینجا متحیر شد و ترک تصنیف کرد . دیگر معنی آن است که چون معرفت حق حق است تا از جهت کرم این حق بگزارم . کتاب کردن در معرفت به چه کار آید ؟ حق خود آنچه حق بنده بود بدو دهد که اذبنی ربی . اگر کسی بود که حق آن حق خواهد گزارد در معنیانک لاتهدی من اجببت بود . لاحرم ترک تصنیف کرد . دیگر معنی آ« است که معرفت حق حق است بر بنده بدان معنی که چون حق بنده را معرفت داد بنده را واجب است حق آن حق گزاردن . چون هر حق که بنده به عبادت خواهد گزارد هم حق حق خواهد بود و به توفیق او خواهد بود . پس بنده را حقی که بود که با حق حق ، حق گزارد ، پس کتاب تصنیف کرد والله اعلم بالصواب . 

ابن مسروق گفت : حارث آن وقت که وفات کرد به درمی محتاج بود ، و از پدرش ضیاع بسیار مانده بود ، وهیچ نگرفت و هم در آن ساعت که دست تنگ بود فروشد . رحمةالله علیه رحمةواسعة.