تاریخ بیهقی/کارهای مسعود بعد از وفات محمود
ذکر ماجری علی یدی الامیر مسعود بعد وفاة والده الامیر محمود رضوانالله علیها فی مدة ملک اخیه بغزنة الی ان قبض علیه بتکیناباد وصفی الامر له و الجلوس علی سریر الملک بهرأة رحمةالله علیهم أجمعین
در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست. که احوال را آسانتر گرفتهاند و شمهٔ بیش یاد نکردهاند، اما من چون این کار پیش گرفتم میخواهم که داد این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند. و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید، طمع دارم بفضل ایشان که مرا از مبرمان[۱] نشمرند که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکته که بکار آید خالی نباشد.
و آنچه بر دست امیر مسعود رفت در ری و جبال تا آنگاه که سپاهان بگرفت، تاریخ آن را بر اندازه براندم در بقیت روزگار پدرش امیر محمود، و آن را بابی جداگانه کردم چنانکه دیدند و خواندند، و چون مدت ملک برادرش امیر محمد بپایان آمد و وی را بقلعت کوهتیز بنشاندند چنانکه شرح کردم، و جواب نامه که بامیر مسعود نبشته بودند باز رسید فرمود تا به هراة بدرگاه[۲] حاضر شوند و ایشان بسیج رفتن کردند، چگونگی آن و بدرگاه رسیدن بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد که در آن مدت امیر مسعود چه کرد تا آنگاه که از ری بنشابور رسید و از نشابور بهراۃ، که اندرین مدت بسیار عجایب بوده است و ناچار آنرا ببایست نبشت تا شرط تاریخ تمامی بجای آید، اکنون پیش گرفتم آنچه امیر مسعود رضیالله عنه کرد و بر دست وی برفت از کارها در آن مدت که پدرش امیر محمود گذشته شد و برادرش امیر محمد بغزنین آمد و بر تخت ملک نشست تا آنگاه که او را بتکیناباد فرو گرفتند تا همه مقرر گردد و چون ازین فارغ شوم آنگاه بسر آن باز شوم که لشکر از تکیناباد سوی هراة بر چه جمله باز رفتند و حاجب بر اثر ایشان، و چون بهراة رسیدند چه رفت و کار امیر محمد بکجا رسید آنگاه که وی را از قلعت تکیناباد بقلعت مندیش[۳] برد بکتکین حاجب، و بکوتوال سپرد و بازگشت.
امیر مسعود بسپاهان بود و قصد داشت که سپاه سالار تاش فراش را آنجا یله کند[۴] و بر جانب همدان و جبال[۵] رود، و فراشان سرای پرده بیرون برده بودند و در آن هفته بخواست رفت روز شنبه[۶] ده روز مانده بود از جمادی الاولی سنه احدی و عشرین و اربعمائه ناگاه خبر رسید که پدرش امیر محمود رضی الله عنه گذشته شد و حاجب بزرگ علی قریب[۷] در پیش کار است و در[۸] وقت سواران مسرع رفتند بکوزکانان تا امیر محمد بزودی بیاید و بر تخت ملک نشیند. چون امیر رضیالله عنه برین حالها واقف گشت تحیری سخت بزرگ در وی پیدا آمد و این تدبیرها که در پیش داشت همه بر وی تباه شد.
از خواجه طاهر دبیر شنودم - پس از آنکه امیر مسعود از هراة ببلخ آمد و کارها یکرویه گشت - گفت چون این خبرها بسپاهان برسید امیر مسعود چاشتگاه این روز مرا بخواند و خالی کرد و گفت پدرم گذشته شد و برادرم را بتخت ملک خواندند. گفتم خداوند را بقا باد، پس ملطفهٔ خود[۹] بمن انداخت گفت بخوان باز کردم خط عمتش بود، حرۂ ختلی، نبشته بود که خداوند ما سلطان محمود نماز دیگر روز پنجشنبه هفت روز مانده بود از ربیع الآخر گذشته شد رحمهالله و روز بندگان پایان آمد، و من با همه حرم بجملکی بر قلعت غزنین میباشیم و پس فردا مرگ او را آشکارا کنیم، و نماز خفتن آن پادشاه را بباغ پیروزی[۱۰] دفن کردند و ما همه در حسرت دیدار وی ماندیم که هفته بود تا که ندیده بودیم، و کارها همه بر حاجب علی میرود، و پس از دفن سواران مسرع رفتند هم در شب بکوزکانان تا برادر[۱۱] محمد بزودی اینجا آید و بر تخت ملک نشیند و عمت بحکم شفقت که دارد بر امیر فرزند هم در این شب بخط خویش ملطفه نبشت و فرمود تا سبک تر دو رکابدار را که آمده اند پیش ازین بچند مهم نزدیک امیر، نامزد کنند تا پوشیده با این ملطفه از غزنین بروند و بزودی بجایگاه رسند، و امیر داند که از برادر این کار بزرگ برنیاید و این خاندان را دشمنان بسیارند و ما عورات و خزائن بصحرا افتادیم[۱۲]، باید که اینکار بزودی گیرد[۱۳] که ولی عهد پدر است و مشغول نشود بدان ولایت که گرفته است و دیگر ولایت بتوان گرفت که کارها که تا اکنون میرفت بیشتر بحشمت پدر بود و چون خبر مرگ وی آشکارا گردد کارها از لونی دیگر گردد، و اصل غزنین است و آنگاه خراسان، و دیگر همه فرع است، تا آنچه نبشتم نیکو اندیشه کند و سخت بتسجیل بسیج آمدن کند تا این تخت ملک و ما ضایع نمانیم، و بزودی قاصدان را باز گرداند که عمت چشم براه دارد، و هر چه اینجا رود سوی وی نبشته میآید.
چون بر همه احوالها واقف گشتم گفتم زندگانی خداوند دراز باد، بهیچ مشاورت حاجت نیاید، بر آنچه نبشته است کار میباید کرد که هر چه گفته است نصیحت محض است هیچ کس را این فراز نباید [گفت][۱۴] گفت همچنین است و رای درست اینست که دیده است و همچنین کنم اگر خدای عزوجل خواهد، فاما از مشورت کردن چاره نیست، خیز کسان فرست و سپاه سالار تاش را والتون تاش[۱۵] حاجب بزرگ را و دیگر اعیان و مقدمان را بخوانید تا با ایشان نیز بگوئیم و سخن ایشان بشنویم آنگاه آنچه قرار گیرد بر آن کار میکنیم. من برخاستم و کسان فرستادم و قوم حاضر آمدند، پیش امیر رفتیم چون بنشستیم امیر حال با ایشان باز گفت و ملطفه مرا داد تا برایشان خواندم چون فارغ شدم گفتند زندگانی خداوند دراز باد این ملکه نصیحتی کرده است و سخت بوقت آگاهی داده، و خیر بزرگ است که این خبر اینجا رسید که اگر رکاب عالی بسعادت حرکت کرده بودی و سایه بر جانبی افکنده و کاری بر ناگزارده و این خبر آنجا رسیدی ناچار باز بایستی گشت زشت بودی، اکنون خداوند چه دیده است درین باب؟ گفت شما چه گوئید که صواب چیست؟ گفتند ما صواب جز بتعجیل رفتن نه بینیم. گفت ما هم برینیم. اما فردا مرک پدر را بفرمائیم تا آشکارا کنند، چون ماتم داشته شد رسولی فرستیم نزدیک پسر کاکو و او را استمالتی کنیم، و شک نیست که وی را این خبر رسیده باشد زودتر از آنکه کس ما باو رسد، و غنیمت دارد که ما از اینجا بازگردیم و هر حکم که کنیم بخدمت مال ضمانی اجابت کند و هیچ کژی ننماید[۱۶] که از آنچه نهاده باشد چیزی ندهد که داند که چون ما بازگشتیم مهمات بسیار پیش افتد و تا روزگار دراز نپردازیم[۱۷] و لکن ما را باری عذری باشد در بازگشتن. همگان گفتند سخت صواب و نیکودیده آمده است و جز این صواب نیست، و هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند سوی خراسان بهتر، که مسافت دور است و قوم غزنین بادی در سر کنند که کار بر ما دراز گردد. امیر گفت شما بازگردید تا من اندرین بهتر ننگرم و آنچه رای واجب کند بفرمایم. قوم بازگشتند.
و امیر دیگر روز بار داد با قبا و ردای و دستاری سپید،[۱۸] و همه اعیان و مقدمان و اصناف لشکر بخدمت آمدند سپیدها پوشیده، و بسیار جزع بود و سه روز تعزیتی ملکانه برسم داشته آمد چنانکه همگان بپسندیدند. و چون روزگار مصیبت سرآمد امیر رسولی نامزد کرد سوی بوجعفر کاکو علاءالدوله فرستاده آمد و مسافت نزدیک بود سوی وی و پیش از آنکه این خبر رسد امیرالمومنین بشفاعت نامه نوشته بود تا سپاهان بدو باز داده آید و او خلیفت شما[۱۹] باشد و آنچه نهاده آید از مال ضمانی میدهد، و نامه آور بر جای بماند و اجابت میبود و نمیبود بدو[۲۰]، لکن اکنون بغنیمت داشت امیر مسعود این حال را، و رسولی فرستاد، و نامه و پیغام بر این جمله بود که ما شفاعت امیرالمومنین را بسمع و طاعت[۲۱] پیش رفتیم که از خداوند بندگان را فرمان باشد نه شفاعت و با آنکه مهمات بزرگتر از مهمات سپاهان در پیش داشتیم[۲۲]، و هیچ خلیفه شایستهتر از امیر علاءالدوله یافته نیاید و اگر اول که ما قصد این دیار کردیم و رسول فرستادیم و حجت گرفتیم آن ستیزه و لجاج نرفته بودی، این چشم زخم نیفتادی. لیکن چه توان کرد، بودنی می باشد، اکنون مسئله دیگر شد و ما قصد کردن[۲۳] بر آن سو یله کردیم که شغل فریضه در پیش داریم و سوی خراسان میرویم که سلطان بزرگ گذشته شد و کار مملکتی سخت بزرک مهمل ماند آنجا، و کار اصل ضبط کردن اولیتر[۲۴] که سوی فرع کرائیدن خصوصاً که دوردست است و فوت میشود، و بری و طارم[۲۵] و نواحی که گرفته آمده است شحنه گماشته خواهد آمد چنانکه بغیبت ما بهیچ حال خللی نیفتد، و اگر کسی خوابی بیند[۲۶] و فرصتی جوید خود آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشستیم دیگر بهیچ حال این دیار را مهمل فرو نگذاریم، که ما را بر نیک و بد این بقاع چشم افتاد و معلوم گشت، و از سر تخت پدر تدبیر آن دیار از لونی دیگر پیش گرفته آید، که بحمدالله مردان و عدت و آلت سخت تمام است آنجا، اکنون باید که امیر این کار را سخت زود بگذارد و در سؤال و جواب نیفکند تا بر کاری پخته ازینجا باز گردیم. پس اگر عشوه دهد کسی، نخرد که[۲۷] او را گویند با سستی باید ساخت که مسعود بر جناح سفر است و اینجا مقام چند تواند کرد، نباید خرید و چنین سخن نباید شنید که وحشت ما بزرگ است و ما چون بوحشت باز گردیم[۲۸] دریافت این کار از لونی دیگر باشد و السلام.
این رسول برفت و پیغامها بگزارد و پسر کاکو نیکو بشنید و بغنیمتی سخت تمام داشت و جوابی نیکو داد، و سه روز در مناظره بودند تا قرار گرفت بدانکه وی خلیفت امیر باشد در سپاهان در غیبت که وی را افتد، و هر سالی دویست هزار دینار هریوه[۲۹] و ده هزار طاق[۳۰] جامه از مستعملات[۳۱] آن نواحی بدهد بیرون هدیه نوروز و مهرکان از هر چیزی و اسبان تازی و استران بازین[۳۲] و آلت سفر از هر دستی، و امیر رضیالله عنه عذر او بپذیرفت و رسول را نیکو بنواخت و فرمود تا بنام بوجعفر کاکو منشوری نبشتند بسپاهان و نواحی و خلعتی فاخر ساختند و گسیل کردند.
و پس از گسیل کردن رسول امیر از سپاهان حرکت کرد با نشاط و نصرت ـ پنج روز باقی مانده بود از جمادی الاخری - بر طرف ری. چون بشهر ری رسید مردمان آنجا خبر یافته بودند و تکلفی کرده و شهر را آذین[۳۳] بسته بودند آذینی از حد و اندازه گذشته، اما وی بر کران شهر که خیمه زده بودند فرود آمد و گفت رفتنی است. و مردم ری خاص و عام بیرون آمدند و بسیار خدمت کردند، و وی معتمدان خویش را در شهر فرستاد تا آن تکلفی که کرده بودند بدیدند و با وی گفتند، و وی مردم ری را بدان بندگی که کرده بودند احماد[۳۴] کرد.
و اینجا خبر بدو رسید از نامهای ثقات که امیر محمد بغزنین آمد و کار ها بر وی قرار گرفت و لشکر بجمله او را مطیع و منقاد شدند که گفتهاند الدنیا[۳۵] عبید الدینار و الدرهم. امیر مسعود رضیالله عنه بدین خبر سخت دل مشغول شد و در وقت صواب آن دید که سید عبدالعزیز علوی را که از دهاة الرجال بود برسولی بغزنین فرستد، و نامه نبشتند از فرمان او ببرادرش بتهنیت و تعزیت، و پیغامها داد در معنی میراث و مملکت چنانکه شرح داده آید[۳۶] این حال را در روزگار امارت امیر محمد و آن کفایت باشد. و پس از آنکه این علوی را برسولی فرستاد، نامه امیر المؤمنین القادر بالله رضی الله عنه رسید بری بتعزیت و تهنیت علی الرسم فی مثله، جواب نامهٔ که از سپاهان نوشته بودند بخبر گذشته شدن سلطان محمود و حرکت که خواهد بود بر جانب خراسان و خواستن لو او عهد و آنچه با آن رود از نعوت و القاب که ولی عهد محمود است. و امیرالمؤمنین او را مثال داده بود در این نامه که آنچه گرفته است از ولایت ری و جبال و سپاهان بر وی مقرر است، بتعجیل سوی خراسان باید رفت تا در آن ثغر[۳۷] بزرگ خللی نیفتد، و آنچه که خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است. امیر مسعود بدین نامه سخت شاد و قوی دل شد و فرمود تا آن را برملا بخواندند و بوق و دهل بزدند و از آن نامه نسختها برداشتند و بسپاهان و طارم و نواحی جبال و گرگان و طبرستان و نشابور و هراة فرستادند تا مردمانرا مقرر گردد که خلیفت امیرالمؤمنین و ولیعهد پدر وی است.
و هم درین مدت قاصدان مسرع رسیدند از غزنین و نامها آوردند از امیر یوسف[۳۸] و حاجب بزرک علی و بوسهل حمدوی[۳۹] و خواجه علی میکائیل و سرهنک بوعلی کوتوال، و همگان بندگی نموده و گفته که از بهر تسکین وقت را[۴۰] امیر محمد را بغزنین خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد، و بهیچ حال این کار از وی بر نیاید که جز بنشاط و لهو مشغول نیست. خداوند را که ولی عهد پدر بحقیقت اوست بباید شتافت بدلی قوی و نشاطی تمام تا هر چه زودتر بتخت ملک رسد که چندان است که نام بزرک او از خراسان[۴۱] بشنوند بخدمت پیش آیند. و والدهٔ امیر مسعود و عمتش حرهٔ ختلی[۴۲] نیز نبشته بودند و باز نموده که بر گفتار این بندگان اعتمادی تمام باید کرد که آنچه گفتهاند حقیقت است.
امیر رضیالله عنه بدین نامها که رسید سخت قوی دل شد و مجلس[۴۳] کرد و اعیان قوم خویش را بخواند و این حالها با ایشان باز راند و گفت کارها برین جمله شد، تدبیر چیست؟ گفتند رأی درست آن باشد که خداوند بیند. گفت اگر ما دل درین دیار بندیم کار دشوار شود، و چندین ولایت بشمشیر گرفتهایم و سخت بانام است آخر[۴۴] فرع است و دل در فرع بستن واصل را بجای ماندن محال[۴۵] است، و ما را صواب آن مینماید که بتعجیل سوی نشابور و هراة رانیم و قصد اصل کنیم، و اگر چنین که نبشتهاند بی جنگی اینکار یکرویه گردد و و بتخت ملک رسیم و منازعی نماند باز تدبیر این نواحی بتوان کرد. گفتند رأی درستتر این است که خداوند دیده است، هر چه از اینجا زودتر رود صوابتر. گفت ناچار اینجا شحنه باید گماشت. کدام کس را گماریم و چند سوار؟ گفتند خداوند کدام بنده را اختیار کند، که هر کس که باز ایستد بکراهیت باز ایستد و پیداست[۴۶] که اینجا چند مردم توان گذاشت و اگر مردم ری وفا خواهند کرد، نام را[۴۷] کسی بباید گذاشت، و اگر وفا نخواهند کرد، اگر چه بسیار مردم ایستانیده[۴۸] آید چیزی نیست. گفت راست من هم این اندیشیدهام که شما میگوئید و حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دلانگیز، فردا اعیان ری را بخوانید تا آنچه گفتنی است در این باب گفته آید که بهمه حالها پس فردا بخواهیم رفت که روی مقام کردن نیست. گفتند چنین کنیم، و بازگشتند و کسان فرستادند سوی اعیان ری و گفتند فرمان عالی بر آن جمله است که فردا همگان بدر سرای پرده باشند، گفتند فرمانبرداریم.
دیگر روز فوجی قوی از اعیان بیرون آمدند: علویان و قضاة و ائمه و فقها و بزرگان و بسیار مردم عامه و[۴۹] از هر دستی اتباع ایشان. و امیر رضیالله عنه فرموده بود تا کوکبه[۵۰] و تکلفی ساخته بودند سخت عظیم و بسیار غلام بر در خیمه ایستاده[۵۱] و سوار و پیاده بسیار در صحرا در سلاح غرق، و بار دادند و اعیان و بزرگان لشکر در پیش او بنشستند و دیگران بایستادند، و پس اعیان ری را پیش آوردند، تنی پنجاه و شصت از محتشم تر، و امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر و پس سخن بگشاد، و چون این پادشاه در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که دُر پاشیدی و شکر شکستی، و بیاید در این تاریخ سخنان وی چه آنکه گفته و چه نبشته تا مقرر گردد خوانندگان را که نه بر گزاف است حدیث پادشاهان، قال اللهُ عزّ و جل و قوله الحق و زاده بسطة فی العلم و الجسم و الله یوتی ملکه من یشاء[۵۲]. پس اعیان را گفت سیرت ما تا این غایت بر چه جمله است؟ شرم مدارید و راست بگوئید و محابا[۵۳] مکنید. گفتند زندگانی خداوند دراز باد تا از بلا و ستم دیلمان رستهایم و نام این دولت بزرگ که همیشه باد بر ما نشسته است، در خواب امن غنودهایم و شب و روز دست بدعا برداشته که ایزد عز ذکره سایه رحمت و عدل خداوند را از ما دور نکند، چه اکنون خوش میخوریم و خوش میخسبیم و بر جان و مال و حرم[۵۴] و ضیاع و املاک ایمنیم که بروزگار دیلمان نبودیم. امیر گفت ما رفتنیایم که شغلی بزرگ در پیش داریم و اصل آن است، و نامها رسیده است از اولیا و حشم که سلطان پدر ما رضیالله عنه گذشته شدهاست و گفتهاند که بزودی بباید آمد تا کار ملک را نظام دادهاید که نه خرد ولایتی است خراسان و هندوستان و سند و نیمروز و خوارزم، و بهیچ حال آنرا مهمل فرو نتوان گذاشت که اصل است، و چون از آن کارها فراغت یابیم تدبیر این نواحی بواجبی ساخته آید چنانکه یا فرزندی محتشم از فرزندان خویش فرستیم یا سالاری با نام و عدت و لشکری تمام ساخته، و اکنون اینجا شحنهٔ میگماریم باندک مایه مردم آزمایش را تا خود از شما چه اثر ظاهر شود، اگر طاعتی به بینیم بیریا و شبهت، در برابر آن عدلی کنیم و نیکو داشتی که از آن تمامتر نباشد، و پس اگر خلاف آن باشد از ما دریافتن[۵۵] به بینید فراخور آن و نزدیک خدای عز وجل معذور باشیم که شما کرده باشید، و ناحیت سپاهان و مردم آن جهانیان[۵۶] را عبرتی تمام است باید که جوابی جزم قاطع دهید، نه عشوه و پیکار،[۵۷] چنانکه بر آن اعتماد توان کرد.
چون ازین سخن فارغ شد، اعیان ری در یکدیگر نگریستند و چنان نمودند که دهشتی و حیرتی سخت بزرگ بدیشان راه نمود[۵۸] و اشارت کردند سوی خطیب شهر و او مردی پیر و فاضل و اسن و جهان گشته بود، وی بر پای خاست و گفت زندگانی ملک اسلام دراز باد، اینها در این مجلس بزرگ و این حشمتِ از حد گذشته از جواب عاجز شوند و محجم[۵۹] کردند، اگر رأی عالی بیند و فرمان باشد یکی را از معتمدان درگاه تا بیرون بنشیند و این بندگان آنجا روند که طاهر دبیر آنجا نشیند[۶۰] و جواب دهند. امیر گفت نیک آمد، و اعیان ری را بخیمه بزرگ آوردند که طاهر دبیر آنجا می نشست. و شغل همه بروی میرفت که وی محتشم تر بود ـ و طاهر بیامد[۶۱] بنشست و پیش وی آمدند این قوم و با یکدیگر نهاده بودند که چه پاسخ دهند، طاهر گفت سخن خداوند شنودید جواب چیست؟ گفتند زندگانی خواجه عمید دراز باد، همه بندگان سخن بر یک فصل اتفاق کردهایم و با خطیب بگفته و او آنچه از زبان ما بشنود[۶۲] با امیر بگوید. طاهر گفت نیکو دیدهاید تا سخن دراز نشود، جواب چیست؟ خطیب گفت این اعیان و مقدمان گروهی اند که هر چه ایشان گفتند و نهادند اگر دو بار هزار هزار درم[۶۳] در شهر و نواحی آن باشد آن را فرمانبردار باشند، و میگویند قریب سی سال بود تا ایشان در دست دیلمان اسیر بودند و رسوم اسلام مدروس[۶۴]، که کار ملک از چون فخرالدوله و صاحب اسمعیل عباد بزنی و پسری عاجز[۶۵] افتاد و دستها بخدای عز و جل برداشته تا ملک اسلام را، محمود، در دل افکند[۶۶] که اینجا آمد و ایشان را فریاد رسید و از جور و فساد قرامطه و مفسدان برهانید و آن عاجزان را که ما را نمیتوانستند داشت برکند و ازین ولایت دور افکند و ما را خداوندی گماشت عادل و مهربان و ضابط چون او خود بسعادت بازگشت[۶۷]. و تا آن خداوند برفته است این خداوند هیچ نیاسوده است و نمد اسبش خشک نشده است، جهان میگشاد و متغلبان و عاجزان[۶۸] را میبرانداخت، چنانکه اگر این حادثه بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون ببغداد رسیده بودی و دیگر عاجزان و نابکاران را برانداخته و رعایای آن نواحی را فریاد رسیده همچنین حلاوت عدل بچشانیده و تا این غایت که رایت وی بسپاهان بود معلوم است که اینجا در شهر و نواحی ما حاجبی بود شحنه، با سواری دویست، و کسی را از بقایای مفسدان زهره نبود که بجنبیدی که اگر کسی قصد فسادی کردی و اینجا آمدی و شوکتش هزار یا دو هزار یا کمتر و بیشتر بودی تا ده هزار، البته جوانان و دلیران ما سلاح برداشتندی و بشحنهٔ خداوندی پیوستندی تا شر آن مفسدان به پیروزی خدای عزوجل کفایت کردندی. و اگر این خداوند تا مصر میرفتی ما را همین شغل میبودی، فرق نشناسیم میان این دو مسافت و اگر خداوند چون از شغلها که پیش دارد فارغ گشت – و زود باشد که فارغ گردد چه پیش همت بزرگش خطر ندارد – و چنان باشد که بسعادت اینجا باز آید و یا سالاری فرستد، امروز بنده و فرمان بردارند آن روز بندهتر و فرمان بردارتر باشیم، که این نعمت بزرگ را که یافتهایم تا جان در ماست زود زود از دست ندهیم. و اگر امروز که نشاط رفتن کرده است تازیانهٔ اینجا بیای کند[۶۹] او را فرمانبردار باشیم، سخن ما این است که بگفتیم. و خطیب روی بقوم کرد و گفت این فصل که من گفتم سخن شما هست؟ همگان گفتند هست بلکه زیاده ازینیم در بندگی.
طاهر گفت جزاکم الله خیراً، سخن نیکو گفتید و حق بزرگ راعی[۷۰] بجای آوردید و برخاست نزدیک امیر رفت و این جواب باز گفت. امیر سخت شادمانه شد و گفت ای طاهر چون سعادت آید همه کارها فراخور یکدیگر آید، سخت بخردوار جوابی است و این قوم مستحق همه نیکوئیها هستند بگوی تاقاضی و رئیس و خطیب و نقیب علویان و سالار علویان[۷۱] و سالار غازیانرا[۷۲] خلعتها راست کنند هم اکنون از رئیس و نقیب علویان و قاضی زر وازان دیگران زراندود، و بپوشانند و پیش آر تا سخن ما بشنوند، و پس با مرتبهداران[۷۳] از آن سوی شهر گسیل کن شان هرچه نیکوتر.
طاهر برخاست و جانبی بنشست و خازنان را بخواند و خلعتها راست کردند، چون راست شد نزدیک اعیان ری باز آمد و گفت جواب که داده بودید با خداوند بگفتم سخت خوش و پسندیده آمد و اعیان شما را که بر شغل اند خلعتی با نام و سزا فرمود، مبارک باد، بسم الله بجامه خانه باید رفت تا بمبارکی پوشیده آید. سپاه داران[۷۴] پنج تن را به جامه خانه بردند و خلعتها بپوشانیدند و پس طاهر نزدیک امیر رفت و جمله اعیان ری را پیش آوردند. امیر ایشان را بنواخت و نیکوئی گفت و ایشان دعای فراوان کردند و بازگشتند و مرتبه داران ایشان را سوی شهر بردند بر جملۀ[۷۵] هر چه نیکوتر، و مردم شهر بسیار شادی کردند و بی اندازه درم و دینار انداختند[۷۶] و مرتبه داران را به نیکوئی و خشنودی باز گردانیدند.
و دیگر روز چون بار بکسست و اعیان ری بجمله آمده بودند بخدمت با این مقدمان و افزون از ده هزار زن و مرد بنظاره ایستاده و[۷۷] اعیان را به نیم ترک[۷۸] بنشاندند و امیر رضی الله عنه حسن سلیمان را که او از بزرگان امیران جبال هراة بود بخواند و بنواخت و گفت ما فردا بخواهیم رفت و این ولایت بشحنگی بتو سپردیم، و سخن اعیان را بشنودی هشیار و بیدار باش تا خللی نیفتد بغیبت ما و با مردمان این نواحی نیکو رو و سیرت خوب دار و یقین بدان که چون ما بتخت ملک رسیدیم و کارها بمراد ما گشت، اندیشه این نواحی بداریم و اینجا سالاری محتشم فرستیم با لشکری و معتمدی از خداوندان قلم که همگان بر مثال وی کار کنند تا باقی عراق گرفته آید اگر خدای خواهد. باید که اعیان و رعایا از تو خشنود باشند و شکر کنند و نصیب تو از نواخت و نهمت و جاه و منزلت سخت تمام باشد از حسن[۷۹] رای ما. حسن سلیمان بر پای خاست – و درجهٔ نشستن داشت در این مجلس – و زمین بوسه داد و پس بایستاد و گفت بنده و فرمان بردارم و مرا این محل نیست، اما چون خداوند ارزانی داشت، آنچه جهد آدمی است در خدمت بجای آرم امیر فرمود تا وی را بجامه خانه بردند و خلعت گرانمایه بشحنکی ری بپوشانیدند: قبای خاص[۸۰] دیبای رومی و کمر زر پانصد مثقال و دیگر چیزها فراخور این، پیش امیر آمد با خلعت، و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید و پس بخیمهٔ طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش، و اعیان ری را آنجا خواندند و طاهر آن حال با ایشان بگفت سخت شاد شدند و فراوان دعا و ثنا گفتند. پس طاهر مثال داد حسن سلیمان را تا با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر، و اعیان با وی، و شهر را آذین[۸۱] بسته بودند، بسیار نثار کردند و وی را در سرائی که ساخته بودند سخت نیکو فرود آوردند و مردمان نیکو حق گزاردند.
و امیر شهاب الدوله مسعود دیگر روز، الخمیس لثلث عشر لیلة بقین من رجب سنة احدی و عشرین و اربعمائه، از شهر ری حرکت کرد بطالع سعدو فرخی با اهبتی[۸۲] و عدتّی و لشکری سخت تمام، و بر دو فرسنگ فرود آمد و بسیار مردم بخدمت و نظاره تا اینجا بیامده بودند. دیگر روز آنجا بر نشست و حسن سلیمان و قوم را باز گردانید و تفت براند، چون بخوار ری رسید شهر را بزعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد و پس برفت، چون بدامغان رسید خواجه بوسهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین، چنانکه پیش ازین شرح کرده آمده است[۸۳]، و امیر او را بنواخت و مخفف آمده بود با اندک مایه تجمل، چندان آلت و تجمل آوردندش اعیان امیر مسعود که سخت بنوا شد. و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید و بروزگار گذشته که امیر شهاب الدوله بهرات میبود[۸۴]، محتشم تر[۸۵] خدمت کاران او این مرد بود، اما با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش[۸۶] و صفرائی عظیم داشت، و چون حال وی ظاهر است زیاده ازین نگویم، که گذشته[۸۷] است و غایت کار آدمی مرگ است، نیکوکاری و خوی نیک بهتر تا بدوجهان سود دارد و بردهد.[۸۸] و چون این محتشم را حال و محل نزدیک امیر مسعود رضی الله عنه بزرگتر از دیگر خدمتکاران بود در وی حسد کردند[۸۹] و محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخن گفتند و وی را بغزنین آوردند در روزگار سلطان محمود و بقلعت باز داشتند چنانکه باز نمودهام در تاریخ یمینی، و وی رفت و آن قوم که محضر ساختند رفتند و ما را نیز میبباید رفت که روز عمر بشبانگاه آمده است، و من در اعتقاد این مرد سخن جز نیکوئی نگویم که قریب سیزده و چهارده سال او را میدیدم در مستی و هشیاری و بهیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی کرد بر بدی اعتقاد وی. من این دانم که نبشتم و برین گواهی دهم در قیامت، و آن کسان که آن محضر ساختند ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود، پاسخ خود دهند، و الله یعصمنا و جمیع المسلمین من الحسد والهرة[۹۰] و الخطا والزلل بمنه و فضله. چون حال حشمت زوزنی این بود که باز نمودم، او بدامغان رسید امیر بر وی اقبالی کرد سخت بزرگ و آن خلوت برفت، همه خدمتکاران بچشمی دیگر بدو نگریستند که او را بزرگ دیده بودند و ایشان را خود هوسها بآمدن این مرد بشکست که شاعر گفته است. شعر:
| اذا جاء موسی والقی العصاء | فقد بطل السحر و الساحر[۹۱] | |||||
و مرد بشبهِ وزیری گشت و سخن امیر همه باوی میبود و باد طاهر و از آن دیگران همه بنشست، و مثال در هر بابی او میداد و حشمتش زیادت میشد.
و چون امیر شهاب الدوله از دامغان برداشت[۹۲] و بدیهی رسید بر یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت، آن رکابدار پیش آمد که بفرمان سلطان محمود رضی الله عنه گسیل کرده آمده بود با آن نامه توقیعی بزرگ با حماد خدمت سپاهان و جامه خانه و خزائن[۹۳] و آن ملطفهای خُرد بمقدمان لشکر و پسر کاکو و دیگران که فرزندم عاق است، چنانکه پیش ازین باز نمودهام. رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامه بزرگ از بر قبا بیرون کرد و پیش داشت. امیر رضی الله عنه اسب بداشت و حاجبی نامه بستد و بدو داد، و خواندن گرفت، چون بپایان آمد رکابدار را گفت پنج و شش ماه شد تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، چون از بقلان[۹۴] بنده برفت سوی بلخ، نالان[۹۵] شد و مدتی ببلخ بماند چون بسرخس رسید سپاه سالار خراسان حاجب غازی[۹۶] آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت، و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت می بیاید، فایده نباشد از رفتن که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد. چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم، و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است، نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد امیر گفت آن ملطفهای خرد که بونصر مشکان ترا داد و گفت آنرا سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید کجاست؟ گفت من دارم، و زین فرو گرفت و میان نمد باز کرد و ملطفها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت ، امیر رضی الله عنه بوسهل زوزنی را گفت بستان، بوسهل آن را بستد، گفت بخوان تا چه نبشته آمد. یکی بخواند گفت هم از ان بابت است که خداوند میگفت، و دیگری بخواند و بنگریست همان بود گفت همه بر یک نسخت است امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین بمن از بقلان نبشته بودند که مضمون این ملطفها چیست، سبحان العظیم! پادشاهی عمر بپایان آمده[۹۷] و همه مرادها بیافته و فرزندی را بینوا بزمین بیگانه بگذاشته[۹۸] با بسیار دشمن، اگر خدای عز و جل آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت واجب چنان کردی که شادی نمودی، خشم از چه معنی بوده است. بوسهل و دیگران که با امیر بودند گفتند او دیگر خواست و خدای عز وجل دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزائن و هر چه داشت بخداوند ارزانی داشت و واجب است این ملطفها را نگاهداشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عز وجل چه خواست[۹۹] و نیز دل و اعتقاد نویسندگان بدانند. امیر گفت چه سخن است که شما میگوئید، اگر بآخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آن ما نگهداشت، و بسیار زلت بافراط ما در گذاشته است. و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت ، ایزد عز ذکره بروی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید و اما نویسندگان را چه گناه توان نهاد که مأموران بودند و مأمور را از فرمان برداری چه چاره است خاصه پادشاه، و اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس اگرچه استیصال او در آن باشد زهره دارد که ننویسد ؟ و فرمود که جملۀ آن ملطفها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند. و اسب براند و رکابدار را پنج هزار درم فرمود
و خردمندان چون بدین فصل رسند، هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود، او را نیکوتر بداند و مقررتر گردد ایشانرا که یگانه روزگار بوده است. و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یادآمد در اینجا یکی از حدیث حشمت خواجه بوسهل در دلهای خدمتکاران امیر مسعود که چون او را بدیدند، اگر خواستند و اگر نه، او را بزرگ داشتند که مردان را جهد اندران باید کرد تا یک بار وجیه کردند و نامی، چون کشتند و شد[۱۰۰]، اگر در محنت باشند یا نعمت ایشانرا حرمت دارند و تا در گور نشوند آن نام از ایشان نیفتد. و دیگر حدیث آن ملطفها و دریدن و انداختن در آب که هم آن نویسندگان و هم آن کسان که بدیشان نبشته بودند چون این حال بشنیدند فارغ دل گشتند که بدانستند که او[۱۰۱] نیز بسر آن باز نخواهد شد و پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای عزوجل باشد.
فاما حدیث حشمت: چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرشید امیر المؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد و آن قصه دراز است و در کتب مثبت که قصد بچه سبب کرد – چون بطوس رسید سخت نالان شد و بر شرف هلاک شد[۱۰۲]، فضل ربیع را بخواند و وزارت او داشت از پس آل برمک، چون بیامد برو[۱۰۳] خالی کرد و گفت یا فضل کار من بپایان آمد و مرگ نزدیک است، چنان باید که چون سپری شوم مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید هر چه با من است از خزائن و زرادخانه و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله بمرو فرستی نزدیک پسرم مأمون، که محمد را بدان حاجت نیست و ولی عهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزائن او دارد. و مردم را که اینجا اند، لشکریان و خدمتکاران، مخیّر کن تاهر کسی که خواهد که نزدیک مأمون رود او را بازنداری و چون ازین فارغ شدی ببغداد شوی نزدیک محمد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهادهام میان هر سه فرزند، نگاهداری. و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی گیرید شوم باشد و خدای عزوجل نپسندد و پس یکدیگر در شوید.[۱۰۴] فضل ربیع گفت از خدای عزوجل و امیرالمؤمنین پذیرفتم که وصیت را نگاهدارم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد رحمة الله علیه، و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند. و فضل همچنان[۱۰۵] جمله لشکر و حاشیت را گفت سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانیکه که میل داشتند بمأمون، یا دزدیده و یا بیحشمت آشکارا برفتند سوی مأمون بمرو. و فضل در کشید و ببغداد رفت و بفرمان وی بود کار خلافت[۱۰۶] و محمد زبیده بنشاط و لهو مشغول. و پس ازان فضل درایستاد[۱۰۷] تا نام ولایت عهد از مأمون بیفکندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها، و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند، و آن قصه دراز است و غرض چیزی دیگر است، و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و با قضای ایزد عز ذکره نتوانست بر آمد[۱۰۸] که طاهر ذوالیمینین برفت و علی عیسی ماهان بری بود، و سرش[۱۰۹] ببریدند و بمرو آوردند و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب، طاهر از یک روی و هرثمه اعین از دیگر روی. دو سال و نیم جنگ بود تا محمد زبیده بدست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش بمرو فرستادند نزد مأمون، و خلافت بروی قرار گرفت و دو سال بمرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدت تا آنگاه که مأمون ببغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف و منازعت بر خاست چنانکه هیچ شغل دل نماند، فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال و چیزی متواری بود پس بدست مأمون افتاد و آن قصه دراز است و در اخبار خلفا پیدامأمون در حلم و عقل و فضل و مروت و هر چه بزرگان را بباید از هنرها، یگانه روزگار بود، با چندان جفا و قصد زشت که فضل کرده بود گناهش بهبخشید و او را عفو کرد و بخانه باز فرستاد چنانکه بخدمت باز نیاید. و چون مدتی سخت دراز در عُطلت[۱۱۰] بماند پای مردان خاستند که مرد بزرگ بود و ایادی داشت نزدیک هر کس، و فرصت میجستند تا دل مأمون را نرم کردند و بر وی خوش گردانیدند تا مثال داد که بخدمت باید آمد. چون این فرمان بیرون آمد فضل کس فرستاد نزدیک عبدالله طاهر[۱۱۱] – و حاجب بزرگ مأمون او بود و با فضل دوستی تمام داشت – و پیغام داد که نقمت مرا امیرالمؤمنین بخشید و فرمود که بخدمت درگاه باید آمد، و من این همه بعد از فضل ایزد عز ذکره از تو میدانم، که بمن رسیده است که تو در این باب چند تلطف کرده و کار بر چه جمله گرفته تا این امر حاصل گشت. چون فرمود امیرالمؤمنین تا بخدمت آیم و دانی که مرا جاهی[۱۱۲] و نامی بزرگ بوده است و همچنان پدرم را، که این نام و جاه[۱۱۳] بمدتی سخت دراز بجای آمده است[۱۱۴]، تلطفی دیگر باید کرد تا پرسیده آید که مرا در کدام درجت بدارد و این بتو راست آید و تو توانی پرسید که شغل تست که حاجب بزرگی و امیر المؤمنین را تهمت نبود که این من خواستهام و استطلاع رأی من است که کرده میآید. عبدالله گفت سپاس دارم و هر چه ممکن گردد در این باب بجای آرم.
نماز دیگر چون عبدالله بدرگاه رفت و بار نبود، رقعتی نبشت بمجلس خلافت که خداوند امیرالمؤمنین چنانکه از بزرگی و حلم او سزید فرمان داد تا آن بندهٔ گناهکار که عفو خداوند او را زنده گردانید، یعنی فضل ربیع، بخدمت درگاه آید و همه بندگان بدین نظر بزرگ که ارزانی داشت امیدهای بزرگ گرفتند اکنون فرمان عالی چه باشد که بنده او را در کدام درجه بدارد بر درگاه تا آنگاه که بخدمت تخت خلافت رسد؟ چون رقعت را خادم خاص بمأمون رسانید، و چنین رقعتها عبدالله در مهمات ملک بسیار نبشتی بوقتها که بارنبودی و جوابها رسیدی بخط مأمون، جواب این رقعه بدین جمله رسید که یا عبدالله بن طاهر امیرالمؤمنین بدانچه نبشته بودی بباب فضل ربیع بیحرمت باغی غادر واقف گشت، و چون جان بدو بمانده است طمع زیادت جاه میکند، وی را در خسیستر درجه بباید داشت چنانکه یک سوارکان[۱۱۵] خامل ذکر را دارند و السلام.
عبدالله طاهر چون جواب برین جمله دید سخت غمناک شد، رقعه را باجواب بر پشت آن بدست معتمدی از ان خویش سخت پوشیده نزدیک فضل فرستاد و پیغام داد که اینک جواب بر این جمله رسیده است، و صواب آن است که شبگیر[۱۱۶] بیاید و آنجا که من فرموده باشم تا ساخته باشند بنشیند، که البته روی ندارد در این باب دیگر سخن گفتن و استطلاع رأی کردن، چه نتوان دانست، مبادا که بلایی تولد کند. و این خداوند کریم است و شرمگین و چون بهبیند شاید که نپسندد که تو در آن درجۀ خمول باشی و بروزگار[۱۱۷] این کار راست شود. و چون این معتمد نزدیک فضل رسید و پیغام بداد و بر رقعه و جواب واقف گشت گفت فرمانبردارم بهرچه فرمان است، و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی که عبداللهی، از آن زاستر[۱۱۸] نشوم. عبدالله بفرمود تا در نخست سرای خلافت در صفه شادروانی کنند و چند تا محفوری[۱۱۹] بیفکنند، و مقرر کرد که فضل ربیع را در آن صفه بنشانند پیش از بار، و از این صفه بر سرای دیگر ببایست گذشت و سرایها از ان هر کسی بود که او را مرتبه بودی از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که بجایگاه وزیر و حاجب بزرگ رسیدندی. و بسبب فرمان امیرالمؤمنین جای فضل در این سرای بیرونی ساخته کرد و او را اعلام داد تا پگاهتر در غلس[۱۲۰] بیامد و در آن صفه زیر شادروان بنشست. چون روز شد و مردمان آمدن گرفتند، هر که بیامدی در سرای نخستین چون فضل ربیع را بدیدی بضرورت پیش رفتی و خدمت کردی با حرمتی تمام، که او را در بزرگی و حشمت و هیبت دیده بودند و چشمهای ایشان پر بود از احترام واحتشام او، و وی هر یکی را گرم پرسیدی و معذرت کردی تا از وی برگذشتندی، چون اعیان و ارکان و محتشمان و حجاب آمدن گرفتند، هم بر آن جمله[۱۲۱] هر کس باندازه خویش او را گرم پرسیدی و توقیر و احترام واجب میداشتند. و حاجب بزرگ عبدالله طاهر بیش از همه او را تبجیل کرد و مراعات و معذرت پیوست از آنچه او را در سرای بیرونی نشانده بود که بر حکم فرمان بوده است، و امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکو گفت[۱۲۲] هیچ باقی نگذارد و در گذشت و بجایگاه خویش رفت تا وقت بار آمد.
چون امیرالمؤمنین بار داد هر کس از اعیان چون وزیر و اصحاب مناصب و ارکان دولت و حجاب و سپاه سالاران و وضیع و شریف بمحل و مرتبه خویش پیش رفتند و بایستادند و بنشستند و بیارامیدند. عبدالله طاهر که حاجب بزرگ بود پیش امیرالمؤمنین مأمون رفت و عرضه داشت که بنده فضل ربیع بحکم فرمان آمده است، و بر آن جمله که فرمان بود او را در سرای بیرونی جا کردهام و بپایگاه نازل بداشته در پیش آوردن فرمان چیست؟ امیرالمومنین لحظهٔ اندیشید و حلم و کرم و سیرت حمیده او وی را بر آن داشت تا مثال داد که او را پیش آرند. عبدالله طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیع را پیش آورد. چون او بحضرت خلافت رسید شرط خدمت و تواضع و بندگی بتمامی بجای آورد و عذر جنایات خود بیاندازه بخواست و بگریست و زاری و تضرع کرد و عفو در خواست کرد. حضرت خلافت را شرم آمد و عاطفت فرمود و از سر گناهانی که او کرده بود برخاست و عفو فرمود و رتبت دست بوس ارزانی داشت.
چون بار بکسست و هر کس بجای خویش بازگشتند، عبدالله طاهر حاجب بزرگ، وزیر را با خود یار گرفت[۱۲۳] در باب فضل ربیع عنایت کردند تا حضرت خلافت بر وی بسر رضا آمد و فرمود تا او را هم در سرائی که اعیان نشستندی جای معین کردند و امیدوار تربیت و اصطناع. در حال عبدالله طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد و این تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید و او را اندازه پیدا کرد[۱۲۴] و امیدوار دیگر تربیتها گردانید. او بدان زنده گشت و بدان موضع که عبدالله طاهر معین کرد بیارامید تا عبدالله طاهر از خدمت حضرت خلافت بپرداخت و وقت بازگشتن شد از دارخلافت برنشست تا بسرای خویش رود، فضل ربیع بدار خلافت میبود چون عبدالله طاهر بازگشت فضل بمشایعت وی رفتن گرفت. عبدالله عنان باز کشید و بایستاد و فضل را معذرت کردن گرفت تا باز گردد. او بهیچ نوع بازنگشت و عنان با عنان او تا در سرای او برفت. چون عبدالله بدر سرای خود رسید از فضل ربیع عظیم شرمنده شد و خجالت آورد و معذرت کردن گرفت تا باز گردد، فضل ربیع او را گفت که در حق من تو از تربیت و عنایت و بزرگی آن کردی که از اصل و فضل و مروت تو سزید، و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم آن چیز در مقابله کردار تو کردمی بزرگتر از این که عنان با عنان تو باز نهادم از درگاه خلافت تا درگاه تو، که بخدای عزوجل سوگند خورم که تا مرا زندگانی است عنان با عنان خلفا ننهادهام، اینک با عنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای[۱۲۵] من کردی. عبدالله گفت همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشت بدل و دیده پذیرفتم و منتی سخت بزرگ داشتم و خاندان خود را این فخر ذخیره نهادم و فضل ربیع اسب بگردانید و بخانه باز شد، یافت[۱۲۶] محلت و سرای خویش را مشحون ببزرگان و افاضل حضرت، بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید و تا شب بداشت. عبدالله طاهر نماز دیگر بیامد و رسم تهنیت بجای آورد و بازگشت. این حکایت بپایان آمد و خردمند که در این اندیشه کند تواند دانست که این بزرگان روزگار برچه جمله بودهاند.[۱۲۷] و اما حدیث ملطفها: بدان وقت که مأمون بمرو بود و طاهر و هرثمه بدر بغداد برادرش محمد زبیده را در پیچیدند و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید، از بغداد مقدمان و بزرگان و اصناف مردم بمأمون تقرب میکردند و ملطفها می نبشتند، و مأمون فرموده بود تا آن ملطفها را در چند سفط[۱۲۸] نهاده بودند و نگاه میداشتند، و همچنان محمد. و چون محمد را بکشتند و مأمون ببغداد رسید، خازنان آن ملطفها را که محمد نگاه داشتن فرموده بود پیش مأمون آوردند و حال آن ملطفها که از مرو نبشته بودند باز نمودند. مأمون خالی کرد با وزیرش حسن بن سهل و حال سفطهای خویش واز انِ برادر باز راند[۱۲۹] و گفت در این باب چه باید کرد[۱۳۰]؟ حسن گفت خائنان هر دو جانب را دور باید کرد. مأمون بخندید و گفت یا حسن آنگاه از دو دولت کس نماند و بروند و بدشمن پیوندند و ما را در سپارند[۱۳۱] و ما دو برادر بودیم هر دو مستحق تخت ملک، و این مردمان نتوانستند دانست که حال میان ما چون خواهد شد، بهتر امدِ[۱۳۲] خویش را مینگریستند هرچند آنچه کردند خطا بود که چاکران را امانت نگاه میباید داشت و کس بر راستی زبان نکرده است. و چون خدای عزوجل خلافت بما داد، ما این فروگذاریم و دردی بدل کس نرسانیم. حسن گفت خداوند بر حق است در این رأی بزرگ که دید و من بر باطلم، چشم بد دور باد. پس مأمون فرمود تا سفطها[۱۳۳] بیاوردند و بر آتش نهادند تا آن ملطفها بسوخت و خردمندان دانند که غور این حکایت چیست، و هر دو تمام شد و پس بسر تاریخ باز شدم. و غرض در آوردن این حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد، و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همتی با آن خرد یار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد، حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش را بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است دشوار است بدان رسیدن، که کند و کاهل شود، یا فلان علم که کس داند بدان چون توان رسید، بلکه همت بر گمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد ، که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای عزوجل بی پرورش داده باشد همتی بلند و فهمی تیز[۱۳۴] و وی تواند که درجه بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و بعجز باز گردد. و سخت نیکو گفته است در این باب یکی از بزرگان، شعر:
| ولم اَرَ فی عیوب الناس شیئاً | کنقص القادرین علی التمام[۱۳۵] | |||||
و فائدهٔ کتب و حکایات و سیر گذشته این است که آنرا بتدریج بر خوانند و آنچه بباید و بکار آید بردارند، والله ولی التوفیق.
و امیر شهاب الدوله رضی الله عنه چون از دامغان برفت نامها فرمود سوی سپاه سالار خراسان غازی حاجب و سوی قضاة و اعیان و رئیس و عمال که وی آمد و چنان باید که کارها ساخته باشند، و حاجب غازی که اثری بدان نیکوئی از وی ظاهر گشته است[۱۳۶] و خدمتی بدان تمامی کرده ثمرتی سخت با نام خواهد یافت، باید که بخدمت آید با لشکرها، چه آنکه با وی بودند و چه آنکه بنوی فراز آورده است، همه آراسته با سلاح تمام. و دانسته آید که آن کسان را که بنوی اثبات کرده است، هم بر آن جمله که وی دیده است و کرده است بداشته آید و نواخت و زیادتها باشد. و علوفها که عمال و رئیس را باید ساخت دانیم که آماده است، و اگر در چیزی خلل است بزودی در باید یافت که آمدن ما سخت نزدیک است. چون نامها در رسید با خیلتاش مسرع، حاجب غازی و دیگران کارها بجدتر پیش گرفتند و آنچه ناساخته بود بتمامی بساختند و هر تکلف که گمان گشت اهل سلاح بجای آوردند.
وامیر مسعود بروستای بیهق رسید در ضمان سلامت و نصرت، و غازی سپاه سالار خراسان بخدمت استقبال رفت با بسیار لشکر، و زینتی و اهبتی تمام بساخت. امیر بر بالائی[۱۳۷] بایستاد و غازی پیش رفت و سه جای زمین بوسه داد. امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند[۱۳۸] تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید. امیر گفت آنچه بر تو بود کردی، آنچه ما را میباید کرد بکنیم، سپاه سالاری دادیم ترا امروز، چون در ضمان سلامت بنشابور رسیم خلعت بسزا فرموده آید و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سپاهداران اسب سپاه سالار خواستند[۱۳۹] و بر نشاندند و دور از امیر بایستاد و نقیبان را بخواند و گفت لشکر را باید گفت تا به تعبیه در آیند و بگذرند تا خداوند ایشان را بهبیند و مقدمان و پیش روان نیکو خدمت کنند. نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند و آوازهای بوق و دهل و نعره مردان بخاست سخت بقوت. و نخست جنیبتیان[۱۴۰] بسیار با سلاح تمام و برگستوان،[۱۴۱] و غلامان ساخته با علامتها و مطردها، [۱۴۲] و خیل خاصة او بسیار سوار و پیاده، و بر اثر ایشان خیل یکیک سرهنگ میآمد سخت نیکو و تمام سلاح، و خیلخیل میگذشت، و سرهنگان زمین بوسه میدادند و میایستادند، و از چاشتگاه تانماز پیشین روزگار گرفت[۱۴۳] تا همگان بگذشتند. پس امیر غازی سپاه سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکوئی گفت و از آن بالا فرود آمد.[۱۴۴]
و دیگر روز[۱۴۵] برنشست و قصد شهر کرد و مسافت سه فرسنگ بود، میان دو نماز حرکت کرده بود و بخوابگاه آمد،[۱۴۶] و در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند و دعا میکردند، و قرآن خوانان قرآن همی خواندند. امیر رضی الله عنه هر کس را از اعیان نیکوئیها میگفت خاصه قاضی امام صاعد را که استادش بود، و مردمان بدین ملک تشنه بودند، روزی بود که کس مانند آن روز یاد نداشت. و چون بکرانهٔ شهر رسید فرمود تا قوم را بازگردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و بسعادت فرود آمد دهم شعبان این سال و بناهای شادیاخ را بفرشهای گوناگون بیاراسته بودند هم از آنِ وزیر حسنک، ازان فرشها که حسنک ساخته بود از جهة ان بناها، که مانند ان کس یاد نداشت، و کسانی که آنرا دیده بودند در اینجا نبشتم تا مرا گواهی دهند.
دیگر روز در صفۀ تاج که در میان باغ است بر تخت نشست و بار داد ، بار دادنی[۱۴۷] سخت بشکوه و بسیار غلام ایستاده از کران صفه تادور جای، و سپاهداران و مرتبهداران بیشمار تا در باغ، وبر صحرا بسیار سوار ایستاده، و اولیا و حشم بیامدند برسم خدمت و بنشستند و بایستادند،[۱۴۸] غازی سپاه سالار را فرمود تا بنشاندند، و قضاة و فقها و علما درآمدند و فصلها گفتند در تهنیت و تعزیت و امیر رضی الله عنه را بستودند. و آن اقبال که بر قاضی صاعد و بو محمدِ علی و بوبکرِ اسحق محمشاد کرّامی[۱۴۹] کرد بر کس نکرد. پس روی بهمگان کرد و گفت این شهری بس مبارک است، آنرا و مردم آنرا دوست دارم، و آنچه شما کردید در هوای من بهیچ شهر خراسان نکردند و شغلی در پیش داریم، چنانکه پیداست که[۱۵۰] سخت زود فصل[۱۵۱] خواهد شد بفضل ایزد عز ذکره، و چون از آن فراغت افتاد نظرها کنیم اهل خراسانرا، و این شهر بزیادت نظر مخصوص باشد و اکنون میفرمائیم بعاجل الحال تا رسمهای حسنکی نو را باطل کنند و قاعده کارها بنشابور در مرافعات و جز آن همه برسم قدیم باز برند که آنچه حسنک و قوم او میکردند بما میرسید بدان وقت که بهرات بودیم و آنرا ناپسند میبودیم[۱۵۲] اما روی گفتار نبود و آنچه کردند خود رسد پاداش آن بدیشان. و در هفته دو بار مظالم[۱۵۳] خواهد بود و مجلس مظالم و در سرا گشاده است، هر کسی را که مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت تا انصاف تمام داده آید. و بیرون مظالم[۱۵۴] آنکه حاجب غازی سپاه سالار بر درگاه است و دیگر معتمدان نیز هستند، نزدیک ایشان میباید آمد بدرگاه و دیوان، و سخن خویش میباید گفت تا آنچه باید کرد ایشان میکنند. و فرمان دادیم تا هم امروز زندانها را عرض کنند و محبوسان را پای برگشایند تا راحت آمدن ما بهمه دلها برسد، آنگاه اگر پس از این کسی بر راه تهور و تعدی رود سزای خویش ببیند. حاضران چون این سخنان ملکانه بشنودند سخت شاد شدند و بسیار دعا گفتند. قاضی صاعد گفت سلطان چندان عدل و نیکوکاری در این یک مجلس ارزانی داشت که هیچ کس را جایگاه سخن نیست، مرا یک حاجت است اگر دستوری باشد تا بگویم که روزی همایون است و مجلسی مبارک امیر گفت قاضی هر چه گوید صواب و صلاح در آن است. گفت مَلک داند که خاندان میکائیلیان خاندانی قدیم است و ایشان در این شهر مخصوصاند و آثار ایشان پیداست، و من که صاعدم پس از فضل و خواست ایزد عز ذکره و پس از برکت علم از خاندان میکائیلیان برآمدم و حق ایشان در گردن من لازم است، و بر ایشان که ماندهاند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آبای ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سبل[۱۵۵] آن بگردیده. اگر امیر ببیند در این باب فرمانی دهد چنانکه از دیانت و همت او سزد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتادهاند و مضطرب گشتهاند بنوا شوند و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق و سبل رسد. امیر گفت، رضی الله عنه[۱۵۶]، سخت صواب آمد. آنکه اشارت کرد بقاضی مختار بوسعد که اوقاف را که از ان میکائیلیان است بجمله از دست متغلبان بیرون کند و بمعتمدی سپارد تا اندیشه آن بدارد و ارتفاعات آن را حاصل میکند و بسبل و طرق آن میرساند. و اما املاک ایشان حال آن بر ما پوشیده است و ندانیم که حکم بزرگوار[۱۵۷] امیر ماضی پدر ما در آن بر چه رفته است، بوالفضل و بوابراهیم را پسران احمد میکائیل، و دیگران را بدیوان باید رفت نزدیک بوسهل زوزنی و حال آن بشرح باز نمود تا با ما بگوید و آنچه فرمودنی است از نظر فرموده آید و قاضی را دستوری[۱۵۸] مصالح باز مینماید که همه را اجابت باشد و چون ما رفته باشیم مکاتبت کند، گفت چنین کنم و بسیار ثنا کردند و جمله کسان و پیوستگان میکائیلیان بدیوان رفتند و حال باز نمودند که جمله کشاورزان و وکلا و برزیگران[۱۵۹] توانگر را و هر کرا باز میخواندند بگرفتند و مالی عظیم از ایشان بستدند و عزیزان قوم ذلیل گشتند. و بوسهل حقیقت بامیر رضی الله عنه باز گفت و املاک ایشان باز دادند و ایشان نظری نیکو یافتند.
و در این روزها نامها رسید از ری که چون رکاب عالی حرکت کرد یکی از شاهنشاهیان با بسیار مردم دل انگیز قصد ری کردند تا بفساد مشغول شوند. و مقدم ایشان که از بقایای آل بویه بود رسولی فرستاد سوی حسن سلیمان، و او اعیان ری را گفت چه پاسخ باید داد و چه باید کرد؟ ایشان گفتند تو خاموش میباش که آن جواب ما را میباید داد و آن رسول را بشهر آوردند و سه روز کار میساختند و مردم فراز میآوردند پس روز چهارم رسول را بصحرا آوردند و بر بالائی بداشتند و حسن سلیمان با خیل خویش ساخته بیامد و بگذشت، و بر اثر وی مردم شهر زیادت از ده هزار مردم بسلاح تمام، بیشتر پیاده از مردم شهر و نواحی نزدیک تر. و چون این قوم بگذشتند اعیان ری رسول را گفتند بدیدی پادشاه ما سلطان مسعود محمود است، و او را و مردم او را فرمانبرداریم، و خداوند ترا و هر کس که بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است بازگرد و آنچه دیدی و شنیدی باز نمای و خیانت مکن و بگوی که سلطان ما را از دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند رسول گفت همچنین بگویم و او را حقی گزاردند. و او آنچه دیده بود[۱۶۰] شرح کرد مشتی غوغا[۱۶۱] و مفسدان که جمع آمده بودند مغرور آل بویه را گفتند عامه را خطری نباشد، قصد باید کرد، که تا ما دو سه روز[۱۶۲] ری را بدست تو دهیم و بوق بزدند و آهنگ ری کردند. و حسن سلیمان و اعیان ری چون خبر یافتند که مخالفان آمدند، رفتند با آن مردم که گرد بودند و مردم دیگر که میرسید در آن مدت که رسول آمده بود و بازگشته. چون بیکدیگر رسیدند و بشهر نزدیک بودند حسن سلیمان گفت این مشتی اوباش اند که پیش آمدهاند از هر جایی[۱۶۳] فراز آمده، بیک ساعت از ایشان گورستانی توان کرد. نزدیک ایشان رسولی باید فرستاد و حجت گرفت تا اگر باز نگردند ما نزدیک خدای عزّ و جل معذور باشیم در خون ریختن ایشان. اعیان ری خطیب را نامزد کردند و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند مکن و از خدای عزّ و جل بترس و در خون این مشتی غوغا که فراز آوردهٔ مشو و باز گرد که تو سلطان و راعی ما نیستی. از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شدهٔ و برما اقتراحی کنی ترا حقی گزاریم و از این گروهی بی سر که با تست بیمی نیست. و این بدان میگوئیم تا خونی ریخته نگردد و بغی را سوی تو افکندیم.[۱۶۴]
خطیب برفت و این پیغام بداد. آن مغرور آل بویه و غوغا در جوشیدند و یکبار غریو کردند و چون آتش از جای در آمدند تا جنک کنند. خطیب بازگشت و گفت که ایشان جواب ما نیک ندادند، اکنون شما بهتر دانید. حسن سلیمان تعبیهٔ کرد سخت نیکو و هرکس را بجای خویش بداشت و قومی را که کم سلاحتر بودند ساخته بداشت. و افزون از پنجاه و شصت هزار مرد از شهر بدروازه آمده بودند. حسن رئیس و اعیان را گفت کسان گمارید تا خلق عامه را نگذارند تا از دروازه شهر بیرون آیند و فرمائید تا بجایگاه خویش میباشند تا من و اینمردم که ساختهٔ جنگ شدهاند پیش مخالفان رویم. رئیس و اعیان کسان گماشتند و این احتیاط بکردند، و حسن متوکلاً علی الله عزّ ذکره پیش کار رفت سخت آهسته و بترتیب، پیادگان جنگی پوشیده در پیش سواران ایستاده[۱۶۵] و مخالفان نیز درآمدند و جنگی قوی بیای شد و چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله، اما هیچ طرفی نیافتند که صف حسن سخت استوار بود. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند، نزدیک نماز پیشین حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیشتر بردند و با سواران پختهٔ گزیده حمله افکند بفیروزی، و خویشتن را بر قلب ایشان زدند و علامت مغرور آل بویه را بستدند و ایشان را هزیمت کردند هزیمتی هول، و بویهی اسب تازی داشت خیاره، با چند تن که نیک اسبه بودند بجستند، و اوباش پیاده درماندند میان جویها و میان درّها، و حسن گفت دهید[۱۶۶] و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید، تا پس از این دندانها کند شود از ری، و نیز نیایند. مردمان حس رخش برگزاردند[۱۶۷] و کشتن گرفتند و مردم شهر نیز روی به بیرون آوردند و بزدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند. وقت نماز دیگر حسن فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد. دست بکشیدند و شب درآمد و قوم بشهر باز آمدند و بقیتی از هزیمتیان که هر جائی[۱۶۸] پنهان شده بودند چون شب آمد بگریختند.
دیگر روز حسن گفت تا اسیران و سرها را بیاوردند، هشت هزار و هشتصد و اند سر و یک هزار و دویست و اند تن اسیر بودند. مثال داد تا بر آن راه که آن مخاذیل آمده بودند سه پایها برزدند و سرها را بر آن بنهادند و صد و بیست دار بزدند[۱۶۹] و از آن اسیران و مفسدان که قویتر بودند بردار کردند و حشمتی سخت بزرک بیفتاد، و باقی اسیران را رها کرد کردند و گفتند بروید و آنچه دیدید باز گوئید و هر کسی را پس از این آرزوی دار است و سر بباد دادن[۱۷۰] بیاید. آن اسیران برفتند و مردم ری، که زندگانی خداوند در از باد، بهر چه گفته بودند وفا کردند و از بندگی و دوست داری هیچ چیزی باقی نماندند. و بفرّ دولت عالی اینجا حشمتی بزرگ بیفتاد چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند اگر رأی عالی بیند این اعیان را احمادی باشد بدین چه کردند تا در خدمت حریصتر گردند أنشاء الله تعالی.
چون امیر مسعود قدس الله روحه برین نامه واقف گشت سخت شادمانه شد و فرمود تا بوق و دهل زدند و مبشران را بگردانیدند و بسیار کرامت کردند و اعیان نشابور بمصلی رفتند بشکر رسیدن امیر بنشابور و تازه شدن این فتح، و بسیار قربانها کردند و صدقها دادند. و هر روز امیر را بشارتی میبود.
و هم درین هفته خبر رسید که رسول القادر بالله رضی الله عنه نزدیک بیهق رسید. و با وی آن کرامت است که خلق یاد ندارند که هیچ پادشاهی را مانند آن بوده است. امیر رضی الله عنه برسیدن این بشارت تازگی تمام یافت و فرمود تا استقبال او بسیجیدند سخت بسزا و مردم شهر نزدیک قاضی صاعد آمدند و گفتند که ایشان چون شنیدند که امیر نزدیک نشابور رسید خواستند که خوازها[۱۷۱] زنند و بسیار شادی کنند رئیس گفت نباید کرد که امیر را مصیبتی بزرگ رسیده است بمرگ سلطان محمود انار الله برهانه هر چند بر مراد میاید. و این بفرمان وی میگویم با وقتی دیگر باید افکند.[۱۷۲] واکنون مدتی برآمد و هر روز کارها بر مراد تر است و اکنون رسول هم از بغداد میآید با همه مرادها. اگر قاضی بیند در خواهد از امیر تا بدلِ بسیار خلق شادی افکند بدانکه دستوری دهد خداوند و رها کند[۱۷۳] تا تکلف بی اندازه کنند. قاضی گفت نیک آمد و خوب میگوئید و سخت بوقت است دیگر روز امیر را بگفت و دستوری یافت. و قاضی با رئیس باز گفت که تکلفی سخت تمام باید کرد. و رئیس بخانه باز آمد و اعیان محلتها و بازارها را بخواند و گفت امیر دستوری داد، شهر بیارائید و هر تکلفی که توان کرد بباید کرد تا رسول خلیفه بداند که حال این شهر چیست و امیر نیز این شهر را دوستتر گیرد، که این کرامات او را در شهر ما حاصل ببود. گفتند فرمانبرداریم. و بازگشتند و کاری ساختند که کس بهیچ روزگار بران جمله یاد نداشت، چنانکه از دروازه های راه شهر[۱۷۴] تا بازار خوازه بر خوازه و قبه بر قبه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند.
چون این کارها ساخته شد و خبر رسید که رسول بدو فرسنگی از شهر رسید مرتبهداران پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند و همه لشکر برنشستند و پیش شدند با کوکبه بزرگ و تکلف بیاندازه، سپاه سالار در پیش، کوکبۀ دیگر قضاة و سادات و علماء و فقها، و کوکبه دیگر اعیان درگاه خداوندان قلم بر جملۀ هر چه نیکوتر رسول را - بومحمد هاشمی از خویشان نزدیک خلیفه - در شهر درآوردند روز دوشنبه ده روز مانده بود از شعبان این سال. اعیان و مقدمان سپاه از رسول جدا شدند بدروازه شهر و بخانها باز شدند. و مرتبهداران او را بیازار بیاوردند و میراندند و مردمان درم و دینار و شکر و هر چیزی میانداختند و بازیگران بازی میکردند و روزی بود که مانند آن کس یاد نداشت و تا میان دو نماز روزگار گرفت تا آنگاه که رسولدار رسول را بسرائی که ساخته بودند فرود آورد. چون بسرای فرود آمد نخست خوردنی که ساخته بودند رسولدار مثال داد تا پیش آوردند سخت بسیار از حد و اندازه بگذشته و رسول در اثنای نان خوردن بتازی نشابور را بستود و این پادشاه را بسیار دعا کرد و گفت در عمر خویش آنچه امروز دید یاد ندارد. و چون از نان خوردن فارغ شد نزلها[۱۷۵] بیاوردند از حد و اندازه گذشته و بیست هزار درم سیم گرمابه[۱۷۶] چنانکه متحیر گشت. و امیر رضی الله عنه نشابوریان را نیکوئی گفت.
و پس ازان دوسه روز بگذشت. امیر فرمود که رسول را پیش باید آورد و هر تکلف که ممکن است بکرد. بوسهل زوزنی گفت آنچه خداوند را باید فرمود از حدیث لشکر درگاه و مجلس امارت و غلامان و مرتبهداران و جز آن آنچه بدین ماند، بفرماید سپاه سالار را تا راست کند و اندازه بدست بنده دهد که آنچه میباید کرد بکند. و آنچه راه من بنده است و خواندهام و دیده از انِ سلطان ماضی رضی الله عنه بگویم تا راست کنند.
امیر گفت نیک آمد و فرمود تا سپاه سالار غازی را بخواندند. امیر گفت فرمودیم تا رسول خلیفه را پیش آرند و آنچه از منشور و خلعت و کرامات و نعوت آورده است. و آنچه اینجا کرده آید خبر آن بهر جایی رسد . باید که بگوئی لشکر را تا امشب همه کارهای خویش ساخته کنند و پگاه بجمله با سلاح تمام و با زینت بسیار حاضر آیند چنانکه از آن تمامتر نباشد، تا بفرمایم که چه باید کرد. گفت چنین کنم[۱۷۷]، و بازگشت و آنچه فرمودنی بود بفرمود و مثالها که دادنی بود بداد. و امیر رضی الله در معنی غلامان و جز آن مثالها داد و همه ملکانه راست کردند.
روز دیگر سپاه سالار غازی بدرگاه آمد با جمله لشکریان بایستاد، و مثال داد جمله سرهنگان را تا از درگاه بدو صف بایستادند با خیلهای خویش و علامتها با ایشان، شارهای[۱۷۸] آن دو صف از در باغ شادیاخ بدور جای رسید.[۱۷۹] و درون باغ از پیش صفۀ تاج تا درگاه غلامان دو روی بایستادند با سلاح تمام و قباهای گوناگون، و مرتبهداران با ایشان. و استران فرستاده بودند از بهر آوردن خلعت را از نشابور و نزدیک رسول بگذاشته. بوسهل پوشیده نیز کس فرستاده بود و منشور و فرمانها بخواسته و فرو نگریسته و ترجمهای آن راست کرده و باز در خریطهای دیبای سیاه نهاده باز فرستاده. و چون رسولدار نزدیک رسول رسید برنشاندند او را بر جنیبت و سیاه پوشیده، و لوا بدست سواری دادند در قفای رسول میآورد. و بر اثر رسول استران موکبی میآوردند با صندوقهای خلعت خلافت و ده اسب، از آن دو با ساخت زر و نعل زرو هشت بجل و برقع. و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو، و میگذشت و درم و دینار میانداختند، تا آنگاه که بصف سواران لشکر رسید و آواز دهل و بوق و نعره خلق برآمد.
و رسول و اعیان را در میان دو صف لشکر میگذرانیدند و از دو جهت سرهنگان نثار میکردند، تا آنگاه که بتخت رسید. و امیر بر تخت نشسته بود و بار داده بود و اولیاء و حشم نشسته بودند و ایستاده. و رسول را بجایگاه نیکو فرود آوردند و پیش بردند، سخت برسم پیش آمد و دستبوس کرد. و پیش تخت بنشاندش[۱۸۰]. چون بنشست از امیرالمؤمنین سلام کرد و دعای نیکو پیوست. و امیر مسعود جواب ملکانه داد. پس رسول بر پای خاست و منشور و نامه را بر تخت بنهاد، و امیر بوسه داد و بوسهل زوزنی را اشارت کرد تا بستد و خواندن گرفت. چون تحیت امیر برآمد[۱۸۱] امیر بر پای خاست و بساط تخت را ببوسید و پس بنشست و منشور و نامه بوسهل بخواند و ترجمهٔ مختصر، یک دو فصل، پارسی بگفت. پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند: جامهای دوخته و نادوخته، و رسول بر پای خاست، و هفت دواج[۱۸۲] بیرون گرفتند، یکی از آن سیاه و دیگر دبیقیهای[۱۸۳] بغدادی بغایت نادر ملکانه و امیر از تخت بزیر آمد و مصلی باز افکندند که یعقوب لیث بر این جمله کرده بود، امیر مسعود خلعت پوشید و دو رکعت نماز کرد و بوسهل زوزنی گفته بود امیر را چنان باید کرد چون خلعتها بپوشید بر جملگی ولایت پدر از دست خلیفه و تاج و طوق و اسب سواری پیش داشتند و شمشیر و حمایل و آنچه آنچه رسم بود از آنجا آوردن. و اولیاء و حشم نثارها پیش تخت بنهادند سخت بسیار از حد و اندازه گذشته. و رسول را بازگردانیدند بر جملهٔ هر چه نیکوتر. سلطان برخاست و بگرمابه رفت و جامه بگردانید و فرمود تا دویست هزار درم بدرویشان دادند. و پس اهل بساط و خوان آمدند و خوانی باتکلف بسیار ساخته بودند، و رسول را بیاوردند و برخوان سلطان بنشاندند، و چون نان خورده آمد رسول را خلعتی سخت فاخر پوشانیدند و با کرامت بسیار بخانه باز بردند. و نماز دیگر آنروز صلتی از آن وی رسولدار ببرد دویست هزار درم و اسبی باستام[۱۸۴] زر و پنجاه پاره جامه نابریدهٔ مرتفع، و از عود و مشک و کافور چند خریطه،[۱۸۵] و دستوری داد تا برود. رسول برفت سلخ شعبان.
و سلطان فرمود تا نامها نبشتند بهرات و پوشنک و طوس و سرخس و نسا و باورد و بادغیس و گنج روستا[۱۸۶] به بشارت این حال که او را تازه گشت از مجلس خلافت. و نسختها برداشتند از منشور و نامه، و القاب پیدا کردند[۱۸۷] تا این سلطان بزرگ را بدان خوانند و خطبه کنند. و نعوت سلطانی این بود که نبشتم ناصر دین الله، حافظ عبادالله، المنتقم من اعداء الله، ظهیر خلیفة الله امیر المؤمنین و منشور ناطق بود بدین که امیرالمؤمنین ممالکی که پدرت داشت یمین الدوله و امین المله و نظام الدین و کهف الاسلام و المسلمین ولی امیرالمؤمنین بتو مفوض کرد. و آنچه تو گرفتهٔ، ری و جبال و سپاهان و طارم و دیگر نواحی، و آنچه پس ازین گیری از ممالک مغرب و مشرق، ترا باشد و بر تو بدارد. مبشران این نامها ببردند و درین شهرها که نام بردم بنام سلطان مسعود خطبه کردند و حشمت او در خراسان گسترده شد.
و چون این رسول بازگشت سلطان مسعود قوی دل شد کارها از لونی دیگر پیش گرفت و ماه روزه درآمد و روزه بگرفتند. و سلطان مسعود حرکت کرد از نشابور در نیمه ماه رمضان این سال و هم این روز فرمود تا قاضی صاعد را و پسرانش را و سید بو محمد علوی را و بوبکر محمشاد و قاضی شهر و خطیب را خلعتها دادند و امیر بهرات آمد، دو روز مانده ازین ماه، و در کوشک مبارک فرود آمد و آنجا عیدی کرد که اقرار دادند که چنان عید هیچ نکرده است. خوانی نهاده بودند سلطان را در آن بنای نو که در باغ عدنانی[۱۸۸] ساخته بودند، و خوانهای دیگر نهاده بودند در باغ عدنانی، سرهنگان تفاریق و خیلتاشان را بران خوان بنشاندند. و شعرا شعر میخواندند. و در میان نان خوردن بزرگان درگاه که بر خوان سلطانی بودند بر پای خاستند و زمین بوسه دادند و گفتند پنج و شش ماه گذشت تا خداوند نشاط شراب نکرده است، و اگر عذری بود گذشت و کارها بر مراد است، اگر رأی بزرگ خداوند بیند نشاط فرماید. سلطان اجابت کرد و شراب خواست و بیاوردند و مطربان زخمه گرفتند و نشاط بالا گرفت و شراب دادن گرفتند چنانکه همگان خرم بازگشتند مگر سپاه سالار که هرگز شراب نخورده بود.
و هر روز پیوسته ملطفه میرسید از جانب لشکر غزنین که چه میکنند و چه میسازند، و بر موجب آنچه خداوند فرمودی کار میساختند. چاشتگاه روز دوشنبه دهم شوال ناگاه منکیتراک برادر حاجب بزرگ علی قریب با دانشمند حصیری ندیم بدرگاه سلطان مسعود رسیدند در وقت سلطان را آگاه کردند، فرمود که باردهید، در آمدند و زمین بوسه دادند و گفتند مبارک باد پادشاهی که یکرویه شد، برادر را موقوف کردند. سلطان ایشانرا بنشاند و بسیار بنواخت، و نامه حشم تکیناباد پیش آوردند، سلطان فرمود تا بستدند و بخواندند. پس گفت «حاجب[۱۸۹] آن کرد که از خرد و دوستداری وی چشم داشتیم و دیگران که او را متابعت کردند حق ما را بشناختند. و حق خدمتگاران رعایت کرده آید. شما سخت بتعجیل آمده اید، باز گردید و زمانی بیاسائید و نماز دیگر را بازآئید تا پیغامها بگزارید و حالها باز نمائید» و هر دو بازگشتند و بیک موضع در سرائی گرانمایه فرود آوردند[۱۹۰] و بسیار خوردنی و نزل فرستادند و چیزی بخوردند و گرمابه[۱۹۱] رفتند.
و سلطان چون ایشان را بازگردانید، بوسهل و طاهر دبیر را و اعیان دیگر را بخواند و خالی کرد و از هرگونه بسیار سخن رفت تا قرار گرفت بر آنکه نماز دیگر منکیتراک را حاجبی داده آید و سیاه در پوشانند[۱۹۲] و خلعتی بسزا دهند و همچنان حصیری را نماز دیگر دو جنیبت ببردند و منکیتراک و حصیری را بیاوردند و پیش آمدند و بنشستند خالی، چنانکه پیش سلطان طاهر دبیر و بوسهل زوزنی بودند، و پیغامها بدادند و حال بشرح باز نمودند. چون بازگشتند سلطان فرمود تا منکیتراک را بجامه خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند و با قبای سیاه و کلاه دوشاخ پیش سلطان آمد. سلطان گفت مبارک باد، و منزلت تو در حاجبی آن است که زیر دست برادر، حاجب بزرگ علی، ایستی وی زمین بوسه داد و بازگشت. و فقیه بوبکر حصیری را خلعتی پوشانیدند سخت گرانمایه چنانکه ندیمان را دهند. وی را نیز پیش آوردند و سلطان او را نیز بنواخت و گفت در روزگار پدرم رنجهای بسیار کشیدی در هوی و دوست داری ما و ما را چنین خدمتی کردی و حق تو واجب تر گشت. این اِعداد[۱۹۳] است و رسمی[۱۹۴]، بر اثر نیکوئیها بینی. او دعا کرد و بازگشت. و امیر همه اعیان و خدمتگاران را فرمود تا بخانه آن دو تن رفتند به تهنیت و سخت نیکو حق شان گزاردند. و نماز شام فرمود سلطان تا جواب نامه حشم تکیناباد را باز نبشتند با نواخت. و بحاجب بزرگ علی نامه نبشتند با نواخت بسیار. و سلطان توقیع کرد و بخط خویش فصلی نبشت. و مثال و نامها نبشتند و بفرستادند و خیلتاشی و مردی از عرب تازندگان[۱۹۵] دیوسواران[۱۹۶] نامزد شدند و نماز خفتن را سوی تکیناباد رفتند و الله اعلم بالصواب.
- ↑ مبرم اسم فاعل ابرام بمعنی ملالت آوردن، از ماده برم بدو فتحه بمعنی ملالت (قاموس).
- ↑ یب مج: بدرگاه عالی
- ↑ گویا بفتح اول و سکون دوم است (رک .)
- ↑ یله کردن در اینجا مرادف تخلیف عربی است یعنی میخواست تاش را بکار آنجا بگذارد
- ↑ جبال که بعدها عراق عجم نامیده شده است ولایتی بوده است از اصفهان گرفته تا کرمانشاه و در اینجا مقصود قسمت کوهستانی میان همدان و کرمانشاه است
- ↑ یب دوشنبه
- ↑ نسخه چاپی طبقات ناصری قریب بضم اول ضبط کرده است و گویا اشتباه است قریب بفتح بمعنی خویشاوند است چنانکه حاجب علی را خویشاوند نیز مینامیدند. قریب بضم لقب یا اسم پدر اصمعی و نیز یکی از سران خوارج بوده است (قاموس).
- ↑ این جمله هم دنباله همان خبری است که رسیده است.
- ↑ کذا در همه نسخه ها و ظ: خرد
- ↑ در فصل ورود امیر مسعود بغزنین ذکری ازین باغ بتفصیل تر خواهد آمد.
- ↑ یب مج برادرت، و همچنین : عمتت. در نامه ها سیاق مغایب از باب تادب مرسوم بوده است
- ↑ بصحرا افتادن بمعنی آشکارا شدن،
- ↑ یب: پیش گیرد
- ↑ احتمال میدهیم که در اصل دو «گفت» بوده که یکی را ناسخان بتوهم زائد بودن انداختهاند یب بجای «نباید» نیاید، فراز درینجا بمعنی گشاده است و این لغت از اضداد است
- ↑ یب : الب تون تاش. و در هر صورت مقصود آلتون تاش خوارزمشاه نیست زیر در اینجا با مسعود نبوده است و در هرات به خدمت او رسیده چنانکه شرحش بیاید. شاید خبار تاش بوده و تحریف شده است . نام خدارتاش پس ازین میآید
- ↑ یعنی هر چه بگویم قبول کند و چانه نزند زیرا میداند که هر چه تعهد کند نخواهد داد.
- ↑ پرداختن بمعنی فراغت یافتن.
- ↑ گویا سپید در آن زمان رسم عزا بوده است. جای دیگر هم این مطلب خواهد آمد
- ↑ مو: ما
- ↑ مو نمینمود
- ↑ فا بسمع طاعت،
- ↑ یعنی با آنکه بواسطه کارهای لازمتر مجال رسیدگی بکار سپاهان نداشتیم با وجود این فرمان خلیفه را اطاعت کردیم
- ↑ قصد کردن، مصدر مرکب، مفعول «یله کردیم» است.
- ↑ این کلمه شایع بوده است.
- ↑ این اسم را یاقوت در معجم البلدان و هم در مراصد الاطلاع با تای منقوط و بفتح را ضبط کردهاست در صورتی که امروز بضم راء تلفظ میشود. بهر حال ناحیه ایست میان قزوین و گیلان.
- ↑ یعنی خیال باطلی کند. در جاهای دیگر این کتاب هم این عبارت هست
- ↑ این «که» بیانی است و کلمه عشوه را تفسیر میکند.
- ↑ یعنی چون با نظر بدبینی و بدگمانی باین سرزمین بازگردیم الخ.
- ↑ در برهان قاطع: هریوه بکسر اول و ثانی بتحتانی مجهول و فتح و او منسوب بهرات را گویند و زر خالص و رائج را نیز گفتهاند
- ↑ طاق همان است که امروز طاقه گویند یعنی یک تخته جامه. گویا معرب تاست.
- ↑ یعنی از مرسومات یا محصولات آنجا.
- ↑ مو اشتران زین، فا استران زین (یعنی استران زینی در مقابل استران باری؟). مقصود از آلت سفر گویا خیمه و خرگاه و امثال آن است
- ↑ مو شهر را آئین، فا: شهر آذین (بدون را) روایت فا مطابق با چند جای تاریخ سیستان است.
- ↑ احماد ستودن و ستودنی یافتن در نوشته های عربی آن عصر معمول بوده است.
- ↑ کذا و ظ، أهل الدنیا یاالناس.
- ↑ کذا و ظ: آمد
- ↑ ثغر بمعنی مرز و در اصطلاح آن زمان حدود مجاور دشمن را می گفتهاند
- ↑ یوسف عموی مسعود که شرحی از او بعد ازین خواهد آمد
- ↑ این کلمه در نسخه مورای همه جا حمدونی است و در بعضی از کتابهای دیگر نیز چنان است. در فا حمد وی را بخط الحاقی حمدونی کردهاند و گویاهمه غلط است و صحیح حمدوی است رک. تعلیقات
- ↑ استعمال را در مفعول بواسطه و همچنین با نایب فاعل فعل مجهول در این سبک شایع است.
- ↑ یعنی بمحض آنکه خبر ورودش از خراسان برسد
- ↑ ختلی بفتح اول و سکون دوم منسوب بناحیه است در ماوراءالنهر نزدیک سمرقند که ختلان مینامیدهاند بضم اول و تشدید دوم نیز روایت شده است اما بعقیده یا قوت روایت نخستین است (مراصد چاپ تهران ص ۱۴۶)
- ↑ یب فا: مجلسی
- ↑ آخر بمعنی اما، بالاخره
- ↑ محال در اینجا بمعنی خطا و نارو است و بدین معنی در قدیم شایع بوده است قطران گوید: بود محال ترا داشتن امید محال بعالمی که نماند همیشه بر یک حال
- ↑ جواب سؤال دوم امیر است
- ↑ نام را یعنی برای اسم، برای صورت ظاهر
- ↑ ایستانیدن متعدی ایستادن درین کتاب مکرر میآید در نسخه فا بخط الحاقی: ایستادانیده
- ↑ «از هر دستی» عطف است به کلمه «عامه» میدانی در تفسیر کلمه اوباش میگوید آمیخته ازهر جنسی.
- ↑ در لسان العرب و قاموس الکوکبه الجماعه کوکب و کبکبه نیز بهمین معنی است، ولکن در کتاب السامی میگوید کبکبه گروهی مردم، کوکب و مرکب گروهی سواران.
- ↑ جمله حالیه است
- ↑ مو زاده البسطه (کذا) فی العلم و الجسم الی (کذا) و الله یوتی الخ فا فقط جمله دوم آیه را دارد آیه در سوره بقره است
- ↑ محابا در اینجا بمعنی پروا داشتن و امتناع کردن است اصل تازی آن محاباة (با تا) ست و بتاثیر زبان فارسی تخفیف یافته است نظیر کلمه مدارا.
- ↑ در حاشیه یب حرم بضم حاجماعت نسوان انتهی و درین صورت حرف دوم باید ساکن باشد
- ↑ رجوع کنید به ص ۵ حاشیه شماره ۱
- ↑ یب و جهانیان را (با وار عطف) و ظاهراً غلط است زیرا مقصود عبارت این است که بائی که ما بر سر سپاهان و مردم آن آوردیم عبرت اهل جهان است و این سخن اشاره است به قتل و غارت فجیعی که مسعود در همین سال ۴۲۱ در اصفهان کرده بود بطوری که مافروخی آن را د الغارة الشعراء » مینامد (محاسن اصفهان ص ۴۷ و ۱۰۷) و صاحب شذرات الذهب (ج ۳ ص ۲۲) میگوید فعل ما لا تفعله الکفره (صاحب شذرات در تاریخ این حادثه اشتباه کرده است که در سال ۴۲۳ دانسته است ، کمالا یخفی ).
- ↑ پیکار در اینجا بمعنی جدل است فردوسی میفرماید بهستیش باید که خستو شوی زگفتار پیکار یکسو شوی.
- ↑ نمود بمعنی کرد؟
- ↑ محجم بتقدیم حابر جیم اسم مفعول احجام در حاشیه یب احجام باز ایستادن از بیم و خوف
- ↑ شاید عبارت «که طاهر دبیر آنجا نشنید» افزود: ناسخان باشد که بقرینه سطر بعد افزوده اند.
- ↑ مو: و بنشست
- ↑ فا و او زبان بشنود و با امیر الخ یب روی زبان ما شود والخ
- ↑ کذا در همه نسخه ها و شاید: مردم
- ↑ جمله حالیه است و گرنه باید فعل میداشت یب بر خلاف نسخهها فعل « بود » افزوده است در صورتی که جمله بعد که عطف برین است «دستها بخدای عزوجل برداشته» بدون فعل رابطه است.
- ↑ عاجز در اینجا بمعنی بیکفایت و نالایق است. این سخن اشاره است بمجدالدوله دیلمی و مادرش سیدة.
- ↑ یعنی خدا در دل محمود افکند که الخ
- ↑ گاهی جمله شرط را در آخر کلام میگذاشته اند مثل اینجا
- ↑ در اینجا بعضی از ناسخان گویا بواسطه نفهمیدن معنی «عاجز» در زحمت افتاده اند عاجز را بمعنی فقیر و بینوا دانسته اند و چون برانداختن فقیران روا نبوده است در عبارت تصرف کرده اند بدین طریق مو و یب: «متغلبان را می برانداخت و عاجزان را می نواخت» چون در سطر بعد همین لفظ و همین اشکال بوده است در یب روی آن کلمه خط کشیده شده است ولی در مو باقی مانده است نسخه فا ازین تصرفات مصون مانده است و چنانکه در حاشیه شمارهٔ پیش گفتیم عاجز بمعنی بی کفایت و نالایق است و بنابرین تصرف در عبارت ضرورت ندارد
- ↑ از باب مبالغه و بر سبیل تمثیل است
- ↑ راعی از عنوانهای پادشاهان بوده است رجوع کنید به کتاب التاج ص ٦٧
- ↑ در اینجا شش نفر میشمارد در صورتیکه چند سطر بعد تصریح دارد که پنج نفر بوده اند ما احتمال میدهیم که کلمه «سالار علویان» زائد و سهو نساخ باشد و گویا همان کلمه سالار غازیان یک وقتی سهواً تکرار شده و بعد بدین صورت در آمده است و مؤید این احتمال آن است که عنوان سالار علویان سابقه ندارد اگر مقصود نقیب است که جزء عده هست این تناقض را نخست مرحوم ادیب متوجه شده و چنین توجیه کرده است که »باید قاضی و رئیس یکنفر باشد یا خطیب و نقیب یکنفر باشد یا سالار علویان و سالار غازیان یکنفر باشد» مقصودش آن است که عبارت صحیح است منتهی دو عنوان بر یک تن منطبق بوده است
- ↑ غازیان با مطوّعه مردمی بودند که در شهرها داوطلبانه برای جهاد با کفار جمع میشدند و لشکری تشکیل میدادند که سالاری مخصوص داشت این سالار را سالار غازیان یا سالار غازی مینامیدند. این کار مخصوصاً در زمان غزنویها بواسطه لشکرکشیهای هندوستان عنوان داشت. رجوع کنید به کتاب ترکستان استاد بارتلد
- ↑ مرتبهداران ظاهراً قسمی از مأمورین تشریفات بودهاند مانند یساول و شاطر و امثال آن
- ↑ معنی اصطلاحی این کلمه که در چند جای دیگر نیز تکرار خواهد شد بدست نیامد شاید شغلی بوده از قبیل نقیب و امثال آن .
- ↑ یعنی بر وضعی و قراری
- ↑ مو و نسخه بدل یب ریختند کلمه انداختن بمعنی ریختن معمول بوده است رودکی گوید باده انداز کو سرود انداخت حافظ میگوید بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم.
- ↑ اگر این جمله جواب شرط (چون بارالخ) باشد باید بدون واو باشد
- ↑ نیم ترک نوعی بوده است از خیمه و بنا بحاشیه یب نوعی از خیمه کوچک بوده ، و در هر حال بفتح تا و سکون راست و کاف آن تازی یا فارسی هر دو محتمل است چه اگر کلمه مستعار از نیمترک بمعنی کلاه خود باشد چنانکه در برهان قاطع است قاعدة با کاف فارسی است (چون ترک با مرک قافیه شده است) و اگر از ترک بمعنی قطعه های کلاه و خیمه آمده باشد با کاف تازی است بنا به تلفظ جاری
- ↑ یعنی حسن نظر و اعتقاد ما
- ↑ یعنی قبای خاص امیر
- ↑ فا شهر آئین، مج شهر را آئین
- ↑ در صحاح اهبة الحربُ عدتها در حاشیه یب: اهبة السفر یعنی سامان سفر.
- ↑ این شرح درین کتاب نیست و لابد در مجلدات پیش ازین بوده که از میان رفته است در سایر کتب تاریخ نیز ازین باب چیزی دیده نشد که حدس میزنیم بوسهل بواسطه انتساب بمسعود از پیش امیر محمد گریخته بوده است
- ↑ امیر مسعود در زمان پدر مدتی والی هرات بود و بعضی از داستانهای آن اوقاتش درین هست و خواهد آمد.
- ↑ یعنی محتشم ترین صفت تفضیلی را بجای عالی استعمال میکردهاند
- ↑ کذا و ظ «درشتی و ناخوشی یا درشت و ناخوش بود»
- ↑ یعنی مرده است.
- ↑ سایر نسخه ها جز فا: برهد
- ↑ شرح قصه ایست از زمان سابق
- ↑ در حاشیه یب الهره بمعنی شراست طبع و سوء خلق
- ↑ نام شاعر بدست نیامد تعالی در خاص الخاص ( ص ۲۲ ) این شعر را از جمله امثال خاصه میشمارد
- ↑ در بعضی افعال که با مفعول معینی زیاد استعمال میشوند بطوری که حذف آن مفعول دیگر موجب اشتباهی نمیشود، زبان بوسیله حذف آن مفعول بتسهیل و تخفیف میگراید مثل تاخت، بر نشست، برداشت و امثال اینها برداشت یعنی رخت برداشت مانند آن این کلمه امروز هم بهمین طریق مستعمل است
- ↑ یعنی باحماد مالی که مسعود از سپاهان فرستاد (؟)
- ↑ چنانکه در حاشیه یب متوجه شده است این بقلان با قاف که در همه نسخه ها چنین است ظاهراً سهو ناسخان است و صحیح باغین است که شهری است از تخارستان و ازانجا تا بلخ شش منزل است (معجم البلدان) و بقلان بقاف از شهرهای یمن است (نیز معجم البلدان)
- ↑ نالان بمعنی بیمار فرخی میگوید: اگر گویم بنالیدم درافتد که باشد مرد نالان زرد و لاغر
- ↑ پس ازین بتفصیل تر شناخته خواهد شد.
- ↑ این سه جمله صفت است برای کلمه پادشاه درین قسم صفت که صفت جملهیی باید نام نهاد، یاه وحدت حتماً بآخر موصوف الحاق می شده است و حتی در مورد صفتهای مفرد هم سبکهای قدیم این نکته را رعایت میکرده اند.
- ↑ این مطلب همان است که فرخی در اشعار خود بدان اشاره میکند آنجا که میگوید
پدر بگذاشت او را بر در ری بروی لشکر غدار و مکار سلیح و لشگر و پیلش جدا کرد غرضها بود سلطان را درین کار و نیز در قصیده دیگر از زبان مسعود خطاب بلشکر میگوید
پدر مراو شمارا بدین زمین بگذاشت جدا فکند مرا با شما زخان و زمان نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک نه خواسته که بجای شما کنم احسان در قصیده اسکافی نیز هست که
چو خواست کردن از خودتر اجدا انشاه نه داد و نه زر و نه زین نه زین افزار نه مادر و پدر از جمله همه پسران نصیب آن پسر افزون دهد که زار و نزار؟ - ↑ همان صحبت تدبیر و تقدیر است که سابقاً در طی نامه مسعود درین کتاب گذشت
- ↑ کذا در فا در مو کشتند شد (بی و او) در یب هیچ یک ازین دو کلمه را ندارد و عبارتش چنین است و جیه کردند و نامی گیرند نامی گیرند بزرگ پس ناگزیر اگر در نعمت باشند یا در نقمت ایشان را الخ توجیه نسخه فا آن است که بگوئیم دو فعل آورده است برای مطابقت با دو کلمه وجیه و نامی یعنی چون وجیه گشتند نامی شدند الخ با تذکر این نکته که در قدیم رسم بوده است که، چون دو فعل جمع مغایب متعاطف بودهاند، دومی (معطوف) را گاهی مفرد میآورده اند (رجوع کنید بمقدمه جهانگشا چاپ لیدن از آقای قزوینی) یا آنکه بگوئیم فاعل فعل «شد» مقدر است و تقدیر عبارت چنین است چون وجیه و نامی گشتند و کار شد الخ یعنی چون کار وجاهت و نام صورت گرفت الخ توجیه روایت مو نیز بهمین شق دوم است با تفاوت اینکه در اینجا کلمه «شد» جواب شرط است یعنی چون وجیه و نامی گشتند، شد روایت یباز زمینه این دو روایت بکلی دور است و محتمل است که در اثر ابهام مطلب ساخته شده باشد از حیث بلاغت و ایجاز هم دو روایت دیگر بر آن ترجیح دارد
- ↑ او یعنی امیر مسعود نیز ، بمعنی دیگر
- ↑ مو گشت
- ↑ کذا و ظ با او بقرینه سایر موارد
- ↑ مو و یب پس در یکدیگر در خواهید شد
- ↑ همچنان یعنی بدون تفاوت، یکسان
- ↑ کذا در یبفا بخط الحاقی امور خلافتمو و مج هیچ ندارند
- ↑ در ایستادن بمعنی جد کردن و اصرار ورزیدن در اینجا طبری میگوید فعی فی اغراء محمد به وحثه علی خلعه
- ↑ برآمد در اینجا مصدر مرخم است. فعل بعد از فعل نتوانست درین سبک همیشه مصدر آورده میشود
- ↑ ضمیر راجع به علی عیسی است.
- ↑ عطلت بضم اول بمعنی بیکاری
- ↑ ابن خلکان در ترجمه فضل این قضیه شفاعت فضل را به طاهر بن الحسین نسبت میدهد. و بعلاوه چند جای دیگر این قضیه نیز محل نظر است که تفصیل آن خارج از حدود این حواشی است
- ↑ مو یب: جائی
- ↑ یب جای، مو: جائیست
- ↑ مو بجای آورده است
- ↑ یب دیکه سوار خاقانی میگوید سلطان یک سواره گردون بجنگ وی بر چرمه تنگ بندد و هرابر افکند
- ↑ شبگیر بمعنی صبح زود، سحر
- ↑ یعنی بمرور زمان
- ↑ یب در متن ز استر
شوم، در نسخه بدل زاستر نشنوم مو، راست تر شومزاستر بمعنی از آن سوی تر است فرخی
میگوید
هیچ علم از عقل او مولی نماند باز پس هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر - ↑ محفوری منسوب است به محفور که بگفته قاموس شهری بوده است در کنار دریای روم که
در آن فرش می بافتند. استاد فرخی کلمه «محفور» را بمعنی محفوری آورده است آنجا که میگوید
بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای در آن زمان که بسویی فکنده ام محفور - ↑ فلس بدو فتحه تاریکی آخر شب (از قاموس).
- ↑ یب مج: هم بر این جمله
- ↑ مصدر مرخم است
- ↑ یب یار کود
- ↑ یعنی محل و مرتبه او را معین کرد.
- ↑ یب: در حق من، مو: بر آشنائی من براستا بمعنی در حق و درباره است این کلمه در خود این کتاب و در تاریخ سیستان مکرر آمده است. در طبقات ناصری (ص ۱۰ و ۱۱) راستاو چپا بمعنی طرف راست و طرف چپ استعمال شده است.
- ↑ سبک جمله عربی است. مخصوصا در مواردی که مفعول عبارت طولانی يی بوده است چنین میکردهاند و شواهد آن در خود این کتاب زیاد است.
- ↑ فامو بودند
- ↑ در ترجمه قاموس میگوید: «سفط بتحریک مثل جامه دان و جوال یا مثل دو کدان زنان است و گمان فقیر آن است که معرب سبد است»
- ↑ مج باز نمود
- ↑ یب: میباید کرد.
- ↑ در سپردن بمعنی ترک کردن، واگذاشتن. سنائی گوید
بی بلا نازنین شمرد او را چون بلا دید در سپرد او را - ↑ یعنی انفع و اصلح بحال خویش را یا آنچه را که بنظر خودشان بهتر میآمد. این کلمه
بهتر آمد نظائر متعدد دارد مانند بد آمد و به آمد در شعر استاد بوحنیفه چو روز مرد شود تیره
و بگردد بخت همو بد خود بیند از به امد کار، و کلمه خلاف آمد در شعر خواجه حافظ:
- ↑ فامومج: ملطفها
- ↑ «همتی بلند و فهمی تیز» مفعول فعل «داده باشد» است که مؤخر از آن آمده است.
- ↑ این بیت از قصیده ایست از آن متنبی که مطلع آن این است
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم ملو مکما یجل عن الملام و وقع فعاله فوق الکلام در این قصیده میگوید:
عجبت لمن له قد وحد و ینبو نبوة القضم الکهام و من یجد الطریق الی المعالی فلا یذر المطی بلا سنام و لم ارفی عیوب الناس شیئا کنقص القادرین علی التمام - ↑ مو گشته آمده است.
- ↑ فامو بر سر بالائی
- ↑ بازو گرفتن علامت احترام بوده است چنانکه درین کتاب مکرر خواهد آمد
- ↑ رسم بوده است که چون کسی را لقبی یا منصبی میدادند، هنگام پیش آوردن اسب سواری او از باب احترام نام او را بهمان لقب و عنوان ذکر میکردند شواهد این مطلب در خود این کتاب زیاد است از جمله در پیغام محمود به مسعود که پس ازین خواهد آمد پسرم محمد را چنانکه شنودی بر درگاه ما اسب امیر خراسان خواستند و تو امروز خلیفت مالی و فرمان ما بدین ولایت بی اندازه میدانی، چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه خواهند با اسب امیر عراق؟
- ↑ جنیبة اسب یدک و جنیبتی بمعنی یدککش
- ↑ در برهان قاطع: برگستوان بضم کاف فارسی و تای فرشت پوششی باشد که در روز جنگ پوشند و اسب را نیز پوشانند
- ↑ مطرد نیزه بوده است کوچک و اصلا سلاح شکاری بوده است چنانکه در صحاح و مبادی اللغه اسکافی و سایر کتابهای لغت آمده است اسم فارسی این سلاح در کتاب السامی «مک» است برهان قاطع در کلمه مک مینویسد «بضم اول بمعنی زوبین است و آن نیزهٔ باشد کوچک که عربان مطرد خوانند و باین معنی بفتح اول هم آمده است.
- ↑ روزگار گرفتن یعنی امتداد یافتن، طول کشیدن.
- ↑ مو براند و بخیمه فرود آمد فا از آن بالا بر فرود آمد (تراشیدگی دارد).
- ↑ یب و دیکرره.
- ↑ مو و بخوابگاه آمد و در شهر نشابور بود پس کس نمانده بود که همه با خدمت استقبال بنظاره آمده بودند الخ یب و بخوابگاه آمد در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند الخفا و بخوابگاه آمد در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه با خدمت استقبال با نظاره آمده بودند الخ شاید لفظ «در شهر نشابور» در اصل عبارت مکرر بوده است چنین: و بخوابگاه آمد در شهر نشابور، و در شهر نشابور بس کس نمانده بود الخ
- ↑ مفعول مطلق است که درین سبک معمول بوده است
- ↑ یعنی برحسب مراتب جمعی نشستند که حق نشستن داشتند و برخی بایستادند.
- ↑ مقصود ابوبکر محمد بن اسحق بن محمشاد است محمشاد را بفتح اول و سکون دوم
و فتح سوم ضبط کرده اند (الفتح الوهبی) کرامی منسوب است به کرام که پدر ابو عبدالله محمد
رئیس این فرقه کرامیه بوده است این کلمه را صاحب قاموس بفتح کاف و تشدید را بر وزن شداد
ضبط کرده است و معروف نیز همین است و لیکن در شعر ابو الفتح بستی بتخفیف راه آمده است
که می گوید
الفقه فقه ابی حنیفة وحده والدین دین محمد بن کرام ان الذین أراهم لم یؤمنوا بمحمد بن کرام غیر کرام - ↑ یب «که» ندارد
- ↑ یب مو فیصل
- ↑ یب مو مینمودیم. کلمۀ «پسند» غالباً با مصدر مرخم است یا بمعنی اسم مفعول، ولی در اینجا ظاهراً بمعنی فاعلی است.
- ↑ مظالم جمع مظلمه است مظلمه بتصریح قاموس بکسر لام است و بمعنی دادخواهی است
- ↑ بیرون مظالم یعنی علاوه بر این مجلس مظالم که خود امیر شخصاً در آن حاضر بود و رسیدگی میکرد.
- ↑ طرق و سبل وقف یعنی مصرف و موقوف علیه آن چند سطر بعد هم میگوید ارتفاع آن بطرق و سبل رسد
- ↑ این جملههای دعائی را که بصورت معترضه و حشو در کلام میآمده است، گاهی متصل باسم میآوردهاند و گاهی منفصل مثل عبارت متن
- ↑ فا «حکم» ندارد
- ↑ دستوری با یاء معلوم است نه یاء مجهول وحدت در برهان
قاطع میگوید «دستوری بر وزن فعفوری رخصت و اجازه باشد»
نظامی می گوید
پدر مهربان از آن دوری گرچه رنجید داد دستوری - ↑ یب مو فا و بزرگان
- ↑ یب رفته شرح کرد مج رفت و شرح کرد
- ↑ در قاموس الغوغاء الجراد بعدان ینبت جناحه او اذا انسلخ من اللالوان وصارالی الحمره و شیئ یشبه البعوض لا یعض لضعفه و به سمی الغوغاء من الناس
- ↑ شاید تا ما در سه روز یا ما تا دو سه روز
- ↑ یب مو از هر جانبی
- ↑ یعنی این ظلم و عدوان را ما نکردیم گذاشتیم که تو بکنی
- ↑ فا بخط الحاقی ایستادانیده
- ↑ این کلمه که در جای دیگر این کتاب نیز خواهد آمد اصطلاحی بوده است متداول بمعنی بزنید، بکشید و مانند آن این قیتبه در کتاب عیون الاخبار در طی داستان کشتار بنی امیه بدست عبدالله بن علی عباسی میگوید بنی امیه را در مجلسی جمع کرد ثم قال (یعنی عبدالله) لاهل خراسان «دهید» فشد خوابالعمد حتی سالت ادمغتهم و نیز میگوید مردی کلبی در آن میان بود دربارهٔ او هم گفت «دهید» فشدخ الکلبی معهم (عیون الاخبار جلد دوم ص ۲۰۸).
- ↑ در یب و مو، «گذاردند» با ذال بهر صورت معنی عبارت معلوم نیست و «رخش برگزاردن» سابقه ندارد احتمال میدهیم در عبارت غلط و تحریفی شده باشد و در اصل چیز دیگری بوده است مثلا «مردمان حسن و حسن برایشان زدند»
- ↑ مو هر جانبی
- ↑ کذا در یب، ولی در سه نسخه دیگر «بردند» در مورد کلمه دار، زدن و
فرو بردن استعمال میشده است فرخی میگوید
دار فرو بردی باری دویست گفتی کاین در خور خوی شماست - ↑ مو: و سر بباد دادن است
- ↑ در حاشیه یب خوازه بخاء معجمه و واو معدوله
یا ملفوظه ّقبه را گویند که در عروسیها زنند برای شادی، سوزنی گوید
گر با تو ز خانه سوی کوی آیم بندند چه خوازها و آئینها برهان قاطع اصل آن را بمعنی آفرین و خواهش میداند و نیز میگوید: مطلق چوب بندی را نیز گویند
- ↑ تا اینجا مقول قول رئیس است، ازین پس باز سخن مردم شهر است
- ↑ یعنی اجازه بدهد، بگذارد
- ↑ یب از دروازهای شهر
- ↑ نزل بضم اول و سکون دوم و هم بضم دوم در لغت بمعنی رزق و روزی است (کتاب السامی) و آنچه برای مهمان تهیه کنند (صحاح و ناموس) و گویا معنی اصطلاحییی داشته است
- ↑ یب گرما به بها گویا انعامی بوده است معمول برای واردین
- ↑ یب مج: گفت فرمان بردارم
- ↑ یعنی شارهای آن علامتها. شار یا شاره پارچهٔ بوده است نازک که یقول صاحب برهان ازان پردهٔ فانوس میساختهاند و زنان هند از آن چادر میکردهاند در اینجا گویا پارچه علامتها ازان بوده است
- ↑ کذا و مناسب «رسیده» است
- ↑ شاید «بنشاندندش» بقرینه سایر موارد
- ↑ یعنی چون در خواندن بجایی رسید که ذکر تحیت امیر بود
- ↑ دواج در اینجا نوعی از جامه است در قاموس آنرا بر وزن رُمّان و غُراب ضبط کرده و میگوید: اللحاف الذی یلبس ولی در برهان قاطع بر وزن رواج و بمعنی لحاف دانسته است
- ↑ در برهان قاطع دبیقی بروزن حقیقی نوعی از قماش باشد در نهایت لطافت انتهی اصل
این نوع پارچه از دبیق (یا دبقا بقول حمزة بن حسن و نقل یاقوت از او) آمده است و آن شهری
بوده است در مصر سعدی میگوید:
زشت باشد دبیقی و دیبا که بود بر عروس نازیبا - ↑ برهان قاطع میگوید «ستام بکسر اول بر وزن لجام ساخت و براق زین اسب را گویند مطلقا و بمعنی لجام و سر افسار محلی بزر و نقره هم آمده است»
- ↑ خریطه چنانکه از صحاح و قاموس مستفاد میشود، کیسهیی بوده است از چرم و غیر آن که سر آن را کوک میزدهاند
- ↑ کلمه «به» که بعد از کلمه «روستا» دیده میشود حرف اضافه ایست مربوط بکلمهٔ بشارت در رسمالخطهای قدیم گاهی این حرف را جدا از کلمه مدخول آن می نوشتهاند مخصوصا در مواقعی که متصل نوشتن مستلزم ایجاد مرکزهای متعدد میشده است مثل همین کلمه که در تمام نسخههای ها چنین نوشته شده است «به بشارت» مصحح چاپ مورلی گویا این حرف را جزء کلمه روستا دانسته و «روستابه» خوانده است و نیز نسخه یب داشته است که در آن حرف «به» بغلط «یه» شده بوده است بدین جهت در میان دو هلال کلمه «روستایه» راهم نقل کرده است. نسخه یب نیز همین «روستایه» را قبول کرده، و غلط است. گنج روستا ناحیهٔ بوده است میان بادغیس ومروالرود و معرب آن کنج رستاق است (معجم البلدان). این کلمه را شارح عتبی بفتح کاف ضعیفه (یعنی گ) و سکون نون ضبط کرده است و میگوید «سمیت بذلک لکثرة ربوعها و مراتعها» و لیکن لوسترنج در کتاب «ممالک شرقی خلافت» آن را با کاف تازی مفتوح نوشته و در معجم البلدان چاپ مصر بضم کاف ضبط کردهاند
- ↑ پیدا کردن در اینجا بمعنی بیان کردن و شرح دادن است در کتاب حدودالعالم «پیدا کردیم اند روی صفت زمین»
- ↑ باغ عدنانی گویا منسوب است به ابی عامر عدنان بن محمد الضبی که در اواخر عهد
سامانیان رئیس هرات بوده است و بدیع همدانی رسالهها و قصیده ها بنام او دارد و در یکی ازان
قصائد میگوید
یا دهر انک لا محالة مزعجی عن خطتی و لکل دهرشان فاعمد براحلتی هراة فانها عدن وان رئیسها عدنان رجوع شود به یتیمة الدهر ج ۴ ص ۱۹۶ و ۲۰۱ و نیز بکتاب رسائل بدیع
- ↑ یعنی علی قریب
- ↑ یب فرود آمدند
- ↑ کذا و قاعدةً «بگرمابه» بقرینه سایر موارد و قابل ملاحظه است که در نثر این دوره حذف حروف اضافه معمول نبوده است و در نثرهای بعد شایع شده است.
- ↑ رنگ لباس حاجبی سیاه بوده است چنانکه از جاهای دیگر این کتاب نیز مستفاد میشود.
- ↑ در حاشیه یب «اعداد بکسر الف مهیا و آماده کردن، و مقصود این است که این خلعت بر سبیل تهیه و تمهید نعمت لازمه است که بعد از این داده میشود.»
- ↑ مو و رسم
- ↑ مو یب از تازندگان
- ↑ دیوسوار در اینجا بطوری که از قرینه مقام مستفاد میشود باید بمعنی سوار تندرو
و چابک باشد و لیمکن معنی اصلی و حقیقی آن معلوم نیست و از مراجعه بفرهنگها هم چیزی بدست
نمیآید چه بعضی از آنها اصلاً این کلمه را ندارند و بعضی هم که دارند معنی محصلی برای آن ننوشتهاند.
برهان قاطع این کلمه را ندارد و کلمه «دیو سار» را دارد و میگوید دیو سار یعنی دیومانند
و نیز کسی که دیو جامه پوشد و دیو جامه را میگوید «جامه ایست خشن که در روزهای
جنگ میپوشند و در شیها برای شکار کردن کبک در بر کنند». بهار عجم میگوید دیو سوار کنایه
از اسب سوار است چنانکه عماد فقیه میگوید:
دیو سوارش بزند لشکری خرمنی از کاه و زنار اخگری صاحب انجمن آرا دیو سوار را با دیوسار یکی دانسته و دیو مانند و پوشنده دیو جامه معنی کرده است و شعر عماد را شاهد آورده بهر حال چون لغتی بوده است غریب و نادر شواهد کافی از آن بدست نیامده است که معنی آن درست معلوم شود در شعر ابوالفرج رونی کلمه «دیو دست سوار» آمده است آنجا که میگوید:
نه سالی و نه بسودی نه کاهی و نه فزودی نه بندی و نه گشودی چه دیو دست سواری در حاشیه یب دیو سوار را بمعنی شجاع و پوشنده جامه پلاسین روز جنگ دانسته و شعر عماد را هم آورده است.
| این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد. در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است. |