تاریخ بیهقی/کارهای هرات
ذکر ما انقضی من هذه الاحوال والاخبار تذکرة بعد هذا و ورود العسکر من تکیناباد بهراة و ما جری فی تلک المده
چون در راندن تاریخ بدان جای رسیدم که این دو سوار، خیلتاش و اعرابی، بتکیناباد دررسیدند با جواب نامهای حاجب بزرگ علی قریب در باب قلعت کوهتیز و امیر محمد مثال بر این جمله بود و ببکتکین حاجب داد و لشکر را گفت فردا شمایان را مثال داده آید که سوی هراه برچه جمله باید رفت، آن سخن را بجای ماندم چنانکه رسم تاریخ است، که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک برادر محمد بغزنین، و پیش گرفتم و راندم از آنوقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهراة رسید، چنانکه خوانندگان را معلوم گردد سخت بشرح، و اکنون پیش گرفتم رفتن لشکر را از تکیناباد فوج فوج، و حاجب بزرگ علی را بر اثر ایشان، سوی هرات و آنچه رفت در هر بابی، تا دانسته آید و مقرر گردد که من تقصیر نکردهام.
چون جواب نامه از هرات برسید بر دست خیلتاش و از عرب مردی، خوانده آمد چنانکه نمودهام پیش از این حاجب بزرگ علی قریب دیگر روز برنشست و بصحرا آمد و جمله لشکر حاضر شدند، ایشان را گفت باید که سوی هرات بروید بر حکم سلطان که رسیده است چنانکه امروز و فردا همه رفته باشید مگر لشکر هند را که با من بیاید رفت، و من ساقه[۱] باشم و پس از اینجا بر اثر شما حرکت کنم. گفتند چنین کنیم. و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل چنانکه کس بر کس نایستاد. و اعیان و روی شناسان چون ندیمان و جز ایشان بیشتر بنه یله کردند تا با حاجب آیند،[۲] و تفت برفتند. وزیر حسنگ را در شب برده بودند سوی هرات که فرمان توقیعی رسیده بود که وی را پیش از لشکر گسیل باید کرد. و این فرمان سه سوار آورده بودند از آنِ بوسهل زوزنی چه بر وزیر حسنک خشمگین بود. و صاحب دیوان رسالت خواجه بونصر مشکان همچنین تفت رفت و چون حرکت خواست کرد نزدیک حاجب بزرگ علی رفت و تا چاشتگاه بماند و باز آمد و برفت با بوالحسن عقیلی و مظفر حاکم و بوالحسن کرخی و دانشمند نبیه، با ندیمان و بسیار مردم از هر دستی، و سخت اندیشهمند بود. از وی شنودم گفت چون حاجب را گفتم بخواهم رفت، شغلی هست بهراة که بمن راست شود تا آنگاه که حاجب بسعادت در رسد؟ با من خالی کرد و گفت پدرود باد[۳] ای دوست نیک که بروزگار دراز بیکجا بودهایم و از یکدیگر آزار نداریم گفتم حاجب در دل چه دارد که چنین نومید است و سخن بر این جمله میگوید؟ گفت همه راستی و خوبی دارم در دل، و هرگز از من خیانتی و کژی نیامده است و اینک[۴] گفتم پدورد باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد و لکن پدرود باش و بحقیقت بدان که چندان است که سلطان مسعود چشم بر من افکند[۵] بیش شما مرا نبینید. این نامهای نیکو و مخاطبهای بافراط و بخط خویش فصل نبشتن و برادرم را حاجبی دادن، همه قریب است و بر چون من مرد پوشیده نشود، و همه دانه است تا بمیانهٔ دام رسم، که علی دایه بهراة است و بلکاتکین حاجب و گروهی دیگر که نه زنانند و نه مردان، و اینک این قوم نیز بسلطان رسند و او را بران دارند که حاجب علی در میان نیاید. و غازی حاجب سپاه سالاری یافته است و میگویند همه وی است، مرا کی تواند دید؟ و سخت آسان است بر من که این خزانه و پیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام و انبوه[۶] که دارم و تبع و حاشیت، و راه سیستان گیرم که کرمان و اهواز تا در بغداد بدین لشکر ضبط توان کرد که آنجا قومی اند نابکار و بی مایه و دُم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشم. اما تشویش این خاندان به ننشیند[۷] و سر آن من باشم و ملوک اطراف عیب آن بخداوند من محمود منسوب کنند و گویند پادشاهی چون او عمر دراز یافته و همه ملوک روی زمین را قهر کرده تدبیر خاندان خویش پیش از مرک بندانست کرد تا چنین حالها افتاد. و من روا دارم که مرا جائی موقوف کنند و باز دارند تا باقی عمر عذری خواهم پیش ایزد عز ذکره که گناهان بسیار دارم. اما دانم که این عاجزان این خداوند زاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند، که بترسند و وی بدین مال و حطام من نِگَرد و خویش[۸] را بدنام کند. وباول که خداوند من گذشته شد مرا سخت بزرگ خطا بیفتاد، و امروز بدانستم و سود نمیدارد، بآوردن محمد برادرش چه کار بود، یله می بایست کرد تا خداوندزادگان حاضر آمدندی و سخن گفتندی[۹] و اولیاء و حشم در میانه توسط کردندی، من[۱۰] یکی بودمی از ایشان که رجوع بیشتر با من بودی تا کار قرار گرفتی نکردم و دایهٔ مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بستم و امروز همگنان از میان بجستند و هر کسی خویشتن را دور کردند[۱۱] و مرا علی امیر نشان نام کردند و قضا کار خویش بکرد. چنان باشد که که خدای عز ذکره تقدیر کرده است، بقضا رضا دادهام و بهیچ حال بد نامی اختیار نکنم گفتم زندگانی امیر[۱۲] حاجب بزرگ دراز باد، جز خیر و خوبی نباشد. چون بهراة رسم اگر حدیثی رود مرا چه باید کرد؟ گفت از این معانی روی ندارد گفتن که خود داند[۱۳] که من بدگمان شدهام و با تو در این ابواب سخن گفتهام که تو را زیان دارد و مرا سود ندارد اگر حدیثی رود جائی - و یقین دارم که نرود تا آنگاه که من بقبضه ایشان بیایم - حق صحبت و نان و نمک را نگاه باید داشت تا نگریم چه رود. و تو را بباید دانست که کارها همه دیگر شد که چون بهراة رسی خود بینی و تو در کار خود متحیر گردی که قومی نوآئین[۱۴] کار فرو گرفتهاند چنانکه محمودیان در میان ایشان بمنزلت خاینان[۱۵] و بیگانگان باشند، خاصه بوسهل زوزنی بر کار شده است و قاعدها بنهاده و همگانرا بخریده. و حال باسلطان مسعود آن است که هست، مگر آن پادشاه را شرم آید وگرنه شما بر شرف هلاکید. این فصول بگفت و بگریست و مرا در آغوش گرفت و بدرود کرد و برفتم
و من که بوالفضلم میگویم که چون علی مرد کم رسد. و اینکه با استاد من برین جمله سخن گفت، گفتی آنچه بدو خواهد رسید میبیند و میداند. و پس از آن که او را بهراة فرو گرفتند و کار وی بپایان آمد، بمدتی دراز پس از آن شنودم که وی چون از تکیناباد پیش امیر مسعود بسوی هراة رفت نامه نبشته بود سوی کدخدای و معتمد خویش بغزنین بمردی که او را سبستی[۱۶] گفتندی و پسرش محسن که امروز بر جای است، در آن نامه بخط علی ابن فصل بود که من رفتم سوی هراة و چنان گمان برم که دیدار من با تو و با خانگیان باقیامت افتاد، از آن بود که در هر بابی مثالی نبود[۱۷]، و پس اگر بفضل ایزد خلاف آن باشد که میاندیشم، در هر بابی آنچه باید فرمود بفرمایم. از بوسعید دبیرش این باب شنودم، پس از آن که روز علی بیایان آمد، رحمة الله علیهم اجمعین
چون لشکر بهراة رسید سلطان مسعود برنشست و بصحرا آمد با شوکتی و عدتی و زینتی سخت بزرگ. و فوجفوج لشکر پیش آمدند و از دل خدمت کردند که او را سخت دوست داشتند، و راست بدان مانست که امروز بهشت و جنات عدن یافتهاند. و امیر همگان را بزبان بنواخت از اندازه گذشته. و کارها همه بر غازی حاجب میرفت که سپاه سالار بود. و علی دایه نیز سخن میگفت و حرمتی داشت بحکم آنکه از غزنین غلامانرا بگردانیده بود و بنشابور رفته، و لکن سخن او را محل سخن غازی نبود، و خشمش میآمد و در هر حال سود نمیداشت و استادم ابونصر را سخت تمام بنواخت و لکن بدان مانست که گفتی محمودیان گناهی بزرگ کردهاند و بیگانگاناند در میان مسعودیان. و هر روز بونصر بخدمت میرفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست. و طاهر دبیر مینشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام
و خبر رسید که حاجب بزرگ علی باسفزار[۱۸] رسید با ییل و خزانه و لشکر هندو بنها. سخت[۱۹] شادمانه شدند. و چنان شنودم که بهیچ گونه باور نداشته بودند که علی بهراة آید. و معتمدان میفرستادند پذیرۀ وی دُمادُم[۲۰] با هر یکی نو لطفی[۲۱] و نوعی از نواخت و دلگرمی. و برادرش منکیتراک حاجب میبنشست و میگفت زودتر بباید آمد که کارها بر مراد است. و روز چهار شنبه سوم ماه ذی القعدهٔ این سال در رسید سخت پگاه با غلامی بیست، و بنه و موکب از وی ب رپنج و شش فرسنک. و سخت تاریک بود از راه بدرگاه آمد و در دهلیز سرای پیشین عدنانی بنشست. و از این سرای گذشته سرای دیگر[۲۲] سخت فراخ و نیکو و گذشت[۲۳] آن باغ باغها و بناهای دیگر که امیر مسعود ساخته بود. و بودی که سلطان آنجا بودی بسرای عدنانی و آنجا بار دادی، و بودی که بدان بناهای خویش بودی. علی چون بدهلیز بنشست هر کسی که رسید او را چنان خدمت کردند که پادشاهان را کنند، که دلها و چشمها بحشمت این مرد آکنده بود، و وی هر کسی را لطف میکرد و زهر خنده میزد - و بهیچ روزگار من او را با خندهٔ فراخ ندیدم الا[۲۴] همه تبسم که صعب مردی بود - وسخت فرو شده بود چنانکه گفتی میداند که چه خواهد بود. و روز شد و سلطان بار داد اندر آن بناها [ی] از باغ عدنانی گذشته. و علی و اعیان از این درِ سرای این باغ در رفتند و خوارزمشاه و قوم دیگر از آن در که بر جانب شارستان است. و سلطان بر تخت بود اندر آن رواق که پیوسته است بدان خانه بهاری، و التونتاش را بنشاند بر دست راست تخت و امیر عضدالدوله یوسف عم را برابر نشاند و اعیان و محتشمان دولت نشسته و ایستاده. و حاجب بزرگ علی قریب پیش آمد و سه جای زمین بوسه داد، و سلطان دست برآورد و او را پیش تخت خواند و دست او را داد تا ببوسد و وی عقدی گوهر سخت قیمتی پیش سلطان نهاد و هزار دینار سپاه داری[۲۵] داشت از جهت وی نثار کرد. پس اشارت کرد سلطان او را سوی دست چپ، منکیتراک حاجب بازوی وی بگرفت، و برابر خوارزمشاه التونتاش[۲۶] حاجب بزرگ زمین بوسه داد و بنشست و باز زمین بوسه داد. سلطان گفت خوش آمدی و در هوای ما رنج بسیار دیدی. گفت زندگانی خداوند دراز باد همه تقصیر بوده است، اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت بنده قوی دل و زنده گشت. التونتاش خوارزمشاه گفت خداوند دور دست افتاده بود و دیر میرسید و شغل بسیار داشت، و محال بودی ولایتی بدان نامداری بدست آمده آسان فروگذاشته آمدی. و ما بندگان را همه هوش و دل بخدمت وی بود تا امروز که سعادت آن بیافتیم. و بنده علی رنج بسیار کشید تا خللی نیفتاد و بنده هر چند دور بود آنچه صلاح اندر آن بودمی نبشت. وامروز بحمد الله کارها یکرویه گشت بی آنکه چشم زخمی افتاد. . و خداوند جوان است و بر جای پدر بنشست و مرادها حاصل گشت و روزگاری سخت دراز از جوانی و ملک برخورداری باشد، و هر چند بندگان شایسته بسیارند که نو رسیدهاند و نیز درخواهند رسیدن و اینجا[۲۷] پیری چند است فرسوده خدمت سلطان محمود، اگر رأی عالی بیند ایشانرا نگاه داشته آید و دشمنکام[۲۸] گردانیده نشود که پیرایه ملک پیران باشند. و بنده این نه از بهر خود را میگوید که پیداست که بنده را مدت چند مانده است[۲۹] اما نصیحتی است که میکند. هر چند که خداوند بزرگتر از آن است که او را به نصیحت بندگان حاجت آید. و لیکن تا زنده است شرط بندگی را در گفتن چنین سخنان بجای میآرد. سلطان گفت که سخن خوارزمشاه ما را برابر سخن پدر است و آن برضا بشنویم و نصیحت مشفقانه او را بپذیریم و کدام وقت بوده است که او مصلحت جانب ما نگاه نداشته است؟ و آنچه درین روزگار کرد بر همه روشن است، و هیچ چیز از آنچه گفت و نبشت برما پوشیده نمانده است، و بحق آن رسیده آید.
خوارزمشاه برپای خاست و زمین بوسه داد و بازگشت هم از آن در که آمده بود. و حاجب علی نیز برخاست که باز گردد سلطان اشارت کرد که بباید نشست، و قوم بازگشتند، و سلطان با وی خالی کرد چنانکه آنجا منکیتراک حاجب بود و بوسهل زوزنی و طاهر دببر و عراقی دبیر ایستاده و بدرِ حاجبسرای ایستاده، و سلاحداران گرد تخت، و غلامی صد وثاقیان. [۳۰] سلطان حاجب بزرگ را گفت: برادرم محمد را انجا بکوهتیز بباید داشت و یا جای دیگر که اکنون بدین گرمی بدرگاه آوردن روی ندارد. و ما قصد بلخ داریم این زمستان، آنگاه وقت بهار چون بغزنین رسیدیم آنچه رأی واجب کند در باب وی فرموده آید. علی گفت فرمان امروز خداوند را باشد و آنچه رأی عالی بیند میفرماید کوهتیز استوار است و حاجب بکتکین در پای قلعت منتظر فرمان است. گفت آن خرده[۳۱] که با کدخدایش حسن گسیل کرد سوی کوزکانان حال آن چیست؟ علی گفت زندگانی خداوند دراز باد حسن[۳۲] آن را بقلعت شادیاخ[۳۳] رسانیده است و او مردی پخته و عاقبت نگر است، چیزی نکرده است که از عهدهٔ آن بیرون نتواند آمد. اگر رأی عالی بیند مگر صواب باشد که معتمدی بتعجیل برود و آن خزانه را بیارد. گفت بسم الله باز کرد و فرود آی تا بیاسائی که با تو تدبیر و شغل بسیار است. علی زمین بوسه داد و برخاست و هم از آن جانب باغ که آمده بود راه سر کردند مرتبهداران، و برفت.
سلطان عبدوس را گفت بر اثر حاجب برو و بگوی که پیغامی دیگر است، یکساعت در صفه که بما نزدیک است بنشین. عبدوس برفت. سلطان طاهر دبیر را گفت حاجب را بگوی که لشکر را بیستگانی[۳۴] تا کدام وقت داده است و کدام کس ساختهتر باشد، که فوجی بمکران خواهم فرستاد تا عیسی مغرور را بر اندازد که عاصی گونه شده است و بوالعسکر برادرش که مدتی است تا از وی گریخته آمده است و بر درگاه است بجای وی بنشانده آید[۳۵]. طاهر برفت و بازآمد و گفت حاجب بزرگ میگوید که بیستگانی لشکر تا آخر سال بتمامی داده آمده است و سخت ساختهاند و هیچ عذر نتوانند آورد و هر کس را که فرمان باشد برود. سلطان گفت سخت نیک آمده است. باید گفت حاجب را تا باز گردد.
و منکیتراک حاجب زمین بوسه داد و گفت خداوند دستوری دهد که بنده علی امروز نزدیک بنده باشد و دیگر بندگان که با ویاند، که بنده مثال داده است شوربائی ساختن. سلطان بتازهروئی گفت سخت صواب آمد. اگر چیزی حاجت باشد خدمتگاران ما را بباید ساخت[۳۶] منکیتراک دیگر بار زمین بوسه داد و بنشاط برفت، و کدام برادر و علی را میهمان میداشت که علی را استوار کرده بودند، و آن پیغام بر زبان طاهر بحدیث لشکر و مکران ریح فی القفص[۳۷] بوده است. راست کرده بودند که چه باید کرد و غازی سپاه سالار را فرموده که چون حاجب بزرگ پیش سلطان رسد در وقت ساخته با سواری انبوه پذیرهٔ بنه او روی و همه پاک غارت کنی و غازی سپاه سالار رفته بود. منکیتراک حاجب چون بیرون آمد او را بگفتند اینک حاجب بزرگ در صفه است. چون بصفه رسید سی غلام اندر آمدند و او را بگرفتند[۳۸] و قبا و کلاه و موزه از وی جدا کردند چنانکه از ان برادرش کرده بودند و در خانهٔ بردند که در پهلوی آن صفه بود. فراشان ایشان را بپشت برداشتند که با بند گران بودند و کان آخر العهد بهما.
این است علی و روزگارش و قومش که بپایان آمد، و احمق کسی باشد که دل درین گیتی غدار فریفتگار[۳۹] بندد و نعمت و جاه و ولایت او را بهیچ چیز شمرد. و خردمندان بدو فریفته نشوند و عتابی[۴۰] سخت نیکو گفته است، شعر
| کفی محنتی قلبی بها مطمئنة[۴۱] | ولم اتجشم حول تلک الموارد | |||||
| فان جسیمات الأمور منوطة | بمستودعات فی بطون الاوارد | |||||
و بزرگا مردا که او دامن قناعت تواند گرفت و حرص را گردن فرو تواند شکست، و پسر رومی درین معنی نیز تیر بر نشانه زده است و گفته است، شعر:
| اذا ما کساک الله سربال صحة | و اعطاک من قوة[۴۲] یحلّ ویعذبٌ | |||||
| فلا تغبطن المکثرین فانما | علی قدر ما یعطیهم الدهر یسلب | |||||
و استاد رودکی گفته است و زمانه را نیک شناخته است و مردمان را بدو شناسا کرده،شعر:
| این جهان پاک خواب کردار است | آن شناسد که دلش بیدار است | |||||
| نیکی او بجایگاه بد است | شادی او بجای تیمار است | |||||
| چه نشینی بدین جهان هموار | که همه کار او نه هموار است | |||||
| دانش او نه خوب و چهرش خوب | زشت کردار و خوب دیدار است | |||||
و علی را که فرو گرفتند ظاهر آن است که بروزگار فرو گرفتند چون بومسلم و دیگرانرا[۴۳] چنانکه در کتب پیداست. و اگر گویند که در دل چیزی دیگر داشت، خدای عزوجل تواند دانست ضمیر بندگان را، مرا با آن کاری نیست و سخن راندن کار من است. و همگان رفتند و جائی گرد خواهند آمد که رازها آشکارا شود. و بهانهٔ خردمندان که زبان فرا این محتشم بزرگ توانستند کرد آن بود که گفتند وی را بامیر نشاندن و امیر فرو گرفتن چه کار بود. و چون روزگار او بدین سبب بپایان خواست آمد با قضا چون برآمدی، نعوذ بالله من القضاء الغالب بالسوء
و چون شغل بزرگ علی بپایان آمد و سپاه سالار غازی از پذیرهٔ[۴۴] بنهٔ وی بازگشت و غلامان و بنه هر چه داشت غارت شده بود و بیم بود که از بنۀ اولیا و حشم و قومی که با وی میآمدند نیز بسیار غارت شدی اما سپاه سالار غازی نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشته تاری زبان نشد، و قوم محمودی ازین فرو گرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند؛ سلطان[۴۵] عبدوس را نزدیک خوارزمشاه آلتونتاش فرستاد و پیغام داد که علی تا این غایت نه آن کرد که اندازه و پایگاه او بود، چرا بخوارزمشاه ننگریست و اقتدا بدو نکرد؟ و او را بآوردن برادرم چه کار بود؟ صبر بایست کرد تا ماهم آمدیمی و وی یکی بودی از اولیا و حشم، آنچه ایشان کردندی وی نیز بکردی. و اگر برادرم را آورد بیوفائی چرا کرد؟ و خدای را عزّ و جَل چرا بفروخت بسوگندان گران که بخورد؟ وی در دل خیانت داشت و آنهمه ما را مقرر گشت تا او را نشانده آمد که صلاح نشاندن او بود. بجان او آسیبی نخواهد بود و جایی بنشاندهاندش و نیکو میدارند تا آنگاه که رأی ما در باب او خوب شود. اینحال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت دیگر گونه نهبندد. و خوارزمشاه آلتونتاش جواب داد که صلاح بندگان در آن است که خداوندان فرمایند[۴۶] و آنچه رأی عالی بیند که بتواند دید؟ و بنده علی را بدان نصیحت کرده بود از خوارزم چه بنامه و چه به پیغام که آن مبالغتها نمیباید کرد. اما در میانه کاری بزرگ شده بود، نیکو بنشنود، و قضا چنین بود و مرد هم نام دارد و هم شهامت دارد، و چنو زود بدست نیاید، و حاسدان و دشمنان دارد، و خویشاوند است، خداوند بگفتار بدگویان او را بیاد ندهد که چنو دیگر ندارد و امیر جواب فرستاد که چنین کنم و علی مرا بکار است شغلهای بزرگ را، و این مالشی و دندانی بود که بدو نموده آمد.
از مسعدی شنودم، وکیل در، که خوارزمشاه[۴۷] سخت نومید گشت و بدست و پای بمرد[۴۸] اما تجلدی تمام نمود تا بجای نیارند که وی از جای بشده است، و پیغام داد سخت پوشیده سوی بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی که این احوال چنین خواهد رفت؟ علی چه کرده بود که بایست باوی چنین رود؟ و من بروی کار[۴۹] بدیدم این قوم نو ساخته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. تدبیر آن سازند و لطایف الحیل بکار آرند[۵۰] تا من زودتر باز گردم که آثار خیر و روشنائی نمیبینم، و بوالحسن چنانکه جوابهای زفت او بردی گفت ای مسعدی مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان میداند، اما چون مقرر است سلطان را که غرض من اندر آنچه گویم جز صلاح نیست، این کار را میان بستم و هم امروز گرد آن برآیم تا مراد حاصل شود و خوارزمشاه بمراد دل دوستان باز گردد. هر چند که این قوم نوخواسته کار ایشان دارند، آخر این امیر در این ابواب سخن با پدریان میگوید که ایشانرا بروزگار دیده و آزموده است». و بونصر مشکان گفت «سپاس دارم و منت پذیرم و سلطان مرا نیکو بنواخته است و امیدهای نیکو کرده، و از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که بباب من سخن گوید. و این همه رفته است و گفته، اما هنوز با من هیچ سخن نگفته است در هیچ باب اگر گوید و از مصلحتی پرسد نخست حدیث خوارزمشاه آغاز کنم تا بر مراد باز گردد و اما بهیچ حال روی ندارد که با وی[۵۱] از حدیث رفتن فرونهد و بردارد[۵۲]، و اگر با وی درین باب سخنی گوید[۵۳] صواب آن است که گوید[۵۳] وی پیر شده است و از وی کاری نمی آید، مراد وی آن است که از لشکری توبه کند و بتربت امیر ماضی بنشیند، و فرزندی از آن خداوند بخوارزمشاهی رود تا فرزندان من بنده و هر که دارد پیش آن خداوندزاده بایستد، که آن کاری است راست بنهاده. چون برین جمله گوید[۵۴] در وی نهپیچند[۵۵] و وی را بزودی باز گردانند[۵۶] چه دانند که آن ثغر جز بحشمت وی مضبوط نباشد». خوارزمشاه آلتونتاش بدین دو جواب خاصه بسخن خواجه بونصر مشکان قوی دل و ساکن گشت و بیارامید و دم در کشید.
و سلطان منشوری فرستاد بنام سپاه سالار غازی بولایت بلخ و سمنگان،[۵۷] و کسان وی آنرا ببلخ بردند بزودی تا بنام وی خطبه کنند. و کارها پیش گرفتند، و سخن همه سخن غازی بود، و خلوتها در حدیث لشکر با وی میرفت، و پدریان را نیک از آن درد میآمد و میژکیدند، و آخر بیفکندندش چنانکه بیارم پس از این. و سعید صراف کدخدای غازی بآسمان شد، لکل قوم یوم، و الحق نه نازیبا بود در کار، اما یک چیز خطا کرد که او را بفریفتند تا بر خداوندش مشرف باشد و فریفته شد بخلعتی و ساخت زر که یافت این مشرفی بکرد و خداوندش در دلو شد و او نیز. و چاکرپیشه را پیرایهٔ بزرگتر راستی است. و از پس بر افتادن سپاه سالار غازی، سعید در آسیای روزگار بگشت و خاست و افتاد، و بر شغل بود و نبود، تا بعد العز و الرفعه صار حارس الدجله اکنون در سنه خمسین بمولتان است در خدمت خواجهٔ عمید عبدالرزاق[۵۸] که چند سال است که ندیمی او میکند بیغوله و دم قناعتی گرفته. و شمایان را ازین اخبار تفصیلی دارم سخت روشن چنانکه آورده آید انشاء الله تعالی.
و کار وزیر حسنک آشفته گشت که بروزگار جوانی ناکردنیها کرده بود و زبان نگاه ناداشته و این سلطان بزرگ محتشم را خیر خیر بیازرده. وشاعر نیکو میگوید، شعر:
| احفظ لسانک لا تقول فتبتلی | ان البلاء موکل بالمنطق[۵۹] | |||||
و دیگر در باب جوانان بغایت نیکو گفته است. شعر:
| ان الامور اذا الاحداث دبّرها | دون الشیوخ تری فی بعضها خللا | |||||
و از بوعلی اسحق بشنودم گفت بومحمد میکائیل گفتی چه جای بعض است که فی کلها خللا. و وزیر بوسهل زوزنی با وزیر حسنک معزول سخت بد بود که در روزگار وزارت بر وی استخفافها کردی تا خشم سلطان را بر وی دائمی میداشت. و ببلخ رسانید بدو آنچه رسانید. اکنون بعاجل الحال بوسهل فرمود تا وزیر حسنک را بعلی رایض سپردند که چاکر بوسهل بود، تا او را بخانه خویش بُرد و بدو هر چیزی رسانید از انواع استخفاف. و بوسهل زوزنی را در آنچه رفت مردمان در زبان گرفتند و بد گفتند، که مردمان بزرگ نام بدان گرفتند که چون بر دشمن دست یافتند نیکوئی کردند که آن نیکوئی بزرگتر از استخفاف باشد، و العفو عند القدره سخت ستوده است؛ و نیز آمده است در امثال که گفتهاند: اذا ملکت فاسجح[۶۰]. اما بوسهل چون این واجب نداشت و دل بروی خوش کرد به مکافات، نه بوسهل ماند و نه حسنک. و من این فصول از آن جهت راندم که مگر کسی را بکار آید.
و بهرام نقیب را نامزد کرد بوسهل زوزنی با مثال توقیعی و سوی چنگی[۶۱] فرستاد بدر کشمیر تا خواجهٔ بزرگ احمد حسن را رضی الله عنه در وقت بگشاید و عزیزا و مکرما ببلخ فرستد که مهمات ملک را بکار است، و چنگی با وی بیاید تا حق وی[۶۲] را بگزارده آید بر آنکه این خواجه را امید نیکو کرد و خدمت نمود و چون سلطان ماضی گذشته شد او را از دشمنانش نگاه داشت و بهرام را ازیرا برایشان[۶۳] فرستاده آمد که بوسهل بروزگار گذشته را تنک حال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کرده بود و از وی بسیار نیکوئیها دیده خواست که در این حال مکافاتی کند. و دشمنان خواجه چون از این حال خبر یافتند نیک بترسیدند. و بیارم این قصه که خواجه ببلخ بچه تاریخ و بچه جمله آمد و وزارت بدو داده شد.
و استادم خواجه بونصر مشکان سخت ترسان میبود و بدیوان رسالت نمینشست. و طاهر میبود بدیوان و کار بروی میرفت چون یک هفته بگذشت سلطان مسعود رحمه الله وی را بخواند و بنشاند و بسیار بنواخت و گفت چرا بدیوان رسالت نمینشینی؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، طاهر آنجاست و مردی است سخت کافی و بکار آمده و احوال و عادات خداوند نیک دانسته، و بنده پیر شده است و از کار بمانده است، و اگر رأی عالی بیند تابنده بدرگاه میآید و خدمتی میکند و بدعا مشغول میباشد. گفت این چه حدیث است؟ من ترا شناسم و طاهر را نشناسم، بدیوان باید رفت که مهمات ملک بسیار است و میباید چون تو ده تن استی، و نیست، و جز ترا نداریم، کی راست آید که بدیوان ننشینی؟ و اعتماد ما بر تو ده چندان است که پدر ما را بوده است، بکار مشغول باید بود و همان نصیحتها که پدرم را کردهٔ میباید کرد که همه شنوده آید، که ما را روزگاری دراز است تا شفقت و نصیحت تو مقرر است. وی رسم خدمت بجای آورد، و با اعزاز و اکرام تمام وی را بدیوان رسالت فرستاد، و سخت عزیز شد، و بخلوتها و تدبیرها خواندن گرفت، و بوسهل زوزنی کمان قصد و عصبیت بزه کرد و هیچ بد گفتن بجایگاه نیفتاد، تا بدان جایگاه که گفت از بونصر سیصد هزار دینار بتوان استد. سلطان گفت «بونصر را این زر بسیار[۶۴] نیست، و از کجا استد؟ و اگر هستی، کفایت او ما را به از این مال. حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستم که نیز حدیث او کنید». و با بو العلاء طبیب بگفت و از بوسهل شکایت کرد که «در باب بونصر چنین گفت و ما چنین جواب دادیم» و او[۶۵] با بونصر بگفت
و از خواجه بونصر شنودم گفت مرا در این هفته یک روز سلطان بخواند و خالی کرد و گفت این کارها یکرویه شد بحمد الله و منه، و رأی بر آن قرار میگیرد که بدین زودی سوی غزنین نروم[۶۶] و از اینجا سوی بلخ کشم[۶۶] و خوارزمشاه را که اینجاست و همیشه از وی راستی دیده ایم و در این روزگار بسیار غنیمت است، از حد گذشته بنوازیم و بخوبی باز گردانیم، و با خانیان[۶۷] مکاتبت کنیم و ازین حالها با ایشان سخن گوئیم تا آنگاه که رسولان فرستاده آید و عهدها تازه کرده شود، و بهار گاه سوی غزنین برویم، تو در این باب چه گویی؟ گفتم هر چه خداوند اندیشیده است عین صواب است و جز این باب که میگوید نشاید کرد. گفت به ازین میخواهم، بیحشمت نصیحت باید کرد و عیب و هنر این کارها باز نمود. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، دارم نصیحتی چند اما اندیشیدم که دشوار آید که سخن تلخ باشد. و سخنانی که بنده نصیحتآمیز باز نماید خداوند باشد که با خاصگان خویش بگوید و ایشان را از ان ناخوش آید و گویند: «بونصر را بسنده نیست که نیکو بزیسته باشد؟ دست فرا وزارت و تدبیر کرد؟» و صلاح بنده آن است که به پیشهٔ دبیری خویش مشغول باشد، و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. گفت البته همداستان نباشم و کس را زهره نیست که درین ابواب با من سخن گوید، چه محل هر کس پیداست. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، چون فرمان عالی برین جمله است، نکتهٔ دوسه باز نماید و در باز نمودن آن حق نعمت این خاندان بزرگ را گزارده باشد. خداوند را بباید دانست که امیر ماضی مردی بود که وی را در جهان نظیر نبود بهمه بابها، و روزگار او عروسی آراسته را مانست، و روزگار یافت[۶۸] و کارها را نیکو تأمل کرد و درون و بیرون آن بدانست و راهی گرفت و راه راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت. و بنده را آن خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید و گذاشته نیاید که هیچکس را تمکین آن باشد که خداوند را گوید که «فلان کار بد کرد، بهتر از آن میبایست» تا هیچ خلل نیفتد. و دیگر که این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یکرویه و یک سخن گشت، همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد و مملکتهای بزرگ را بگرفت، باید که برین جمله باز آیند و بمانند. امروز بنده این مقدار باز نمودم و معظم این است. و بنده تا در میان کار است و سخن وی را محل شنودن باشد از انچه در آن صلاح بیند هیچ باز نگیرد . گفت «سخت نیکو سخنی گفتی و پذیرفتم که هم چنین کرده آید.» من دعا کردم و بازگشتم، و حقا ثم حقا که دو هفته برنیامد و از هراة رفتن افتاد که آن قاعده ها بگردانیده بودند.
و از خطاهای بزرگ که رفته بود پیش از آن که امیر مسعود از نشابور بهراة آمدی، از غزنین اخبار میرسید که لشکرها فراز میآید و جنگ را میسازند و بزیادت مردم حاجتمند گشت و خاطر عالی خویش را هر جایی میبرد، رسولی نامزد کرد تا نزدیک علی تکین رود، مردی سخت جلد که وی را بوالقاسم رحال گفتندی، و نامه نبشتند که «ما روی ببرادر داریم، اگر امیر[۶۹] درین جنک با ما مساعدت کند چنانکه خود بنفس خویش حاضر آید و یا پسری فرستند با فوجی لشکر قوی ساخته، چون کارها بمراد گردد ولایتی سخت با نام که برین جانب[۷۰] است آن بنام فرزندی از آن او کرده آید». و ناصحان وی باز نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگ است وعلی تکین بدین یک ناحیت بازنه ایستد و ویرا آرزوهای دیگر خیزد، چنانکه ناداده آمد یک ناحیت که خواست و چون خوارزمشاه آلتونتاش مرد در سر علی تکین شد، و چغانیان غارت کرد، چنانکه پس از این در تاریخ سالها که رانم این حالها را شرح کنم.[۷۱]
و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مُستهٔ[۷۲] خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را بشمشیر بیلخان کوه[۷۳] انداخته بود استمالت کردند و بخواندند تا زیادتِ لشکر باشد. و ایشان بیامدند: قزل و بوقه و کوکتاش و دیگر مقدمان، و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و بسر عادت خویش که غارت بود باز شدند، چنانکه باز نمایم، تا سالاری چون تاشِ فرّاش و نواحی ری و جبال در سرایشان شد و این تدبیر[۷۴] که نه باز نمودند که چند رنج رسید ارسلان جاذب را و غازی سپاه سالار را تا آنگاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردند، و لامرد لقضاء الله عز ذکره این ترکمانان بخدمت سلطان آمده بودند و وی خمار تاش حاجب را سپاه سالار ایشان کرد. درین وقت بهراة رایش چنان افتاد که لشکر بمکران فرستد با سالاری محتشم تا بوالعسکر که بنشابور آمده بود از چند سال باز، گریخته از برادر، بمکران نشانده آید و عیسی مغرور عاصی را برکنده شود. پس بمشاورت آلتونتاش و سپاهسالار غازی راقتغمش[۷۵] جامهدار نامزد شد بسالاری این شغل با چهار هزار سوار درگاهی و سه هزار پیاده. و خمارتاش حاجب را نیز فرموده آمد تا این ترکمانان با وی رفتند چنانکه بر مثال جامهدار کار کنند که سالارْ وی است. و ایشان ساخته از هراة رفتند سوی مکران، و بوالعسکر با ایشان.
و پس از گسیل کردن ایشان امیر عضدالدوله یوسف را گفت ای عم تو روزگاری آسوده بودهٔ، و میگویند که والی قصدار[۷۶] درین روزگار فترت بادی در سر کرده است، تو را سوی بُست باید رفت با غلامان خویش و بقصدار مقام کرد، تا هم قصداری بصلاح آید و خراج دو ساله بفرستد و هم لشکر را که بمکران رفتهاند قوّتی بزرگ باشد بمقام کردن تو بقصدار. امیر عضدالدوله یوسف گفت سخت صواب آمد و فرمان خداوند راست بهر چه فرماید. سلطان مسعود او را بنواخت و خلعتی گرانمایه داد و گفت بمبارکی برو، و چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز، ترا بخواهیم چنانکه با ما تو برابر بغزنین رسی. وی از هراة برفت با غلامان خویش و هفت و هشت سرهنگ سلطانی با سواری پانصد سوی بست و زاولستان[۷۷] و قصدار. و شنودم بدرست که این سرهنگانرا پوشیده سلطان مسعود فرموده بود که گوش به یوسف میدارید چنانکه بجائی نتواند رفت. و نیز شنودم که طغرل حاجبش را بروی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد[۷۸] و هرچه رود باز مینماید. و آن ناجوان مرد این ضمان بکرد که[۷۹] او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده، تا یک چندی از درگاه غایب باشد.
- ↑ مو ساقه. در صحاح ساقةالجیش مؤخره. در فرهنگها فارسی این کلمه را «دُمدار»
نوشتهاند و شاهد شعر فردوسی
چو دمدار برداشتی، پیشرو بمنزل رسیدی همی نو بنو - ↑ فاعل این فعل «بنه» است یعنی بنه خود را گذاشتند که بعد یا حاجب بیاید. بُنه بمعنی بار و اسباب است.
- ↑ فا یب بدرود گذشته از آنکه الخط قدیم پ و ب مثل هم نوشته میشده است ، ظاهراً این لغت هم با پ و هم با ب درست است و نیز اینکه برهان قاطع پدرود را بر وزن فرمود و بدرود را بر وزن بهبود ضبط کرده است، حرفی است درست که با موازین ریشه شناسی که امروز در دست است تأیید میشود در متن «پدرود باد» شاید خالی از غلط نباشد چه قاعدةً باید «پدرود بادی» یا «پدرود باش» باشد
- ↑ واضح است که این کلمه «این که» است که برسم الخط قدیم چنین نوشته شده است و چون در همه نسخهها اینطور بود ما هم تغییر ندادیم
- ↑ ممکنست این فصل بصیغه ماضی باشد، در جای دیگر بود «چندان است که ما بر تخت پدر نشستیم الخ»
- ↑ مو و غلام انبوه
- ↑ مج «اما تشویش این خاندان دارم که تبه شود و سر آن من باشم» شاید مقصود از «سر آن» یعنی باعث آن، چه بعید است که خود را رئیس خاندان محمود بنامد.
- ↑ مو فا خویشتن را
- ↑ مو فا: و میان ایشان سخن گفتندی
- ↑ مو یب من هم.
- ↑ فعل «هر کسی» را جمع آوردن معمول بوده است، فردوسی میگوید
بگفتند هر گونه هر کسی همانا پسندش نیامد بسی - ↑ یب «امیر» ندارد
- ↑ یعنی سخن مگوی و گرنه خواهد دانست که من الخ.
- ↑ مو فا نوبین، یب نوین
- ↑ مو یب خانیان در اینصورت یعنی هواخواهان خان ترک ، و بعید است.
- ↑ در متن یب باشی، و در حاشیه سبستی، فا سبتی، مو در متن: سیستی و در حاشیهسبی. کلمة «ستی» بعنوان اسم خاص (نام پسر خوارزمشاه) هست.
- ↑ یعنی بدین جهت دستور مفصل بتو ننوشتم.
- ↑ در حاشیه یب اسفزار بفتح همزه و سکون سین و کسر فا شهریست در نزدیک هرات
- ↑ یب: و سخت
- ↑ ظاهراً دمادم بضم دال که بمعنی متعاقب و پی در پی است (برهان) در اینجا مناسبتر باشد اگر چه دمادم بفتح دال نیز قابل احتمال است.
- ↑ مو تلطفی، یب لطفی
- ↑ کذا و ظ سرای دیگر بود.
- ↑ کذا و ظ: گذشته از آن.
- ↑ کلمهٔ «الا» در اینگونه عبارات بمعنی اضراب و استدراک است چنانکه منوچهری میگوید
یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید الا همه آبستن و الا همه بیمار در عربی یک قسم استثنای منقطع هست مثل مازاد الا ما نقص که در آنجا هم الا بهمین معنی است (رجوع شود بتصریح خالد و شرح کافیه رضی در مبحث مستثنی).
- ↑ معنی اصطلاحی کلمه معلوم نشد
- ↑ متمم فعل «بنشست» است که در آخر جمله میآید یعنی حاجب بزرگ زمین بوسه داد و برابر خوارزمشاه بنشست برابر در اینجا بمعنی معادل است چون در دو طرف تخت نشسته بودند
- ↑ این جمله اگر جواب جمله «هر چند» باشد باید بدون واو باشد.
- ↑ دشمن کام یعنی مطابق دلخواه دشمن مثل خویشتنکام یعنی کسی که حالش مطابق دلخواه خود اوست و بمیل دل خود زندگانی میکند
- ↑ مدت در اینجا یعنی مهلت عمر
- ↑ وثاق بمعنی حجره است و چنانکه آقای اقبال تحقیق کرده اند مبدل کلمه اتاق است (مجله ایران امروز سال ۲ شماره ۱۰) این کلمه در این کتاب بر حجرههای غلامان اطلاق میشود. دسته یی از غلامان در حجرههایی متصل بسرای سلطنتی منزل داشتهاند و اینها را وثاقیان مینامیدهاند. برای مزید اطلاع رجوع شود به تعلیقات
- ↑ کذا در همه نسخههای ما و محتمل است «خزانه» بوده است بقرینه چند سطر بعد
- ↑ مو: حسین
- ↑ شادیاخ هم اسم شهر نشابور است و هم نام قریهیی در بلخ چنانکه در معجم البلدان آمده است ظاهراً در اینجا مقصود معنی دوم است چنانکه در حاشیه یب هم تذکر داده شده است.
- ↑ بیستگانی مواجبی بوده است که سالی چهار بار بلشکر میدادهاند و و این رسم دیوان
خراسان بوده است (مفاتیح العلوم ص ۴۲ این کلمه را بعربی «العشرینیه» میگفته اند و شاید پولی بوده
است بوزن بیست مثقال چنانکه کمر هزارگانی بمعنی هزار مثقالی میگفته اند منوچهری گوید
یکی را ز بن بیستگانی نه بخشی یکی را دوباره دهی بیستگانی - ↑ داستان این بوالعسکر و لشکر فرستادن مسعود بمکران پس ازین بتفصیل خواهد آمد نام این شخص در کامل (ج ۹ ص ۱۵۴) ابو العساکر است.
- ↑ یعنی اگر چیزی برای میهمانان کم داری بگو تا خدمتکاران ما فراهم کنند
- ↑ ریح فی القفص کنایه است از چیز باطل بی حقیقت از امثال مولدین است (مجمع الامثال ص ۲۷۹).
- ↑ گردیزی میگوید: «چون علی حاجب از پیش امیر باز گشت او را بسوی حجره بردند و منکیتراک دست بقبضهٔ شمشیر کرد، علی حاجب بانک بر وی زد گفت: خداوند و خداوندزاده اوست هر چه فرماید فرمانبرداریم».
- ↑ گویا فریفت بسکون تا، بنا بر آن که مصدر مرخم باشد.
- ↑ عمرو بن کلثوم العتابی (بتشدید تا) شاعر وکاتب معروف دوره عباسی، شرح حالش در اغانی جلد ۱۲ و دیگر مجلدات
- ↑ کذا در همه نسخه ها و مسلماً غلط است و ما از باب
تعهدی که در حفظ متن داشتیم بهمین صورت نقل کردیم. صحیح آن مطابق روایت کتاب «البیان
و التبیین» چنین است:
ذرینی تجتنی میتنی مطمئنة ولم اتقحم هول تلک الموارد فان کریمات المعالی مشوبة بمستودعات فی البطون الاساود روایت اغانی مختصر اختلافی با این روایت دارد. چند شعر پیش از این دو شعر که برای فهم مطلب لازم است اینست:
تلوم علی ترک الغنی با هلیة طوی الدهر منها کل طرف وتالد رأت حولها النسوان یر فلن فی الکسا مقلدة اجیادها با لقلائد. یسرک انی نلت ما نال جعفر من الملک او ما نال یحی بن خالد و ان امیر المؤمنین الصنی منصهما بالبرهفات البوارد. - ↑ کذا درهمه نسخهها، غلط است، صحیح آن «قوت» است. این قطعه در دیوان
ابن الرومی چاپ کامل کیلانی (ص ۴۴۱) چنین آمده است:
اذا ما کساک الله سربال صحة و لم تخل من قوت یحل ویعزب (کذا) فلا تخبطن المترفین فانهم علی حسب ما یکسوهم الدهر یسلب - ↑ یعنی در روزگار بسا اشخاص را مانند بومسلم و دیگران فرو گرفتهاند. بهر حال مقصود مبهم است
- ↑ در حاشیه یب: پذیره استقبال، عنصری گوید
سؤال رفتی پیش عطا پذیره کنون همه عطای تو آمد پذیره پیش سؤال - ↑ «سلطان عبدوس را الخ» این جمله ظاهراً جواب «چون» است با آنکه زیاد از آن دور افتاده است.
- ↑ یب: که خداوند فرماید
- ↑ یب وکیل در خوارزمشاه که وی الخ مو «که» ندارد مج وکیل در که خوارزمشاه که الخ محتمل است در اصل کلمه خوارزمشاه مکرر بوده است وکیل در نماینده یی بوده است که امرا و حکام اطراف در درگاه پادشاه مقیم می داشته اند که کارهای مربوط بایشان را انجام دهد و مراقب مصالح کار باشد
- ↑ بدست و پای مردن کنایه است
از سخت ترسیدن ، نظامی میگوید
چون بماهان بر این حدیث شمرد مرد مسکین بدست و پای بمرد - ↑ روی کار بمعنی ظاهر حال و پیش درآمد کار خاقانی گوید
چشم بد دریافت کارم تیره کرد ور نه روشن روی کاری داشتم - ↑ کذا و ظاهراً سازید و بکار آرید
- ↑ یعنی با امیر.
- ↑ فا: فرو نهند و بردارند اگر بصیغه مفرد باشد فاعلش خوارزمشاه است فرو نهادن و برداشتن که در جای دیگر این کتاب نیز هست، یعنی مطلبی را دست زدن، زیر و بالا کردن
- ↑ ۵۳٫۰ ۵۳٫۱ فا یب مج گویند
- ↑ فا گویند
- ↑ یب مج: نهپیچد.
- ↑ یب مج بازگردانیده آید
- ↑ سمنگان شهری است از تخارستان پشت بلخ و بغلان (معجم البلدان)
- ↑ این خواجه عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی است.
- ↑ این شعر از دیر باز جزء امثال معروف بوده است و شاعر آن معلوم نیست. در خاص الخاص و جمهره الامثال هم بدون نام شاعر آمده است. در عیون ابن قتیبه (ج ٢ ص ٣٠٥) آمده است که عبید ابن شریه الجرهمی اول کس بود که گفت البلاء موکل بالقول. در جمهره آمده است که مضمون این مثل از حدیث نبوی است (جمهره ص ٥٥)
- ↑ در مجمع الامثال «ملکت فاسجح» بدون اذا آمده است اسجح فصل ام اسجاح (بتقدیم جیم) است از باب افعال، بمعنی نیکوئی و گذشت کردن.
- ↑ چنگی گویا نام کوتوال قلعه کالنجر و زندانیان احمد حسن بوده است.
- ↑ یعنی حق چنگی را
- ↑ یب : و بهرام را ازیرا بوسهل پی آوردن خواجه فرستاده که وی بروزگار الخ. مو: و بهرام را ازیرا فرستاده آمده است که وی الخ. فا: و بهرام را از بهر ایشان فرستاده آمده است و بوسهل الخ
- ↑ ظاهراً بسیار صفت «زر» است یعنی بونصر این پول فراوانی که میگوئید ندارد از کجا چنین پولی پیدا کرده است
- ↑ او یعنی بوالعلاء طبیب
- ↑ ۶۶٫۰ ۶۶٫۱ کذا و قاعدة: نرویم ... کشیم
- ↑ خانیان بتقدیم نون بر یاء یعنی امراء خانیه ترکستان
- ↑ روزگار یافت یعنی عمر دراز کرد.
- ↑ امیر یعنی علی تکین
- ↑ یعنی برین جانب آب (جیحون)
- ↑ این شرح در این کتاب خواهد آمد
- ↑ در حاشیهٔ یب مسته بضم میم و سکون سین طعمهٔ مرغان شکاری، انوری گوید:
- ↑ بلخان کوه همان است که امروز بهمین نام معروف است و سلسله ایست واقع بین ایران و ترکستان
- ↑ عطف است بکلمه «ایشان» یعنی در سر ایشان شد و در سر این تدبیر که الخ.
- ↑ یب مج: قتغمش یا (اقتقمش) مو رافتغش (یا وی را قتغمش، چون عبارت مو هر دو جور خوانده میشود) فا راقتغمش در جای دیگر این کتاب یاق تغمش و یا رق تغمش و گویا روایت اخیر صحیح است
- ↑ در حاشیهٔ یب «قصدار باصاد و قزدار بزاء معجمه بهر دو لغت مستعمل است، یاقوت از نواحی سند دانسته اما بعقیدهٔ من جزو بلوچستان است که در غربی سند است»
- ↑ در حاشیه یب زاول اسم ولایتی است که در جنوبی بلخ و طخارستان واقع شده و باین معنی شامل غزنه و زمین داور و قندهار و سیستان هم میشود،» اما مقصود صاحب کتاب همان سیستانست
- ↑ بصیغة فعل مضارع و بمعنی التزامی یعنی بشمارد
- ↑ موصول متعلق است به ناجوانمرد منی و آن ناجوانمرد که امیر یوسف او را چنین عزیز میداشت این ضمان بکرد.
| این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد. در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است. |