تاریخ بیهقی/بقیهٔ احوال امیر محمد
ذکر بقیة احوال امیر محمد رضی الله عنه بعد ما قُبض علیه الی ان حُوّل من قلعة کوهتیز الی قلعة مندیش
باز نمودهام پیش ازین که [چون] حاجب بزرگ علی از تکیناباد سوی هراة رفت در باب امیر محمد چه احتیاط کرد بر حکم فرمان عالیِ سلطان مسعود که رسیده بود از گماشتن بکتکین حاجب و خیر و شر این باز داشته را در گردن وی کردن. و اکنون چون فارغ شدم از رفتن[۱] لشکرها بهراة و فرو گرفتن حاجب علی قریب و از کارهای دیگر پیش بردن و بدان رسیدم که سلطان مسعود حرکت کند از هراة سوی بلخ، آن تاریخ باز ماندم و بقیت احوال این باز داشته را پیش گرفتم تا آنچه رفت اندرین مدت که لشکر از تکیناباد بهرات رفت و وی را ازین قلعهٔ کوهتیز بقلعهٔ مندیش[۲] بردند بتمامی بازنموده آید و تاریخ تمام گردد. و چون ازین فارغ شدم آنگاه بسر آن باز شوم که امیر مسعود از هراة حرکت کرد بر جانب بلخ انشاء الله.
از استاد عبدالرحمن قوّال شنودم که چون لشکر از تکیناباد سوی هراة رفتند، من و مانندهٔ من که خدمتکاران امیر محمد بودیم ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده و غارت شده و بینوا گشته، و دل نمیداد که از پای قلعهٔ کوهتیز ز استر شویمی. و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود او را بخواند سوی هراة و روشنائی پدیدار آید. و هر روزی بر حکم عادت بخدمت رفتمی من و یارانم مطربان و قوالان و ندیمان پیر،[۳] و آنجا چیزی خوردیمی و نماز شام را بازگشتیمی. و حاجب بکتکین زیادت احتیاط پیش گرفت و لکن کسی را از ما از وی باز نداشت. و نیکو داشتها هر روز بزیادت بود چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی در وقت حاضر کردی[۴]. و امیر محمد رضی الله عنه نیز لختی خرسندتر گشت و در شراب خوردن آمد و پیوسته میخورد.
یکروز بران خضراء[۵] بلندتر شراب میخوردیم، و ما در پیش او نشسته بودیم و مطربان میزدند، از دور گردی پیدا آمد. امیر گفت رضی الله عنه: آن چه شاید بود؟ گفتند نتوانیم دانست. وی معتمدی را گفت بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست. آن معتمد بشتاب برفت و پس بمدتی دراز بازآمد و چیزی در گوش امیر بگفت و امیر گفت الحمد لله، و سخت تازه بایستاد[۶] و خرم گشت چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ خبری است، و روی پرسیدن نبود چون نماز شام خواست رسید ما بازگشتیم، مرا تنها پیش خواند و سخت نزدیکم داشت چنانکه بهمه روزگار چنان نزدیک نداشته بود، و گفت بوبکر دبیر بسلامت رفت سوی گرمسیر[۷] تا از راه کرمان بعراق و مکه رود و دلم از جهت وی فارغ شد که بدست این بی حرمتان نیفتاد، خاصه بوسهل زوزنی که بخون وی تشنه است، و آن گرد وی بود و بجمازّه میرفت بشادکامی تمام. گفتم سپاس خدای را عزوجل که دل خداوند از وی فارغ گشت. گفت مرادی دیگر هست، اگر آن حاصل شود هر چه بمن رسیده است بر دلم خوش شود. باز گرد و این حدیث را پوشیده دار. من بازگشتم. از آن بروزی چند مجمزّی[۸] رسید از هراة نزدیک حاجب بکتکین نزدیک نماز و شام، و با امیر رضی الله عنه بگفتند، و بونصر طبیب را که از جمله ندما بود نزدیک بکتکین فرستاد و پیغام داد که شنودم از هراة مجمزّی رسیده است خبر چیست؟ بکتکین جواب داد که خیر است، سلطان مثال داده است در باب دیگر. چون روز ما آهن قلعه کردیم تا بخدمت رویم کسان حاجب بکتکین گفتند که امروز باز گردید که شغلی فریضه است بامیر، فرمانی رسیده است بخیر و نیکوئی تا آنرا تمام گردیده آید، آنگاه بر عادت میروید. ما را سخت دل مشغول شد و بازگشتیم سخت اندیشمند و غمناک. امیر محمد رضی الله عنه چون روزی دو برآمد دلش بجایها شد، کوتوال را گفته بود که از حاجب باید پرسید تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمیآید؟
کوتوال کس فرستاد و پرسید، حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی فرستاد و پیغام داد که مجمزّی رسیده است از همراه با نامۀ سلطانی، فرمانی داده است در باب امیر بخوبی و نیکوئی، و معتمدی از هراة نزدیک امیر میآید بچند پیغام فریضه، باشد که امروز در رسد. سبب این است که گفته شد تا دل مشغول داشته نیاید که جز خیر و خوبی نیست. امیر گفت رضی الله عنه «سخت نیک آمد» و لختی آرام گرفت نه چنانکه بایست.
و نماز پیشین آن معتمد در رسید – او را احمد طشتدار گفتندی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود – و در وقت حاجب بکتکین او را بقلعه فرستاد، تا نماز شام بماند و باز بزیر آمد، و پس از آن درست شد[۹] که پیغامهای نیکو بود از سلطان مسعود که «ما را، مقرر گشت آنچه رفته است و تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده میآید. امیر برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد که این زمستان ما ببلخ خواهیم بود و بهارگاه چون بغزنین آئیم تدبیر آوردن برادر ساخته آید. باید که نسخت آنچه با کدخدایش بکوزکانان فرستاده است از خزانه، بدین معتمد داده آید. و نیز آنچه از خزانه برداشتهاند بفرمان وی، از زر نقد و جامه و جواهر، و هر جائی بنهاده و با خویشتن دارد در سرای حرم، بجمله بحاجب بکتکین سپرده شود تا بخزانه باز رسد. و نسخت آنچه بحاجب دهند بدین معتمد سپارد تا بدان واقف شده آید». و امیر محمد رضی الله عنه نسختها بداد، و آنچه با وی بود و سرپوشیدگان حرم از خزانه بحاجب سپرد. و دو روز در آن روزگار شد تا ازین فارغ شدند. و هیچکس را در این دو روز نزدیک امیر محمد بنگذاشتند.
و روز سیم حاجب برنشست و نزدیکتر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند و پیغام داد که فرمان چنان است که امیر را بقلعه مندیش برده آید تا آنجا نیکو داشتهتر باشد، و حاجب بیاید[۱۰] با لشکری که در پای قلعه مقیم است، که حاجب را با آن مردم که با وی است بمهمی باید رفت. امیر جلال الدوله محمد چون این بشنید بگریست و دانست که کار چیست، اگر خواست و اگر نخواست او را تنها از قلعه فرود آوردند و غریو از خانگیان او برآمد. امیر رضی الله عنه چون بزیر آمد آواز داد که حاجب را بگوی که فرمان چنان است که او را تنها برند؟ حاجب گفت نه، که همه قوم با وی خواهند رفت، و فرزندان بجمله آمادهاند، که زشت بود با وی ایشان را بردن. و من اینجا ام تا همگان را بخوبی و نیکویی بر اثر وی بیارند چنانکه نماز دیگر را بسلامت نزدیک وی رسیده باشند.
امیر را براندند و سواری سیصد و کوتوال قلعه کوهتیز با پیادهٔ سیصد تمام سلاح با او، [و] نشاندند حرمها را در عماریها و حاشیت را بر استران و خران. و بسیار نامردمی رفت در معنی تفتیش، و زشت گفتندی[۱۱] و جای آن بود، که علی ایحال فرزند محمود بود. و سلطان مسعود چون بشنید نیز سخت ملامت کرد بکتکین را ولیکن باز جستی نبود. و آن استاد سخن لیثی[۱۲] شاعر سخت نیکو[۱۳] گفته است درین معنی، و الابیات:
| کاروانی همی از ری بسوی دسکره[۱۴] شد | آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد | |||||
| گله دزدان از دور بدیدند چو آن[۱۵] | هر یکی زیشان گفتی که یکی قسوره[۱۶] شد | |||||
| آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند | بُد کسی نیز که با دزد همی یکسره شد | |||||
| رهروی بود در آن راه درم یافت بسی | چون توانگر شد گوئی سخنش نادره شد | |||||
| هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب: | کاروانی زده شد کار گروهی سره شد | |||||
و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمد رسیدند، و چون ایشان را بجمله نزدیک خویش دید خدای را عزوجل سپاس داری کرد و حدیث سوزیان[۱۷] فراموش کرد. و حاجب نیز در رسید و دور تر فرود آمد و احمد ارسلان[۱۸] را فرمود تا آنجا بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ کوتوال بوعلی او را بمولتان فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد. و دیگر خدمتکاران او را گفتند چون ندیمان و مطربان که هر کس پس شغل خویش روید که فرمان نیست که از شما کسی نزدیک وی رود. عبدالرحمن قوال گفت دیگر روز پراکنده شدند و من و یارم دزدیده باوی برفتیم و ناصری و بغوی[۱۹]، که دل یاری نمیداد چشم از وی برداشتن، و گفتم وفا را تا قلعت برویم و چون وی را آنجا رسانند باز گردیم. چون از جنگل ایاز[۲۰] برداشتند و نزدیک کور[۲۱] والشت رسیدند، از چپِ راه قلعت مندیش از دور پیدا آمد. راه بتافتند و بر آن جانب رفتند، و من و این آزاد مرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت. قلعهٔ دیدیم سخت بلند و نردبان پایهای بی حد و اندازه چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد، امیر محمد از مهد بزیر آمد و بند داشت، با کفش و کلاه ساده، و قبای دیبای لعل پوشیده، و ما وی را بدیدیم و ممکن نشد خدمتی یا اشارتی کردن. گریستن بر ما افتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات چنانکه رود براندند ناصری و بغوی که با ما بودند و یکی بود از ندمهای این پادشاه و شعر و ترانه خوش گفتی بگریست و پس بدیهه نیکو گفت، شعر
| ای شاه چه بود این که ترا پیش آمد | دشمنت هم از پیرهن خویش آمد | |||||
| از محنتها محنت تو بیش آمد | از ملک پدر بهر تو مندیش آمد | |||||
و دو تن سخت قوی بازوی او گرفتند، و رفتن گرفت سخت بجهد، و چند پایه که بر رفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی چون دور برفت و هنوز در چشم دیدار[۲۲] بود بنشست، از دور مجمزّی پیدا شد از راه امیر محمد او را بدید و نیز نرفت تا پرسد که مجمزّ بچه سبب آمده است، و کسی را ازانِ خویش نزد بکتکین حاجب فرستاد. مجمز در رسید با نامه، نامهٔ بود بخط سلطان مسعود ببرادر. بکتکین حاجب آنرا در ساعت بر بالا فرستاد. امیر رضی الله عنه بر آن پایه نشسته بود در راه، و ما میدیدیم، چون نامه بخواند سجده کرد پس برخاست و بر قلعه رفت و از چشم ناپیدا شد. و قوم را بجمله آنجا رسانیدند و چند خدمتکار که فرمان بود از مردان. و حاجب بکتکین و آن قوم بازگشتند. من که عبدالرحمن فضولیام، چنانکه زالان نشابور گویند مادر مرده و ده درم وام، آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد؟ ایشان گفتند ترا با این حکایت چکار، چرا نخوانی آنکه شاعر گوید و آن این است، شعر:
| ایعودُ ایتها الخیامُ زمانُنا | ام لاسبیلَ الیه بعدَ ذهابِه | |||||
گفتم الحق روز این صوت هست، اما آن را اِستادم[۲۳] تا این یک نکتهٔ دیگر بشنوم و بروم. گفتند نامهٔ بود بخط سلطان مسعود بوی که علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای او بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند. و خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شاد شود. و امیر محمد سجده کرد خدای را تعالی و گفت «امروز هر چه بمن رسید مرا خوش گشت که آن کافر نعمت بیوفا را فرو گرفتند و مراد او در دنیا بسر آمد». و من نیز با یارم برفتیم.
و هم از استاد عبدالرحمن قوال شنودم، پس از آنکه این تاریخ آغاز کرده بودم بهفت سال، روز یکشنبه یازدهم رجب سنه خمس و خمسین و اربعمائه، و بحدیث ملک محمد سخن میگفتم وی گفت با چندین اصوات نادر که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی چنانکه کم مجلس بودی که من این نخواندمی، و الابیات، شعر:
| و لیس غدر کم بدع و لا عجب[۲۴] | لکن وفاء کم من ابدع البدع | |||||
| ما الشأن فی غدرکم الشأن[۲۵] فی طمعی | و باعتدادی بقول الزور والخدع | |||||
و هر چند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی، خردمند را بچشم عیرت درین باید نگریست که این فال بوده است که بر زبان این پادشاه رحمة الله علیه میرفت، و بوده است در روزگارش خیر خیر ها[۲۶] و وی غافل، با چندان نیکوئی که میکرد در روزگار امارت خویش با لشکری و رعیت، همچون معنی این دو بیت. و المقدر کائن و ما قضی الله عزوجل سیکون، نبهنا الله عن نومة الغافلین بمنه. و پس ازین بیارم آنچه رفت در باب این باز داشته بجای خویش. و حاجب بکتکین چون ازین شغل فارغ گشت سوی غزنین رفت بفرمان تا از آنجا سوی بلخ رود با والدهٔ سلطان مسعود و دیگر حرم و حرهٔ ختلی، چنانکه باحتیاط آنجا رسیدند[۲۷]
چون همه کارها بتمامی بهراة قرار گرفت، سلطان مسعود استادم بونصر را گفت: آنچه فرمودنی بود در هر بابی فرموده آمد، و ما درین هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا این زمستان آنجا باشیم و آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعت کنیم و خواجه احمد حسن نیز در رسد و کار وزارت قرار گیرد، آنگاه سوی غزنین رفته آید بونصر جواب داد که هر چه خداوند اندیشیده است همه فریضه است و عین صواب است. سلطان گفت بامیرالمؤمنین نامه باید نبشت بدین چه رفت، چنانکه رسم است، تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید این کارها قرار گرفت. بو نصر گفت این از فرایض است، و بقدرخان هم بباید نبشت تا رکابداری بتعجیل ببرد و این بشارت برساند، آنگاه چون رکاب عالی بسعادت ببلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد را کرده شود. سلطان گفت پس زود باید پیش گرفت که رفتن ما نزدیک است، تا پیش از آنکه از هرات برویم این دو نامه گسیل کرده آید. و استادم دو نسخت کرد این دو نامه را چنانکه او کردی، یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی بقدرخان، و نسختها بشده است چنانکه چند جای این حال بیاوردم. و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند چون بوالقاسم حریش[۲۸] و دیگران، و ایشان را میخواستند که بروی استادم برکشند. که ایشان فاضل تر اند، و بگویم که ایشان شعر بغایت نیکو بگفتندی و دبیری نیک بکردندی ولکن این نمط که از تخت ملوک بتخت ملوک باید نبشت دیگر است، و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست و استادم هر چند در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمود چنانکه باید یگانهٔ زمانه شد و آن طایفه از حسد وی هر کسی نسختی کرد، و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت، و پس از آن چون خواجهٔ بزرگ احمد در رسید مقرر تر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. و من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و درین تاریخ آوردم نام را، و از آن امیرالمؤمنین هم ازین معانی بود، تا دانسته آید انشاء الله عزّ و جّل.
بسم الله الرحمن الرحیم، بعد الصدر و الدعاء[۲۹]، خان داند که بزرگان و ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند و فاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و انگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند[۳۰] دیدار کردنی بسزا، و اندر آن دیدار کردن شرط ممالحت[۳۱] را بجای آرند و عهد کنند و تکلفهای بی اندازه، و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند تا خانها یکی شود و همه اسباب بیگانگی برخیزد، این همه آنرا کنند تا که چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند و بروند، فرزندان ایشان که مستحق آن تخت باشند و بر جایهای ایشان بنشینند با فراغت دل روزگار را کرانه کنند، و دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و بمرادی رسند.
بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما امیر ماضی بر چه جمله بود. بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را، ازان زیادتتر بود، و از ان شرح کردن نباید، که بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عدت او دیده آمده است. و داند که دو مهتر باز گذشته[۳۲] بسی رنج بر خاطرهای پاکیزهٔ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بیای شد و آن یکدیگر[۳۳] دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکوئی و زیبائی چنانکه خبر آن بدور ونزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست، و آن حال تاریخست چنانکه دیر سالها مدروس نگردد. و مقرر است که این تکلفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند و برِ آن تخمها که ایشان کاشتند بردارند. امروز چون تخت بما رسید، و کار این است که بر هر دو جانب پوشیده نیست، خرد آن مثال دهد و تجارب آن اقتضا کند که جهد کرده آید تا بناهای افراشته را در دوستی افراشتهتر کرده آید، تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان و دشمنان بکوری و ده دلی روزگار را کران کنند و جهانیان را مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است. و توفیق اصلح خواهیم از ایزد عز ذکره در این باب، که توفیق او دهد بندگان را، و ذلک بیده و الخیر کله.
و شنوده باشد خان ادام الله عزه که چون پدر ما رحمة الله علیه گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک، ششصد و هفتصد فرسنگ جهانی را زیر ضبط آورده. و هر چند میبراندیشم[۳۴] ولایتهای با نام بود در پیش ما و اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بران نشیند و بضبط ما آراسته گردد، و مردمان بجمله دستها برداشته تا رعیت ما گردند. و امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی میداشت و مکاتبت پیوسته تا بشتابیم و بمدینة السلام رویم و غضاضتی[۳۵] که جاه خلافت را میباشد از گروهی اذناب[۳۶] آن را دریابیم و آن غضاضت را دور کنیم. و عزیمت ما بران قرار گرفته بود که هر ایینه و ناچار فرمان عالی[۳۷] را نگاه داشته آید و سعادت دیدار امیرالمؤمنین خویشتن را حاصل کرده شود، خبر رسید که پدر ما بجوار رحمت خدای پیوست. و بعد از آن شنودیم که برادر ما امیر محمد را اولیاء و حشم در حال، چون ما دور بودیم، از کوزکانان بخواندند و بر تخت ملک نشاندند و بروی بامیری سلام کردند و اندران تسکین وقت دانستند، که ما دور بودیم و دیگر که پدر ما هر چند ما را ولیعهد کرده بود بروزگار حیات خویش، درین آخرها که لختی مزاج او بگشت و سستی بر اصالت رایی بدان بزرگی که او را بود دست یافت، از ما نه بحقیقت آزاری نمود چنانکه طبع بشریت است و خصوصاً از آنِ ملوک که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشد، ما را بری ماند که دانست که آن دیار تا روم و از دیگر جانب مصر طولاً و عرضاً همه بضبط ما آراسته گردد، تا غزنین و هندوستان و آنچه گشاده آمده است[۳۸] ببرادر یله کنیم که نه بیگانه را بُوَد تا خلیفت ما باشد و با عزاز بزرگتر داریم. رسول فرستادیم نزدیک برادر بتعزیت و تهنیت نشستن بر تخت ملک، و پیغامها دادیم رسول را که اندران صلاح ذات البین بود و سکون خراسان و عراق و فراغت دل هزار هزار مردم، و مصرح بگفتیم که مر ما را چندان ولایت در پیش است، آنرا بفرمان امیرالمؤمنین میبباید گرفت و ضبط کرد، که آن را حد و اندازه نیست. همپشتی و یکدلی و موافقت میباید میان هر دو برادر، و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید تا جهان آنچه بکار آید و نام دارد ما را گردد. اما شرط آن است که از زرادخانه پنج هزار اشتر بار سلاح و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی دو هزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام و پانصد پیل خیارهٔ سبک جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید، و برادر خلیفت ما باشد چنانکه نخست بر منابر نام ما برند بشهرها و خطبه بنام ما کنند آنگاه نام وی، و بر سکهٔ درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی، و قضاة و صاحب بریدانی که اخبارِ انها میکنند اختیار کردهٔ حضرت ما باشند، تا آنچه باید فرمود در مسلمانی میفرمائیم، و ما بجانب عراق و بغز و روم مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان، تا سُنت پیغمبرِ ما[۳۹] صلوات الله علیه بجا آورده باشیم و طریقی که پدران ما بر آن رفتهاند نگاه داشته آید که برکات آن اعقاب را باقی ماند. و مصرح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را باز باید گشت و آنچه گرفته آمده است مهمل ماند[۴۰] و روی بکار ملک نهاد که اصل آن است و این دیگر فرع، و هر گاه اصل بدست آید کار فرع آسان باشد. و اگر فالعیاذ بالله میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند و وزر و وبال بحاصل شود و بدو باز گردد، که ما چون ولیعهد پدریم و این مجاملت واجب میداریم جهانیان دانند که انصاف تمام دادهایم.
چون رسول بغزنین رسید باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانها دراز کرده و دادن گرفته و شب و روز بنشاط مشغول شده، راه رشد را بندید. و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند[۴۱] و دست یافته نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حد وجوب بدارد، و برادرِ ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید، و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که «ولیعهد پدر وی است و ری از آن بما داد تا چون او را قضای مرگ فراز رسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم، و اگر وی را امروز بر این نهاد[۴۲] یله کنیم آنچه خواسته آمده است از غلام و پیل و اسب و اشتر و سلاح فرستاده آید، آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید. و بهیچ حال خلیفت ما نباشد و قضات و اصحاب برید فرستاده نیاید.»
ما چون جواب برین جمله یافتیم مقرر گشت که انصاف نخواهد بود[۴۳] و بر راه راست نیستند و در روز از سپاهان حرکت کردیم هر چند قصد همدان و حلوان و بغداد داشتیم. و حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکارا کرده بود و خطبه بگردانیده، و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع گشته و وی بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده و ما امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جملهٔ مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان با آنچه موفق گردیم بگرفتن – هر چند بر حق بودیم – بفرمان وی تا موافق شریعت باشد.
و پس از رسیدن ما بنشابور، رسول خلیفه در رسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات چنانکه هیچ پادشاه را مانند آن نداشتند. و از اتفاق نادر سرهنک علی عبدالله و ابوالنجم ایاز و نوشتکین خاصه خادم از غزنین اندر رسیدند با بیشتر غلام سرائی، و نامها رسید سوی ما پوشیده از غزنین که حاجب [ علی بن ] ایل ارسلان زعیم الحجاب و بکتغدی[۴۴] حاجب، سالار غلامان بندگی نموده و بر علی کوتوال و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده و بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل مینیاید، و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند.
ما فرمودم تا این قوم را که از غزنین در رسیدند بنواختند و اعیان غزنین را جوابهای نیکو نبشتند. و از نشابور حرکت کردیم. پس از عید دوازده روز نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر که به تکیناباد بودند با برادر ما که چون خبر حرکت ما از نشابور بدیشان رسید برادر ما را بقلعت کوهتیز موقوف کردند و برادر علی، منکیتراک، و فقیه بوبکر حصیری که در رسیدند بهراة احوال را بتمامی شرح کردند. و استطلاع رأی کرده بودند تا بر مثالها که از ان ما یا بند کار کنند.
ما جواب فرمودیم، و علی را و همه اعیان را و جمله لشکر را دل گرم کردیم، و گفته آمد تا برادر را باحتیاط در قلعت نگاه دارند، و علی و جمله لشکر بدرگاه حاضر آیند. و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان بهراة رسیدند و هر دو لشکر در هم آمیخت و دلهای لشکری و رعیت بر طاعت و بندگی ما بیارامید و قرار گرفت. و نامها رفت جملگی این حالها را بجملهٔ مملکت، بری و سپاهان و آن نواحی نیز تا مقرر گردد بدور و نزدیک که کار و سخن یکرویه گشت و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. و بحضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمد و نامها نبشته شد بذکر این احوال، و فرمانهای عالی خواسته آمد در هر بابی. و سوی پسر کاکو و دیگران که بری و جبالاند تا عقبهٔ حلوان نامها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی، و مصرح بگفتیم که بر اثرْ سالاری محتشم فرستاده آید بران جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد، تا خواب نهبینند و عشوه نخرند که[۴۵] آن دیار و کارها را مهمل فرو خواهند گذاشت. حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش آن ناصح که در غیبت[۴۶] ما قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته، اینجا بهراة بخدمت آمد و وی را باز گردانیده میآید با نواختی هرچه تمامتر، چنانکه حال و محل و راستی او اقتضا کند. و ما درین هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوا[۴۷] و طاعت ما بیارامیده. و نامه توقیعی رفته است تا خواجه فاضل بوالقاسم احمد بن الحسن را که بقلعت چنگی[۴۸] باز داشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت، تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما با رأی و تدبیر او آراسته گردد. و اریارق حاجب سالار هندوستان را نیز مثال دادیم تا ببلخ آید. و از غزنین نامۀ کوتوال بوعلی رسید که جمله خزائن دینار و درم و جامه و همه اصناف نعمت و سلاح بخازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمد الله که بدان دل مشغول باید داشت. و چون این کارها برین جمله قرار گرفت خان را بشارت داده آمد، تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی گردد و بهرهٔ خویش ازین شادی بردارد و این خبر شایع و مستفیض کند چنانکه بدور و نزدیک رسد، که چون خاندانها یکی است – شکر ایزد را عز ذکره – نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد. و بر اثر ابوالقاسم حصیری را که از جمله معتمدان من است و قاضی بوطاهر تبانی[۴۹] را که از اعیان قضاة است برسولی نامزد کرده میآید تا بدان دیار کریم حرسها الله آیند و عهدها تازه کرده شود. منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا بتازه گشتن اخبار سلامت خان و رفتن کارها بر قضیت مراد لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم بمشیته الله عزّ و جَل و اذنه.
و این نسخت بدست رکابداری فرستاده آمد سوی قدر خان که او زنده بود هنوز و پس ازین بدو سال گذشته شد. و هم برین مقدار نامه رفت بر دست فقیهی چون نیم رسولی بخلیفه رضی الله عنه و پس از آنکه این نامها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ذی القعده این سال بر جانب بلخ بر راه بادغیس[۵۰] و گنج روستا با جملهٔ لشکرها و حشمتی سخت تمام، و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود، اندیشمند تا در باب وی چه رود. و چند بار بوالحسن عقیلی حدیث او فرا افکند و سلطان بسیار نیکوئی گفت و از وی خشنودی نمود و گفت وی را بخوارزم باز میباید رفت که نباید که خللی افتد. بوالحسن آلتونتاش را آگاه کرد، و بونصر مشکان نیز با دبیر آلتونتاش گفت بدین چه شنود، و او سکون گرفت. و از خواجه بونصر شنودم گفت هر چند حال آلتونتاش برین جمله بود [و] امیر از وی نیک خشنود گشت بچندان نصیحت که کرد و اکنون چون شنود که کار یکرویه گشت بزودی بهراة آمد، و فراوان مال و هدیه آورد، ولیکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت. و امیر خلوتی که کرده بود، در راه چیزی بیرون داد ازین باب، و ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع، و فرزندان و حشم و چاکران و تبع بسیار دارد، از وی خطا نرفته است که مستحق آن است که بروی دل گران باید کرد. و خوارزم ثغر ترکان است و روی پستست[۵۱]. امیر گفت همه همچنین است که شما میگوئید و من از وی خشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم، و نیز پس ازین کس را زهره نباشد که سخن وی گوید جز نیکوئی، و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود. و بوالحسن عقیلی ندیم را بخواند و پیغامهای نیکو داد سوی آلتونتاش و گفت من میخواستم که او را ببلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم باز گردد اما اندیشیدیم که مگر آنجا دیر تر بماند، و در آن دیار باشد که خللی افتد. و دیگر آنکه از پاریاب[۵۲] سوی اندخوذ[۵۳] رفتن نزدیک است، باید که بسازد تا از پاریاب برود.
آلتونتاش چون پیغام بشنود، برخاست و زمین بوسه داد و گفت بنده را خوشتر آن بودی که چون پیر شده است از لشکری بکشیدی[۵۴] و بغزنین رفتی و بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی، اما چون فرمان خداوند برین جمله است فرمان بردارم.
دیگر روز امیر بپاریاب رسید . بفرمود تا خلعت[۵۵] او که راست کرده بودند – خلعتی سخت فاخر و نیکو و برانچه بروزگار سلطان محمود او را رسم بود زیادتها فرمود و پیش آمد و خدمت کرد، و امیر وی را در بر گرفت و بسیار بنواختش و با کرامت بسیار بازگشت. و همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند. و دستوری یافت که دیگر روز برود.
و شب بومنصور دبیر خویش را نزدیک من فرستاد که بونصرم پوشیده – و این مرد از معتمدان خاص او بود – و پیغام داد که «من دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم، و فردا شب که آگاه شوند ما رفته باشیم. و استطلاع رأی دیگر تا[۵۶] بروم نخواهم کرد، که قاعده کژ میبینم. و این پادشاه حلیم و کریم و بزرگ است امّا چنانکه بروی کار دیدم این گروهی مردم که گرد او درآمدهاند، هر یکی چون وزیری ایستاده، و وی سخن میشنود و بر آن کار میکند؛ این کار راست نهاده را تباه خواهند کرد. و من رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیل خیر نیست. تو که بونصری باید اندیشهٔ کار من داری همچنانکه تا این غایت داشتی، با اینکه تو هم مُمکن نخواهی بودن در شغل خویش، که آن نظام که بود بکسست و کارها همه دیگر شد. اما نگویم تا چه رود» گفتم چنین کنم. و مشغول دل تر از ان گشتم که بودم، هر چند که من بیش ازان دانستم که او گفت.
چون یک پاس از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خود بر نشست و برفت و فرموده بود که کوس نباید زد تا بجا نیارند که او برفت. و در شب امیر را بر آن آورده بودند که ناچار آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. تا خبر یافتند ده دوازده فرسنک جانب ولایت خود برفته بود. عبدوس را بر اثر وی بفرستادند و گفتند «چند مهم دیگر است که ناگفته مانده است، و چند کرامت است که نیافته است، و دستوری داده بودیم رفتن را و برفت و آن کارها مانده است». و اندیشهمند بودند که باز گردد یا نه؟ و چون عبدوس بدو رسید، وی جواب داد که «بنده را فرمان بود برفتن، و بفرمان عالی برفت، و زشتی دارد بازگشتن. و مثالی که مانده است بنامه راست میتوان کرد. و دیگر که دوش نامه رسیده است از خواجه احمد عبدالصمد که خداش که کجات و جقراق و خفچاق[۵۷] میجنبند، از غیبت من ناگاه خللی افتد». و عبدوس را حقی نیکو بگزارد تا نوبت[۵۸] نیکو دارد و عذر باز نماید. و آلتونتاش هم در ساعت برنشست و عبدوس را یک دو فرسنک با خویشتن برد یعنی که با وی سخنی چند فریضه دارم، و سخنان نهفته با او گفت و انگاه باز گردانید. و چون عبدوس بلشکرگاه باز رسید و حالها باز راند، مقرر گشت که مرد سخت ترسیده بود. و آن روز بسیار سخن محال بگفته بودند، و بوالحسن عقیلی را که در میان پیغام آلتونتاش بود خیانتها نهاده و بجانب آلتونتاش منسوب کرده و گفته که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی بحاصل شود، و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند و امیر بانگ بر ایشان زد و خوار و سرد کرد. پس مرا[۵۹] بخواند و خالی کرد و گفت چنان مینماید که آلتونتاش مستوحش رفته است. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، بچه سبب؟ و نه همانا که مستوحش رفته باشد، که مردی سخت بخرد و فرمان بردار است، و بسیار نواخت یافت از خداوند. با بندگان[۶۰] شکر بسیار کرد» گفت چنین بود، اما میشنویم که بدگمانی افتاده است. گفتم سبب چیست؟ قصه کرد و گفت اینها نخواهند گذاشت که هیچ کاری بر قاعدهٔ راست بماند. و هر چه رفته بود با من بگفت. گفتم بنده این بهراة باز گفته است، و بر لفظ عالی رفته است که ایشان را این تمکین نباشد. اکنون چنانکه بنده میشنود و میبیند ایشان را تمکین سخت تمام است. و آلتونتاش با بنده نکتهٔ چند بگفته است در راه که میراندیم. شکایتی نکرد اما در نصیحت سخنی چند بگفت که شفقتی سخت تمام دارد بر دولت و سخن برین جمله بود که «کارها بر قاعده راست نمیبیند، خداوند بزرگ نفیس[۶۱] است و نیست همتا[۶۲] و حلیم و کریم است، و لیکن بس شنونده است و هر کسی زهرهٔ آن دارد که نه باندازه و پایگاه خویش با وی سخن گوید، و او را بدو نخواهند گذاشت. و از من که آلتونتاشم جز بندگی و طاعت راست نیاید. و اینک بفرمان عالی میروم و سخت غمناک و لرزانم برین دولت بزرگ چون بندگان و مشفقان، ندانم تا این حالها چون خواهد شد» این مقدار با بنده گفت و درین هیچ بدگمانی نمینماید. خداوند دیگر چیزی شنوده است؟ آنچه رفته بود و او را بران داشته بودند بتمامی بازگفت گفتم: من که بونصرم ضمانم[۶۳] که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید. گفت هر چند چنین است، دل او در باید یافت و نامه نبشت تا توقیع کنیم و بخط خویش فصلی در زیر آن بنویسیم، که بر زبان عبدوس پیغام داده بودیم که با وی چند سخن بود گفتنی، و وی جواب برین جمله داد که شنودی. و چون این سخنان نبشته نیاید وی بدگمان بماند. گفتم آنچه صلاح است خداوند با بنده بازگوید تا بنده را مقرر گردد و داند که چه میباید نبشت. گفت از مصالح ملک و این کارها که داریم و پیش خواهیم گرفت آنچه صواب است و بفراغ دل وی باز گردد بباید نبشت چنانکه هیچ بدگمانی نماند او را. پس بسر کار شدم، گفتم من بدانستم که نامه چون نبشته باید، فرمان عالی کدام کس را بیند که برد؟ گفت وکیل درش را باید داد تا با عبدوس برود. گفتم چنین کنم. و بیامدم، و نامه نبشته آمد برین نسخت که تعلیق کرده آمده است،
بسم الله الرحمن الرحیم. بعد الصدر و الدعاء، ما با دل[۶۴] خوش حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش را بدان جایگاه یابیم که پدر ما امیر ماضی بود، که از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است که پدران را باشد بر فرزندان؛ اگر[۶۵] بدان وقت بود که پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد و اندران رای خواست از وی و دیگر اعیان؛ از بهر ما را جان بر میان بست تا آن کار بزرگْ با نام ما راست شد و پس اگر[۶۶] چون از ان حاسدان و دشمنان دل او را بر ما تباه کردند و درشت، تا ما را بمولتان فرستاد و خواست که آن رای نیکو را که در باب ما دیده بود بگرداند و خلعت ولایت عهد را بدیگر کس ارزانی دارد؛ چنان رفق[۶۷] نمود و لطایف حیل بکار آورد تا کار ما از قاعده برنگشت، و فرصت نگاه میداشت و حیلت میساخت و یاران گرفت تا رضای آن خداوند را در باب ما دریافت و بجای باز آورد، و ما را از مولتان باز خواند و بهراة باز فرستاد و چون قصد ری کرد ما با وی بودیم و حاجب از گرگانج بگرگان[۶۸] آمد و در باب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت چندان نوبت داشت[۶۹]، و در نهان سوی ما پیغام فرستاد که «امروز البته روی گفتار نیست انقیاد باید نمود بهر چه خداوند بیند و فرماید» و ما آن نصیحت پدرانه قبول کردیم، و خاتمت آن برین جمله بود که امروز ظاهر است. و چون پدر ما فرمان یافت و برادرها را بغزنین آوردند، نامهٔ که نبشت و نصیحتی که کرد و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان باز کشید بران جمله بود که مشفقان و بخردان و دوستانِ بحقیقت گویند و نویسند، حال آن جمله با ما بگفتند و حقیقت روشن گشته است. و کسی که حال وی برین جمله باشد توان دانست که اعتقاد وی در دوستی و طاعتداری تا کدام جایگاه باشد، و ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیدهایم، توان دانست که اعتقاد ما به نیکوداشت و سپردن ولایت و افزون کردن محل و منزلت و بر کشیدن فرزندانش را و نام نهادن[۷۰] مر ایشان را تا کدام جایگاه باشد، و درین روزگار که بهراة آمدیم وی را بخواندیم تا ما را بهبیند و ثمرت کردارهای خوب خویش بیابد. پیش از آنکه نامه بدو رسد حرکت کرده بود و روی بخدمت نهاده. و میخواستیم که او را با خویشتن ببلخ بریم یکی آنکه در مهمات ملک که پیش داریم با رای روشن او رجوع کنیم که معطل مانده است چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و عهد بستن و عقد نهادن و علی تکین را که همسایه است و درین فترات که افتاد بادی در سر کرده است، بدان حد و اندازه که بود باز آوردن و اولیا و حشم را بنواختن و هر یکی را از ایشان بر مقدار و محل و مرتبت بداشتن و بامیدی که داشتهاند رسانیدن. مراد میبود که این همه بمشاهدت و استصواب وی باشد. و دیگر اختیار آن بود تا وی را بسزاتر باز گردانیده شود، اما چون اندیشیدیم که خوارزم ثغری بزرگ است و وی از انجای رفته است و ما هنوز بغزنین نرسیده، و باشد که دشمنان تأویلی دیگر گونه کنند، و نباید که در غیبت او آنجا خللی افتد، دستوری دادیم تا برود. و وی را چنانکه عبدوس گفت نامها رسیده بود که فرصتجویان میبجنبند، و دستوری بازگشتن افتاده بود، در وقت بتعجیلتر برفت، و عبدوس بفرمان ما بر اثر وی بیامد و او را بدید و زیادت اکرام ما بوی رسانید و باز نمود که چند مهم دیگر است باز گفتنی با وی، و جواب یافت که چون برفت مگر زشت باشد بازگشتن، و شغلی و فرمانی که هست و باشد بنامه راست باید کرد. و چون عبدوس بدرگاه آمد و این بگفت، ما رای حاجب را درین باب جزیل یافتیم، و از شفقت و مناصحت وی که دارد بر ما و بر دولت هم این واجب کرد، که چون دانست که در آن ثغر خللی خواهد افتاد، چنانکه معتمدان وی نبشته بودند، بشتافت تا بزودی بر سر کار رسد، که این مهمات که میبایست که با وی بمشافهه اندران رای زده آید بنامه راست شود. اما یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است[۷۱] و میاندیشیم که نباید[۷۲] که حاسدان دولت را – که کار این است که جهد خویش میکنند تا که برود و گریزد، و دل مشغولیها میافزایند، چون کژدم که کار او گزیدن است بر هرچه پیش آید – سخنی پیش رفته باشد،[۷۳] و ندانیم که آنچه بدل ما آمده است حقیقت است یا نه، اما واجب دانیم که در هر چیزی که از آن راحتی و فراغتی بدل وی پیوندد مبالغتی تمام باشد. رأی چنان واجب کرد که این نامه فرموده آمد و بتوقیع ما مؤکد گشت، و فصلی بخط ما در آخر آن است. عبدوس را فرموده آمد، و بوسعد مسعدی را، که معتمد و وکیل است از جهة وی، مثال داده شد تا آنرا بزودی نزدیک وی برند و برسانند و جواب بیارند تا بران واقف شده آید. و چند فریضه است که چون ببلخ رسیم در ضمان سلامت آن را پیش خواهیم گرفت چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و آوردن خواجهٔ فاضل ابوالقاسم احمد بن الحسن ادام الله تأییده تا وزارت بدو داده آید و حدیث حاجب اسفتکین[۷۴] غازی که ما را بنشابور خدمتی کرد بدان نیکوئی و بدان سبب محل سپاهسالاری یافت. و نیز آن معانی که پیغام داده شد باید که بشنود و جوابهای مشبع دهد تا بران واقف شده آید. و بداند که ما هر چه از چنین مهمات پیش گیریم، اندر آن با وی سخن خواهیم گفت چنانکه پدر ما امیر ماضی رضی الله عنه گفتی[۷۵]، که رأی او مبارک است. باید که وی نیز هم برین رود و میان دل را بما مینماید و صواب و صلاح کارها میگوید بی حشمتتر، که سخن وی را نزدیک ما محلی است سخت تمام، تا دانسته آید،
خط امیر مسعود رضی الله عنه: حاجب فاضل خوارزمشاه ادام الله عزه برین نامه اعتماد کند و دل قوی دارد که دل ما بجانب وی است، و الله المعین لقضاء حقوقه.
چون عبدوس و بوسعد مسعدی باز آمدند ما ببلخ رسیده بودیم، جواب آوردند سخت نیکو و بندگانه با بسیار تواضع و بندگی، و عذر رفتن بتعجیل سخت نیکو باز نموده. و امیر خالی کرد با من و عبدوس، گفت نیک جهد کردیم تا آلتونتاش را در توانستیم یافت بامری[۷۶] که وی را نیک ترسانیده بودند و بتعجیل میرفت، اما بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت و مرد بشادمانگی برفت. و جواب نامها برین جمله داد که «حدیث خانان ترکستان، از فرایض است با ایشان مکاتبت کردن بوقت آمدن ببلخ در ضمان سلامت و سعادت، و انگاه بر اثر رسولان فرستادن و عقد و عهد خواستن، که معلوم است که امیر ماضی چند رنج برد و مالهای عظیم بذل کرد تا قدر خان خانی یافت بقوت مساعدت او و کار وی قرار گرفت، و امروز آن را تربیت باید کرد تا دوستی زیادت گردد، نه آنکه ایشان دوستان بحقیقت باشند، اما مجاملت در میانه بماند و اغوائی نکنند. و علی تکین[۷۷] دشمن است بحقیقت و مار دُمکنده که برادرش را طغاخان[۷۸] از بلاساغون[۷۹] بحشمت امیر ماضی برانداخته است و هرگز دوست دشمن نشود،[۸۰] با وی نیز عهدی و مقاربتی باید هر چند بران اعتمادی نباشد ناچار کردنی است، و چون کرده آمد نواحی بلخ و تخارستان و چغانیان و ترمذ[۸۱] و قبادیان[۸۲] و خَتلان بمردم آگنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید غارت کند و فرو کوبد. و اما حدیث خواجه احمد بنده را با چنین سخنان کاری نیست و بر طرفی است، آنچه رأی عالی را خوشتر و موافقتر آید میباید کرد که مردمان چنان دانند که میان من و آن مهتر نیستهمتا[۸۳] ناخوش است. و حدیث اسفتکین[۸۴] حاجب. امیر ماضی چون ارسلان جاذب گذشته شد بجای ارسلان مردی بپای کردن او را پسندید از بسیار مردم شایسته که داشت، و دیگران را میدید و میدانست، اگر شایسته شغلی بدان نامداری نبودی نفرمودی. خداوند را خدمتی سخت نیکو کرده است. بگفتار مردمان مشغول نباید بود و صلاح ملک نگاه باید داشت. و چون خداوند در نامهٔ که فرموده است به بنده دستوری داده است و مثال داده تا بنده بمکاتبت صلاحی باز نماید یک نکته بگفت با این معتمد – و خداوند را خود مقرر است، بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید –[۸۵] که امیر ماضی مدت یافت و دولت و قاعده ملک سخت قوی و استوار پیش خداوند نهاد و برفت، اگر رأی عالی بیند باید که هیچ کس را زهره و تمکین آن نباشد که یک قاعده را از ان بگرداند، که قاعدهٔ همه کارها بگردد. و بنده بیش از این نگوید و این کفایت است
امیر را این جوابها سخت خوش آمد، و ما بازگشتیم. دیگر روز مسعدی نزدیک من[۸۶] آمد و پیغام خوارزمشاه آورد و گفت که «دشمنان کار خویش بکرده بودند و خداوند سلطان آن فرمود در باب من بندهٔ یگانهٔ مخلص بیخیانت که از بزرگی او سزید، و من دانم که تو این دریافته باشی، من[۸۷] لختی ساکنتر گشتم و رفتم اما یقین بداند خویشتن را که اگر بدرگاه عالی پس ازین هزار مهم افتد و طمع آن باشد که من بتن خویش بیایم، نباید خواند، که البته نیایم. ولکن هر چند لشکر باید بفرستم، و اگر بر طرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم و جان و تن و سوزیان و مردم دریغ ندارم، که حالهای حضرت بدیدم و نیک بدانستم، نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعدهٔ راست برود و یا بماند. از خداوند هیچ عیب نیست، عیب از بدآموزان است تا این حال را نیک دانسته آید».
من که بونصرم امانت نگاه داشتم و برفتم و با امیر بگفتم و درخواستم که باید پوشیده بماند، و نماند.[۸۸] و تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه آلتونتاش سخت واهی و سست، و نرفت،[۸۹] و بدگمانی مرد زیادت شد، و پس ازین آورده آید بجایگاه.[۹۰]
و هم درین راه بمرو الرود خواجه حسن کدخدای ادام الله سلامته، کدخدای امیر محمد،[۹۱] بدرگاه رسید، و از کوزکانان میآمد، و خزانه بقلعت شادیاخ[۹۲] نهاده بود بحکم فرمان امیر مسعود و بمعتمد او سپرده تا بغزنین برده آید، و درین باب تقربی و خدمتی نیکو کرده. چون پیش آمد با نثاری تمام و هدیهٔ بافراط و رسم خدمت بجای آورد و[۹۳] امیر وی را بنواخت و نیکوئی گفت و براستی و امانت بستود و همه ارکان و اعیان دولت او را بپسندیدند بدان راستی و امانت و خدمت که کرد در معنی آن خزانه بزرگ، که چون دانست که کار خداوندش ببود[۹۴] دل در آن مال نبست و خویشتن را بدست شیطان نداد و راه راست و حق گرفت، که مرد با خرد تمام بود گرم و سرد چشیده و کتب خوانده و عواقب را بدانسته، تا لاجرم جاهش بر جای بماند.
و درین راه خواجه بوسهل حمدوی مینشست به نیمترک[۹۵] دیوان و در معاملت سخن میگفت که از همگان او بهتر دانست و نیز حشمت وزارت گرفته بود و امیر بچشمی نیکو مینگریست. و خواجه بوالقاسم کثیر نیز بدیوان عرض مینشست و در باب لشکر امیر سخن با وی میگفت. و از خواجگان درگاه و مستوفیان چون طاهر و بوالفتح رازی و دیگران نزدیک بوسهل حمدوی می نشستند. و شغل وزارت[۹۶] بوالخیر بلخی میراند که بروزگار امیر ماضی عامل ختلان بود و طاهر و عراقی و دبیرانی که از ری آمده بودند بدیوان رسالت با بونصر مشکان مینشستند. و طاهر و عراقی بادی در سر داشتند بزرگ. و بیشتر خلوتها با بوسهل زوزنی بود و صارفات[۹۷] او میبرید و مرافعات را او مینهاد و مصادرات او میکرد، و مردمان از وی بشکوهیدند[۹۸] و پیغامها بر زبان وی میبود، و بیشتر از مهمات ملک.[۹۹] و نیز عبدوس سخت نزدیک بود، بمیانهٔ همه کارها در آمده. و حاجب بزرگ علی را مؤذن، معتمد عبدوس، بقلعت کرک[۱۰۰] برد که در جبال هرات است و بکوتوال آنجا سپرد که نشاندهٔ عبدوس بود. و سخن علی، پس از ان، همه امیر با عبدوس گفتی، و نامها که از کوتوال کرک آمدی همه عبدوس عرضه کردی، آنگاه نزدیک استادم فرستادی و جواب آن من نبشتمی که بوالفضلم بر مثال استادم. و بیارم پس ازین که در باب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت. و منکیتراک را نیز ببردند و ببوعلی کوتوال سپردند و بقلعت غزنین باز داشتند. و دیگر برادران و قومش را بجمله فرو گرفتند و هر چه داشتند همه پاک بستدند. و پسر علی را، سرهنگ محسن، بمولتان فرستادند، و سخت جوان بود اما بخرد و خویشتندار، تا لاجرم نظر یافت و گشاده شد از بند و محنت و بغزنین آمد و امروز عزیزا و مکرما برجای است بغزنین. و همان خویشتنداری را با قناعت پیش گرفته و بخدمت مشغول و در طلب زیادتی نه، بقاش باد با سلامت.
و سلطان مسعود رضی الله عنه بسعادت و دوستکامی[۱۰۱] میآمد تا بشبورقان[۱۰۲] و آنجا عید اضحی بکرد و بسوی بلخ آمد، و آنجا رسید روز دوشنبه هفتم[۱۰۳] ذی الحجه سنة احدی وعشرین و اربعمائه، و بکوشک درِ عبدالاعلی فرود آمد بسعادت، و جهان عروسی آراسته را مانست در آن روزگار مبارکش، خاصه بلخ بدین روزگار. دیگر روز باری داد سخت باشکوه، و اعیان بلخ که بخدمت آمده بودند با نثارها، با بسیار نیکوئی و نواخت بازگشتند و هر کسی بشغل خویش مشغول گشت و نشاط شراب کرد.
و اخبار این پادشاه براندم تا اینجا و واجب چنان کردی که از آن روز که او را خبر رسید که برادرش را بتکیناباد فرو گرفتند من گفتمی او بر تخت ملک نشست، اما نگفتم، که هنوز این ملک چون مستوفزی[۱۰۴] بود و روی ببلخ داشت و اکنون امروز که ببلخ رسید کار ها همه برقرار باز آمد [و] راندن تاریخ از لونی دیگر باید. و نخست خطبهٔ خواهم نبشت و چند فصل سخن بدان پیوست آنگاه تاریخ روزگار همایون او براند، که این کتابی خواهد بود علیحده، و توفیق اصلح خواهم از خدای عزّ و جَل و یاری بتمام کردن این تاریخ، انه سبحانه خیر موفق و معین بمنهّ و سعة رحمته و فضله و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.
- ↑ یعنی از ذکر رفتن لشکرها
- ↑ مندیش نام ولایتی بوده است در غور و این قلعه در آنجا بوده است از قصه یی که منهاج سراج در وجه تسمیهٔ این محل نقل میکند (طبقات ناصری ص ۳۲ - ۳۳) احتمال میرود که بفتح میم باشد. میگوید دو فراری از نهاوند بغور آمدند و درین ناحیه مقام کردند و گفتند: «زو مندیش، آن موضع را بمندیش نام شد»
- ↑ یب مو مج: و ندیمان ببردیمی
- ↑ فاعل این فعل بکتگین است.
- ↑ یب مو مج: حصار خضراء گویا آشکوب فوقانی ساختمان را میگفتهاند این کلمه
درین کتاب و در استعمالات دیگر متقدمان فراوان است، عنصری میگوید:
تا همی خضراء او در گنبد خضرا بود تا همی ایوان او در مرکز کیوان شود - ↑ فعل ایستادن در قدیم بجای شدن و گردیدن و امثال آن بکار میرفته است و در خود این کتاب قرائن دارد
- ↑ در حاشیه یب: مشهور اطلاق گرمسیر بنواحی سیستان و مکران است انتهی. یاقوت میگوید: ناحیهٔ بست را گرمسیر مینامیدند (معجم در مادهٔ بست).
- ↑ مجمز بر وزن محدث جهازّه سوار (قاموس) جمازّهبان (السامی)
- ↑ درست شد یعنی درست درآمد، محقق شد.
- ↑ فا مج: نیاید.
- ↑ یعنی مردم این کار را نا پسند داشتند و زشت میگفتند و جای آن بود.
- ↑ کذا در سه نسخه، و در مج لبیبی
- ↑ یب مج زیبا
- ↑ دسکره بنا بتحقیق یاقوت بمعنی زمین هموار است و چند شهر را بدین نام مینامیدهاند و معلوم نیست که مقصود شاعر در اینجا کدام است
- ↑ مو خران
- ↑ قسوره بروزن منظره، شیر درنده
- ↑ سوزیان بمعنی سود و زیان، حدیث سوزیان یعنی حساب نفع و ضرر
- ↑ این اسم پیش ازین هم بود و از مقارنهٔ این دو مورد معلوم میشود که این مرد با امیر محمد هم زندان بوده است و از عبارت بعد بر میآید که از اعیان خدمتکاران محمد بوده
- ↑ حاشیهٔ آقای نفیسی «گویا هر دو و او زائد است و باید چنین خواند: رفتیم، ناصری بغوی، و ناصری بغوی هر دو کلمه نام یکتن بوده است چنانکه پس ازین معلوم میشود که بجز عبد الرحمن قوال و ناصری بغوی دیگر کسی درین سفر همراه امیر محمد نرفته است».
- ↑ کذا در یب و مج مو: چنگل ایاز. فا چنگل باز و گویا همه غلط است و صحیح جنگل آباد است، رک. تعلیقات.
- ↑ کذا و ظاهراً باید «کوره» باشد، با کاف تازی بر وزن شوره بمعنی ناحیه که جمع آن کور است بضم اول و فتح دوم، و احتمال بعید آنکه لفظ متن همین صیغه جمع باشد بهر حال والشت که گاهی بالس هم نامیده میشود (حدود العالم) ناحیهٔ بوده است در حدود زمین داور و رخذ وغور، و دو بخش داشته علیا و سفلی که مجموع آنها را والشتان مینامیدهاند. رک. تعلیقات.
- ↑ کلمۀ دیدار چنانکه برهان قاطع متوجه شده است گاهی بمعنی اسمی استعمال میشده است یعنی رؤیت و گاهی بمعنی صفتی یعنی پیدا و پدیدار در اینجا بمعنی دوم است و همچنین در شعر خاقانی: بر چرخ دوش از ماه نو یک نیمه دیدار آمده.
- ↑ یعنی برای آن ایستاده که الخ
- ↑ کذا و قاعدة باید «بدعا و لا عجباً» باشد
- ↑ همزة حرف تعریف در «الشان» با آنکه همزه وصل است در اینجا ملفوظ شده است، بنا برین احتمال میرود در عبارت سقطی باشد مگر بگوئیم ضرورت شعری است.
- ↑ در حاشیه {{بیهقی-یب خیر خیرها یعنی تاریکیها و کدورتها و تیرگیها:
ز آواز گردان و باران تیر همی چشم خورشید شد خیر خیر و لیکن درین شعر خیر خیر بمعنی تاریک است نه تاریکی بهر حال این کلمه بدین شکل و بصیغهٔ جمع غریب بنظر میآید محتمل است در اصل «چنین چیزها» بوده.
- ↑ مو رسید. و شاید رسند.
- ↑ حریش بفتح اول و کسر دوم نام جد اعلای این ابوالقاسم است رک تعلیقات.
- ↑ در نسختها صدر و دعایی را که در اصل نامه بوده است غالباً برای اختصار حذف کرده و بجای آن این عبارت را گذاشته است
- ↑ اشاره است بملاقات دوستانه یی که میان محمود و قدر خان در سال ۴۱۵ بر در سمرقند واقع شد گزارش این ملاقات را گردیزی بتفصیل آورده است رجوع شود بزین الاخبار چاپ تهران ص ۶۵
- ↑ ممالحت همنمک شدن، نمکخوارگی
- ↑ گویا مقصود امیر محمود است و طغان خان برادر قدر خان که پیش از قدر خان سلطنت ترکستان داشت و با امیر محمود دوستانه رفتار میکرد، بشرحی که در تاریخ عتبی هست، و اینکه در حاشیه یب یکی از دو مهتر را قدرخان دانسته است با کلمه «بازگذشته» که ظاهراً بمعنی مرده است درست نمیآید مگر آنکه این کلمه معنای دیگری داشته باشد یا غلط باشد.
- ↑ کذا در سه نسخه، در یب یکدیگر را
- ↑ کذا و شاید میبراندیم.
- ↑ غضاضت بفتح اول بمعنی پستی و نقصان
- ↑ اذناب جمع ذنب یعنی دُم، و در اینجا بمعنی سفله و دون است. گویا مقصود از این تعریض دیالمه بغداد است در این سال که مسعود ذکر میکند امیر دیلمی بغداد جلال الدوله ابوطاهرین بهاء الدوله بوده است (ابو الفدا ج ۲ ص ۱۵۶).
- ↑ یعنی فرمان خلیفه را
- ↑ کذا و ظاهراً: هندوستان، آنچه گشاده آمده است (بدون واو عطف) یعنی آنچه از هندوستان فتح شده است.
- ↑ یعنی پیغمبر خویش. استعمال ضمیر شخصی است بجای ضمیر مشترک چنانکه در شعر خاقانی:
تا نترسند این دو طفل هند و اندر مهد چشم زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من - ↑ ماند مصدر مرخم و بمعنی متعدی یعنی گذاشتن.
- ↑ این تعبیر درین کتاب مکرر میآید و بمعنی تسلط یافتن و باختیار خود در آوردن است، نظیر کنایهیی که امروز مستعمل است: رگ خواب کسی را پیدا کردن
- ↑ نهاد در اینجا بمعنی قرارداد و مواضعه.
- ↑ یعنی انصاف نخواهند داد.
- ↑ بکتغدی بضم تاه، مرکب است از کلمهٔ بک بمعنی بزرگ و تغدی بمعنی زاده، در ترکی.
- ↑ «که» بیانی است یعنی خیال نکنند که آن دیار الخ
- ↑ یب : آن ناصح که دروغست چون او ناصحی وی قوم الخ مج که دروغست چو او صادق قوم الخ
- ↑ کذا و قاعدةً «هوی».
- ↑ در صفحه های پیش دیدیم که چنگی نام پاسبان زندان خواجه احمد است بنابرین در اینجا یا اضافه قلعه است بنام پاسبان و یا از باب تأخیر مسندالیه است و مستقیم آن چنین است که چنگی بقلعت باز داشته بود.
- ↑ در حاشیة یب این کلمه را بضم تا و تخفیف یا خوانده و منسوب به شهری در ماوراءالنهر دانسته است، و لیکن سمعانی (بنقل جواهر المضیئه از او) این نسبت را از تبان دانسته بفتحِ تا و تشدید با بمعنی کاه فروش کِ.
- ↑ بادغیس - و بتلفظ قدیم باذغیس - ولایتی بوده است از اعمال هرات و امروز نیز بهمین نام معروف است. یاقوت آنرا بفتح ذال ضبط کرده و میگوید قبل اصلها بالفارسیه باذخیز، معناه قیام الریح أو هبوب الریح لکثرة الریاح بها.
- ↑ کذا در فا با سه نقطه در زیر سین یب و مج این جمله را اصلا ندارند در مو «روی بست است» با ضمهٔ باء (!) شاید «روی بسته است» باشد که بدینصورت نوشته شده، بمعنی سر پوشیده، مصون مانده و امثال آن.
- ↑ در حاشیهٔ یب: «پاریاب از شهرهای مشهور خراسان و از اعمال کوزکانان است، از انجا تا بلخ شش منزل است». و معلوم است که این شهر غیر از فاراب ترکستان است. بقول حدودالعالم پاریاب بر شاهراه کاروان واقع بوده است
- ↑ اندخوذ بنا بضبط یاقوت بفتح اول و سکون دوم و فتح ذال و ضم خاء شهری است میان بلخ و مرو برکنار بیابان.
- ↑ یب دست بکشیدی.
- ↑ فعل جمله «تا خلعت او» کجاست؟
- ↑ این «تا» بیانی است
- ↑ نام سه طایفه از طایفههای ترک رک، تعلیقات
- ↑ نوبت نیکو داشتن بمعنی حفظ الغیب کردن. این عبارت در جای دیگر این کتاب نیز هست.
- ↑ یعنی مرا که بونصرم
- ↑ یعنی نزد ما بندگان
- ↑ کذا در سه نسخه. در یب: بزرگ و نفیس و هر دو روایت غرابت دارد. شاید بزرگ نفس.
- ↑ کذا در فا. مج و مو: «و نیست او را همتا» در یب کلمه «او را» را در بالای سطر افزوده. ممکن است نیست همتا صفتی باشد بمعنی بیهمتا اگر چه ترکیبش خالی از غرابت نیست، مؤید این احتمال آنکه در چند صفحه بعد در طی جواب خوارزمشاه بنامهٔ مسعود همین کلمه میآید: «میان من و آن مهتر نیست همتا ناخوش است»
- ↑ استعمال مصدر است بجای اسم فاعل
- ↑ مج یب: بدل.
- ↑ «اگر» بمعنی «چه».
- ↑ یب مج مو: و پس از ان چون حاسدان الخ. و شاید: واگر پس از آن چون الخ.
- ↑ یعنی بملایمت تدبیر کرد
- ↑ در همه نسخهها «بکرمان» است و بدون شک غلط است چه بتصریح جای دیگر این کتاب این قضیه در گرگان بوده است و بعلاوه بشهادت تواریخ مسلم است که محمود از گرگان بری رفت نه از کرمان
- ↑ رجوع کنید بحاشیه ۳ صفحه ۸۶
- ↑ یعنی لقب و سمت دادن
- ↑ یعنی موجب ضجرت خاطر ما شده است ضجرت بضم بمعنی دلتنگی و پریشانی خاطر.
- ↑ یعنی مبادا
- ↑ یعنی حرفشانرا پیشرفت داده باشند، بمقصود خود رسیده باشند.
- ↑ کذا در یب مج مو در فا فقط سه نقطه مجتمع در بالا، میان سین و فا، گذاشته است. جای دیگر هم که باز این اسم میآید (در قضیه دستگیر کردن او) نسخه فا بکلی بی نقطه نوشته است و یب «اشفتکین» دارد. نسخه مو در انجا هم مانند اینجا ست. احتمال میدهیم این کلمه «آسغتکین» (آسغ تکین) باشد و این شخص همان باشد که بعنوان حاجب کبیر محمود در تاریخ عتبی در طیِ داستان فتح بهیم نگر نام برده شده است.
- ↑ یعنی همان طور که پدر ما در مهمات با وی سخن گفتی یا پدر ما میگفت که رای او الخ
- ↑ یب مج باموری و در هر حال صحت کلمه محل تردید است.
- ↑ در حاشیه یب: این علی تکین برادر ایلک خان است که دولت آل سامان در ترکستان بدو منقرض شد.
- ↑ کذا، و ظاهر أطغان خان رک: تعلیقات
- ↑ در حاشیهٔ یب (از معجم البلدان): بلاساغون شهر بزرگی است از ثغور اتراک نزدیک کاشغر شمالی سیحون
- ↑ کذا و ظاهراً: هرگز دشمن دوست نشود.
- ↑ در ضبط کلمه ترمذ، بطوری که یاقوت نقل میکند، اختلاف است، تلفظ خود اهالی آنجا بفتح تا و میم ولی معروف بکسر هر دو بوده است رجوع کنید بمعجم البلدان
- ↑ قبادیان از نواحی بلخ است (معجم البلدان)
- ↑ کذا در فا و مو. در یب و مج: بیهمتا رک: حاشیه ۴ ص ۸۷
- ↑ یب مج اشفتکین رک: حاشیه ۴ ص ۹۰
- ↑ «که» بیانی است و «نکته» را شرح میدهد
- ↑ یعنی من که بونصرم
- ↑ یعنی خوارزمشاه
- ↑ بصیغهٔ ماضی یعنی پوشیده نماند
- ↑ یعنی آن تدبیر پیش نرفت.
- ↑ اشاره است بداستان قائد منجوق با آلتونتاش که پس ازین در کتاب خواهد آمد.
- ↑ یب مج، خواجه حسن کدخدای امیر محمد ادام الله سلامته.
- ↑ رک: حاشیه ۴ ص ۵۸
- ↑ این جمله با جمله پیش ازان باید جواب «چون» باشد و قاعدةً بی واو
- ↑ یعنی دانست که حادثهٔ خداوندش واقع شد (؟).
- ↑ رک حاشیه ۴ ص ۲۴
- ↑ یب: وزارت و حساب
- ↑ کذا در سه نسخه. در مو: مصادفات، شاید : مواضعات.
- ↑ شکوهیدن بمعنی ترسیدن (برهان قاطع)
- ↑ یعنی و پیغامها غالباً مربوط بأمور مملکت بود.
- ↑ ضبط این کلمه معلوم نشد، یاقوت قلعهیی بنام کرک بسکون را در لبنان و قلعهیی بنام کرک بدو فتحه در شام نشان میدهد
- ↑ دوستکامی یعنی مطابق آرزوی دوستان
- ↑ شبورقان بفتح یا بضم شین و سکون را شهری است نزدیک بلخ.
- ↑ پس از این خواهد آمد که ورود بلخ روز یکشنبه نیمه ذی الحجه بوده
- ↑ مستوفز کسی که هنوز نیم خیز است و برپای نایستاده.
| این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد. در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است. |