تذکرة الاولیاء/ذکر بشر حافی

از ویکی‌نبشته

آن مبارز میدان مجاهده ، آن مجاهز ایوان مشاهده ، آن عامل کارگاه هدایت ، آن کامل بارگاه عنایت ، آن صوفی صافی ، بشر حافی رحمة الله علیه ، مجاهده ای عظیم داشته است و شانی رفیع ، و مشار الیه قوم بود . فضیل عیاض دریافته بود ، و مرید خال خود بود ، علی بن حشرم ، و در علم اصول و فروع عالم بود . مولد او از مرو بود . به بغداد نشستی و ابتدای توبه او آن بود که شورطده روزگار بود . یک روز مست می رفت . کاغذی یافت بر آنجا نوشته بسم الله الرحم الرحیم . عطری خرید و آن کاغذ معطر کرد و به تعظیم آن کاغذ را در خانه نها د . بزرگی آن شب به خواب دید که گفتند :بشر را بگوی طیبت اسمنا فطیبناک و تجلت اسمنافتجعلناک طهرت اسمنا فطهرناک فبعزتی لاطیبن اسمک فی الدنیا و الاخرة.آن بزرگ گفت :مردی فاسق است . مگر به غلط می بینم . طهارت کرد و نماز بگزارد وب ه خواب رفت ، همین خواب دید . همچنین تا بار سوم بامداد برخاست ، وی را طلب کرد . گفتند به مجلس خمر است . رفته خانه ای که در آنجا بود . گفت :بشر آنجا می بود ؟ گفتند :بود . ولکن مست است و بی خبر . گفت :بگوییت که به تو پیغامی دارم . گفت :پیغام از که داری ؟ گفت :پیغام از خدای . گریان شد . گفت :آه ! عتاب دارد یا عقابی کند . گفت :باش تا یاران را بگویم . با یاران گفت :ای یاران ! مرا خواند . رفتم و شما را بدرود کردم که پیش هرگز مرا در این کار نبینید . پس چنان شد که هیچ کس نام وی نشنودی ، الا که راحتی به دل وی برسیدی . و طریق زهد پیش گرفت ، و از شدت غلبه مشاهدت حق تعالی هرگز کفش در پای نکردی ، حافی از آن گفتند . با او گفتند :چرا کفش در پای نکنی ؟ گفت :آن روز که آشتی کردند ، پای برهنه بودم . باز شرم دارم که کفش در پای کنم . و نیز حق تعالی می گوید :زمین را بساط شما گردانیدم . بر بساط پادشاهان ادب نبود با کفش راه رفتن . جمعی از اصحاب خلوت چنان شدند که به کلوخی استنجا نتوانند کرد ، آبی از دهن بر زمین نتوانند کرد که جمله نور الله بینند . بشر را نیز همین افتاد . بل که نور الله چشم رونده گردد - بی یبصر - جز خدای خود را نبیند ، هر که را خدای چشم او شد ، جز خدای نتواند دید . چنانکه خواجه انبیا علیهم السلام در پس جنازه ثعلبه به سر انگشت پای می رفت . فرمود :ترسم که پای بر سر ملایک نهم . و آن ملایکه چیست ؟نور الله المومن ینظر به نور الله . نقل است که احمد حنبل بسیار بر او رفتی و در حق او اراسدت تمام داشت . تا به حدی که شاگردانش گفتند :این ساعت تو عالمی در احادیث و فقه و اجتهاد و در انواع علوم نظیر نداری . هر ساعت از پس شوریده ای می روی . چه لایق بود . احمد گفت :آری ! از این همه علوم که بر شمردیت ، من این همه به از او دانم ، اما او خداوند را به از من داند . پس بر او رفتی و گفتی :حدثنی عن ربی . مرا از خدای من سخنی بگوی . نقل است که بشر خواست که شبی به خانه درآید .یکی پای برون خانه نهاد ، و تا روز همچنان ایستاده بود و متحیر و شوریده ؛ و گویند نیز که در دل خواهرش افتاد که امشب بشر مهمان تو خواهد بود . در خانه برفت و آبی بزد و منتظر آمدن بود . ناگاه بشر بیامد . چون شوریده ای گفت :ای خواهرم ! بر بام می شوم . قدم بنهاد وپایه ای چند برآمد و تا روز همچنان ایستاده بود . چون روز شد فرود آمد و به نماز جماعت شد . بامداد بازآمد ، خواهرش گفت :ایستادن را سبب چه بود ؟ گفت :در خاطرم آمد که در بغداد چندین کس اند که نام ایشان بشر حافی است . یکی جهود ، و یکی ترسا ، و یکی مغ ، و مرا نام بشر است . و به چنین دولتی رسیده ، و اسلام یافته . ایشان چه کردند که از بیرون نهادندشان ، و من چه کردم که به چنین دولتی رسیدم . در حیرت این مانده بودم . نقل است که بلال خواص گفت :در تیه بنی اسرائیل می رفتم . مردی با من می رفت. الهامی به دل من آمد که او خضر است . گفتم :به حق حق که بگوی که تو را نام چیست ؟ گفت :برادر تو ، خضر است . گفتم :در شافعی چه گویی ؟ گفت :اوتاد است . گفتم :در حنبل چه گویی؟ گفت :از صدیقان است . گفتم :در بشر چه گویی ؟ گفت :از پس او چون او نبود . نقل است که عبدالله جلا گوید :ذوالنون را دیدم ، او را عبادت بود ؛ و سهل را دیدم او را اشارت بود ؛ و بشر را دیدم او را ورع بود . مرا گفتند تو به کدام مایلتری ؟ گفتم به بشربن الحارث که استاد ماست . نقل است که هفت قمطره از کتب حدیث داشت ، در زیر خاک دفن کرد . روایت نکرد . گفت :از آن روایت نمی کنم که در خود شهوت می بینم . اگر شهوت دل خاموش بینم روایت کنم . نقل است که بشر را گفتند بغداد مختلط شده است . بل که بیشتر حرام است . تو چه می خوری ؟ گفت :از این می خورم که شما می خورید ، و از این می آشامم که شما می آشامید . گفتند :پس به چه رسیدی بدین منزلت ؟ گفت :به لقمه ای کم از لقمه ای و به دستی کوتاهتر از دستی و کسی که می خورد و می گرید با کسی که می خورد و می خندد برابر نبود . پس گفت :حلال اسراف نپذیرد . یکی از او پرسید :چه چیز نان خورش کنم ؟ گفت :عافیت نان خورش کن . نقل است که مدت چهل سال او را بریان آرزو می کرد و بهای آن او را به دست نیامده بود ، و گویند سالها بود تا دلش باقلا می خواست و نخورده بود . نقل است که هرگز آب از جویی که سلطانیان کنده بودندی نخوردی . یکی از بزرگان گفت :به نزد بشر بودم ، سرمایی بود سخت . او را دیدم برهنه ، می لرزید . گفتم :یا با نصر !در چنین وقت جامه زیادت کنند ، تو بیرون کرده ای ؟ گفت :درویشان را یاد کردم و مال نداشتم که به ایشان مواسا کنم . خواستم که به تن موافقت کنم . از او پرسیدند بدین منزلت از چه رسید ی؟ گفت :بدانکه حال خویش از غیر خدای پنهان داشتم ، جمله عمر . گفتند :چرا سلطان را وعظ نکنی که ظلم بر ما می رود ؟ گفت :خدای را از آن بزرگتر دانم که من او را پیش کسی یاد کنم که او را نداند . احمد بن ابراهیم المتطیب گفت :بشر مرا گفت که معروف را بگوی که چون نماز کنم به نزدیک تو آیم . من پیغام بدادم . منتظر می بودیم ، نماز پیشین بکردیم ، نیامد . نماز دیگر بگزاردیم ، نیامد . نماز خفتن بگزاردیم ، با خویشتن گفتم سبحان الله ، چون بشر مردی ، خلاف کند ؟ این عجب است . و چشم همی داشتم و بر در مسجد همی بودیم تا بشر بیامد . سجاده خویش برگرفت و روان شد . چون به دجله رسید بر آب رفت و بیامد ، و حدیث کردند تا وقت سحر بازگشت ، و همچنان برفت . من خویشتن از بام بینداختم و آمدم و دست و پای او را بوسه دادم ، گفتم :مرا دعایی بکن ، دعا کرد و گفت :آشکارا مکن تا زنده بود . با هیچ کس نگفتم . نقل است که جماعتی بر او بودند و او در رضا سخن می گفت . یکی از ایشان گفت :یا ابا نصر ! هیچ چیز از خلق قبول نمی کنی بر ای جاه را . اگر محققی در زهد ، و روی از دنیا بگردانیدی از خلق چیزی می ستان تا جاهت نماند در چشم خلق و آنچه از ایشان . می ستانی در خفیه به درویشان می ده و بر توکل می نشین و قوت خویش از غیب می ستان . این سخن عظیم سخت می آمد بر اصحاب بشر . گفت :جواب بشنوید . آنگه گفت :فقرا سه قسم اند :یک قسم آنند که هرگز سوال نکنند و اگر بدهندشان نیز نگیرند ، این قوم روحانیان اند که چون خداوند را سوال کنند هرچه خواهند خدا بدهد ، و اگر سوگند به خدای دهند در حال حاجت ایشان روا شود . یک قسم دیگر آنند که سوال نکنند و اگر بدهند قبول کنند و این قوم از اوسط اند ، و ایشان بر توکل ساکن باشند برخدای تعالی ، و این قوم آنها اند که بر مائده ای خلد نشینند . و یک قسم آنند که به صبر نشینند و چندانکه توانند وقت نگاه دارند ، و دقع دواعی می کنند . آن صوفی چون جواب بشنود گفت :راضی گشتم بدین سخن . خداوند از تو راضی باد ! و بشر گفت :به علی جرجانی رسیدم . بر چشمه آبی بود . چون مرا بدید گفت :آیا امروز چه گناه کردم که آدمی را می بینم ؟ گفت :از آن پس او بدویدم ، گفتم :مرا وصیتی کن . گفت فقرا را در برگیر ، و زیستن با صبر کن . و هوا را دشمن گیر ، و مخالفت شهوات کن ، و خانه خود ا امروز خالی تر از لحد گردان . چنانکه خانه تو چنان بود که آن روز که در لحدت بخوانند تا مرفه و خوش به خدای تعالی توانی رسید . نقل است که گروهی بر بشر آمدند که از شام آمده ایم ، به حج رویم . رغبت کنی با ما ؟ گفت :به سه شرط :یکی آنکه هیچ برنگیریم ، و هیچ نخواهیم ، و اگر چیزی مان دهند نپذیریم . گفتند :ناخواستن و برنا گرفتن توانیم اما اگر فتوحی پدید آید نتوانیم که نگیریم . گفت :شما توکل برزاد حاجیان کرده اید و این بیان آن سخن است که در جواب آن صوفی گفته است که اگر در دل کرده بودی که هرگز از خلق چیزی قبول نخواهم کرد ، این توکل بر خدای بودی . نقل است که یکی با بشر مشاورت کرد که دوهزار درم دارم . حلال می خواهم که به حج شوم . گفت :توبه تماشا می روی . اگر برای رضای خدای می روی برو وام کسی بگزار ، یا بده به یتیم و یا به مردی مقل حال ، که آن را حت که به دل مسلمانی رسد از صد حج اسلام پسندیده تر . گفت :رغبت حج بیشتر می بینم . گفت :از آنکه این مالها نه از وجه نیکو به دست آورده ای ، تا بناوجوه خرج نکنی قرار نگیری . نقل است که بشر بر گورستان گذر کرد . گفت :همه اهل گورستان را دیدم ، بر سر کوه آمد و شغبی در ایشان افتاده و با یک دگر منازعه می کردند ، چنانکه یکی قسمت کند چیزی . گفتم :بار خدایا ! مرا شناسا گردان تا این چه حال است ؟ مرا گفتند آنجا برو و بپرس . رفتم و پرسیدم . گفتند : یک هفته است که مردی از مردان دین بر ما گذر کرد و به سه بار قل هو الله احد برخواند ، و ثواب به ما داد . یک هفته است تا ما ثواب آن را قسمت می کنیم . هنوز فارغ نگشته ایم . نقل است که بشر گفت :مصطفی را صلی الله علیه و سلم به خواب دیدم . مرا گفت :ای بشر ! هیچ می دانی که چرا خدای تعالی برگزید تو را از میان اقران تو ؟ و بلند گردانید درجه تو ؟ گفتم :نی رسول الله ! گفت :به سبب آنکه متابعت سنت من کردی و صالحان را حرمت نگاه داشتی ، و برادران را نصیحت کرد و اصحاب مرا و اهل بیت مرا دوست داشتی ، خدای تعالی تو را از این جهت به مقام ابرار رسانید . نقل است که بشر گفت :یک شب مرتضی را به خواب دیدم . گفتم :مرا پندی ده ! گفت :چه نیکوست شفقت توانگران بر درویشان برای طلب ثواب رحمان ، و از آن نیکوتر تکبر درویشان بر توانگران ، از اعتماد بر کرم آفریدگار جهان . نقل است که اصحاب را گفت :سیاحت کنید که چون آب روان بود خوش گردد ، و چون ساکن شود متغیر و زرد شود . و گفت هر که خواهد که در دنیا عزیز باشد ، و در آخرت شریف ، گواراتر سه چیز دور باش :از مخلوقات حاجت مخواه ؛ و کس را بدمگوی و به مهمانی کس مرو . و گفت :حلاوت آخرت نیابد آنکه دوست دارد که مردمان وی را بدانند . و گفت :اگر در قناعت هیچ سود نیست جز به عزت زندگانی کردن کفایت است . و گفت :اگر دوست داری که خلق تو را بدانند این دوستی سر محبت دنیا بود . و گفت :هرگز حلاوت عبادت نیابی تا نگردانی میان خود و میان شهوات دیوار آهنین . و گفت :سخت ترین کارها سه است :به وقت دست تنگی سخاوت ، و ورع در خلوت و سخن گفتن پیش کسی که از او بترسی . و گفت :ورع آن بود که از شبهات پاک بیرون آیی . و محاسبه نفس در هر طرفة العینی پیش گیری . و گفت :زهد مکلی است که قرار نگیرد ، مگر در دلی خالی . و گفت :اندوه ملکی است که چون جایی قرار گرفت رضا ندهد که هیچ چیز با او قرار گیرد . و گفت :فاضلترین چیزی که بنده ای را داده اند معرفت است . و الصبر فی الفقر . و گفت :اگر خدای را خاصگان اند عارفان اند . و گفت :صوفی آن است که دل صافی دارد با خدای . و گفت :عارفان قومی اند که نشناسند ، مگر خدای ؛ و ایشان را گرامی ندارند مگر برای خدای . و گفت :هرکه خواهد که طعم آزادی بچشد گو سر را پاک گردان . و گفت :هرکه عمل کند خدای را به صدق ، وحشتی عظیم با خلقش پیش آید . و گفت :سلامی بر ابنای دنیا کنید ، به دست داشتن سلام بر ایشان و گفت :نگریستن در بخیل دل را سخت گرداند . و گفت :ادب دست به داشتن میان برادران ، ادب است . و گفت :با هیچ کس ننشستم و هیچکس با من ننشست که چون از هم جدا شدیم مرا یقین نشدکه اگر به هم ننشستیمی هر دو را به بودی . و گفت :من کاره مرگم و کاره مرگ نبود مگر کسی که در شک بود . و گفت :کامل نباشی تا دشمن تو ایمن نبود . و گفت :اگر خدای را اطاعت نمی داری ، باری معصیتش مکن . یکی در پیش او گفت : توکلت علی الله . بشر و گفت :بر خدای دروغ می گویی . اگر بر او توکل کرده بودی ، بدانچه او کند راضی بود ی . و گفت :اگر تو را چیزی عجب آید از سخن گفتن خاموش باش و چون از خاموشی عجب آید سخن گوی . و گفت :اگر همه عمر در دنیا به سجده شکر مشغول گردی ، شکر آن نگزارده باشی که او در ازل حدیث دوستان کرد . جهد کن تا از دوستان باشی . چون وقت مرگش درآمد در اضطرابی عظیم بود و در حالتی عجب. گفنتند :مگر زندگانی را دوست می داری ؟ و گفت :نی !ولیکن به حضرت پادشاه پادشاهان صعب است . نقل است که در مرض موت بودی ، یکی درآمد و از دست تنگی روزگار شکایت کرد . پیراهن بدو داد و پیراهنی به عاریت بستد و بدان پیرهن به دار آخرت خرامید . نقل است که تا بشر زنده بود هرگز در بغداد هیچ ستور روث نینداخته بود ، درراه - حرمت او را که پای برهنه رفتی- یک شب مردی ستوری داشت . ستور را دید که در راه روث افگند . فریاد برآورد :بشر حافی نماند . نگرستند ، چنان بود . گفند :به چه دانستی ؟ و گفت :بدانکه تا او را زنده بود در جمله راه بغداد روث ستوری نبود . این برخلاف عادت دیدم ، دانستم که بشرنمانده است . بعد از مرگ او را به خواب دیدند . گفتند :خدای با تو چه کرد ؟ و گفت :با من عتاب کرد . و گفت :در دنیا ا زمن چرا چندین ترسید ی؟ اما علمت ان الکرم صفتی . ندانستی که کرم صفت من است ؟ دیگری به خواب دید گفت :حق با تو چه کرد؟ و گفت :مرا آمرزید و فرمود کل یا من لم یاکل و اشرب یا من لم یشرب لاجلی . بخور ای آنکه از برای ما نخوردی و بیاشام ای آنکه از برای ما نیاشامیدی . دیگری به خوابش دید .و گفت :خدای با تو چه کرد ؟ و گفت :مرا بیامرزید و یک نیمه از بهشت مرا مباح گردانید ، و مرا گفت یا بشر ! تا بودی اگر مرا در آتش سجده کردتی ، شکر آن نگزاردی که تو را در دل بندگان خود جای دادم . دیگری به خوابش دید . و گفت :خدای با تو چه کرد ؟ و گفت :فرمان آمد که مرحبا ای بشر ! آن ساعتی که تو را جان بر می داشتند هیچ نبود در روی زمین از تو دوست تر . نقل است که یک روز ضعیفه ای بر امام احمد حنبل آمد و گفت :بر بام ، دوک می ریسم و مشعله ای ظاهر گردد از آن خلیفه که می گذرد . به روشنایی آن مشعله ، گاه هست که چند پاره دوک می ریسم . روا بود یا نه ؟ احدم گفت :تو برای که یی که این دامنت گرفته است ، که این عجب است ؟ و گفت :من خواهر بشر حافی ام . احمد زار بگریست و و گفت :این چنین تقوی جز از خاندان بشر حافی بیرون نیاید ، و و گفت :تو را روا نبود ، زینهار ، گوش دار تا آب صافی تیره نشود ، و اقتدا بدان مقتدای پاک کن - برادر خویش - تا چنان شوی که اگر خواهی تا در مشعله ایشان دوک ریسی دست تو ، تو را طاعت ندارد . برادرت چنان بود که هرگاه - که دست به طعامی دراز کردی ، که شبهت بودی - دست او طاعت نداشتی . و گفت :مرا سلطانی است که دل گویند . او را رغبت تقوی است . من یارای آن ندارم که بی دستور او سفر کنم .