پرش به محتوا

تاریخ بیهقی/آغاز تاریخ مسعود (خطبه)

از ویکی‌نبشته

آغاز تاریخ امیر شهاب الدوله مسعود بن محمود رحمة الله علیهما

همی گوید ابوالفضل محمد بن الحسین البیهقی رحمة الله علیه، هر چند این فصل از تاریخ مسبوق است بر آنچه بگذشت در ذکر، لکن در رتبه سابق است. ابتدا بباید دانست که امیر ماضی[۱] رحمة الله علیه شکوفه نهالی بود که ملک ازان نهال پیدا شد و در رسید، و چون امیر شهید مسعود بر تخت ملک و جایگاه پدر بنشست و آن افاضل که تاریخ امیر عادل سبکتکین را رضی الله عنه براندند از ابتدای کودکی وی تا آنگاه که بسرای البتکین افتاد، حاجب بزرگ و سپاه سالار سامانیان،[۲] و کارهای درشت که بر وی بگذشت تا آنگاه که درجه امارت غزنین یافت و در آن عز گذشته شد، و کار بامیر محمود رسید چنانکه نبشته‌اند و شرح داده؛ و من نیز تا آخر عمرش نبشتم، آنچه برایشان بود کردند[۳] و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم، تا بدین پادشاه بزرگ رسیدم. و من که فضلی ندارم و در درجهٔ ایشان نیستم چون مجتازان[۴] بوده‌ام تا اینجا رسیدم. و غرض من نه آن است که مردم این عصر را باز نمایم حال سلطان مسعود انارالله برهانه، که او را دیده‌اند و از بزرگی و شهامت و تفرد وی در همه ادوات سیاست و ریاست واقف گشته. اما غرض من آن است که تاریخ پایهٔ بنویسم و بنائی بزرگ افراشته گردانم، چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. و توفیق اتمام آن از حضرت صمدیت خواهم والله ولی التوفیق. و چون در تاریخ شرط کردم که در اول نشستن هر پادشاهی خطبۀ بنویسم پس براندن تاریخ مشغول گردم، اکنون آن شرط نگاه دارم بمشیة الله و عونه.

فصل: چنان[۵] گویم که فاضل‌ترِ ملوک گذشته گروهی‌اند که بزرگتر بودند. و از آن گروه دو تن را نام برده‌اند یکی اسکندر یونانی و دیگر اردشیر پارسی. چون خداوندان و پادشاهان ما از این دو بگذشته‌اند بهمه چیزها، بباید دانست بضرورت که ملوک ما بزرکتر روی زمین بوده‌اند، چه اسکندر مردی بود که آتش سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند سخت اندک، و پس خاکستر شد، و آن مملکتهای بزرگ که گرفت و در آبادانی جهان که بگشت سبیل[۶] وی آنست که کسی بهر تماشا بجایها بگذرد. و از آن پادشاهان که ایشان را قهر کرد چون آن خواست که او را گردن نهادند و خویشتن را کهتر وی خواندند، راست بدان مانست که سوگند گران داشته است و آن را راست کرده است تا دروغ نشود. گرد عالم گشتن چه سود؟ پادشاه ضابط باید که چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد و همچنان بگذرد و آن را مهمل گذارد، همه زبانها را در گفتن آنکه وی عاجز است مجال تمام داده باشد. و بزرگتر آثار سکندر را که در کتب نبشته‌اند آن دارند که او دارا را که ملک عجم بود و فور را که ملک هندوستان بود بکشت. و با هر یکی ازین دو تن او را زلتی بوده دانند[۷] سخت زشت و بزرگ. زلت او با دارا آن بود که بنشابور در جنک خویشتن را بر شبه رسولی بلشکر دارا بزد، وی را بشناختند و خواستند که بگیرند اما بجست. و دارا را خود ثقات او کشتند و کار زیر و زبر شد. و اما زلت با فور آن بود که چون جنک میان ایشان قائم شد و دراز کشید فور اسکندر را بمبارزت خواست و هر دو با یکدیگر بگشتند، و روا نیست که پادشاه این خطر اختیار کند. و اسکندر مردی محتال و گربز بود پیش از آنکه نزدیک فور آمد حیلتی ساخت در کشتن فور بانکه از جانب لشکر فور بانکی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد و ازان جانب نگریست و اسکندر فرصت یافت و وی را بزد و بکشت. پس اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانک و برق و صاعقه، چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد، که بپادشاهان روی زمین بگذشته است و بباریده و باز شده، فکانّه سحابة صیف عن قلیل تقشع[۸]. و پس از وی پانصد سال ملک یونانیان که بداشت[۹] و بر روی زمین بکشید[۹] بیک تدبیر راست بود که ارسطاطالیس استاد اسکندر کرد و گفت مملکت قسمت باید کرد میان ملوک تا بیکدیگر مشغول می‌باشند و بروم نپردازند و ایشانرا ملوک طوایف خوانند.

و اما اردشیر بابکان: بزرگتر چیزی که از وی روایت کنند آنست که وی دولت شدهٔ عجم را باز آورد و سنتی از عدل میان ملوک نهاد و پس از وی گروهی بر آن[۱۰] رفتند. ولعمری این بزرگ بود و لیکن ایزد عزوجل مدت ملوک طوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن کار بدان آسانی برفت. و معجزاتی میگویند این دو تن را بوده است چنانکه پیغمبران را باشد، و خاندان این دولت[۱۱] بزرک را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را نبوده چنانکه درین تاریخ بیامد و دیگر نیز بیاید. پس اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر جواب او آن است که تا ایزد عز ذکره آدم را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال میافتد ازین امت بدان امت و ازین گروه بدان گروه. بزرگتر گواهی بر این چه میگویم کلام آفریدکار است جل جلاله و تقدست اسماؤه که گفته است: قل اللهّم مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بیدک الخیر انّک علی کل شئ قدیر. پس بباید دانست که بر کشیدن تقدیر ایزد عز ذکره پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروه دیگر اندران حکمت است ایزدی و مصلحت[۱۲] عام مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز مانده است، و کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا بگفتار [چه] رسد. و هرچند این قاعده درست و راست است و ناچار است راضی بودن بقضای خدای عزوجل، خردمندان اگر اندیشه را برین کار پوشیده گمارند و استنباط و استخراج کنند تا برین دلیلی روشن یابند، ایشانرا مقرر گردد که آفریدگار جل جلاله عالِم اسرار است که کارهای نابوده را بداند و در علم غیب او برفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که که از آن مرد بندکان او را راحت خواهد بود و ایمنی، و آن زمین را برکت و آبادانی، و قاعده‌های استوار می‌نهد چنانکه چون از آن تخم بدان مرد رسید چنان کشته[۱۳] باشد که مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد باشند، و دران طاعت هیچ خجلت را بخویشتن راه ندهند. و چنانکه این پادشاه را پیدا آرد، با وی گروهی مردم دررساند، اعوان و خدمتکاران وی، که فراخور وی باشند، یکی از دیگر مهتر و کافی‌تر و شایسته‌‌تر و شجاع‌تر و داناتر، تا آن بقعت و مردم آن بدان پادشاه و بدان یاران آراسته‌تر گردد تا آن مدت که ایزد عز و جل تقدیر کرده باشد، تبارک الله احسن الخالقین.

و ازانِ پیغمبران صلوات الله علیهم اجمعین همچنین رفته است از روزگار آدم علیه السلام تا خاتم انبیا مصطفی علیه السلام. و بیاید نگریست که چون مصطفی علیه السلام یگانهٔ روی زمین بود، او را یاران بر چه جمله داد که پس از وفات وی چه کردند و اسلام بکدام درجه رسانیدند چنانکه در تواریخ و سیر پیداست، و تا رستخیز این شریعت خواهد بود هر روزی قوی‌تر و پیداتر و بالاتر و لو کره المشرکون.

و کار دولت ناصری یمینی حافظی معینی[۱۴] که امروز ظاهر است و سلطان معظم ابوشجاع فرخ‌زاد بن ناصر دین الله اطال الله بقائه آن را میراث دارد، میراثی حلال، هم برین جمله رفته است. ایزد عز ذکره چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود بر روی زمین، امیر عادل سبکتگین را از درجهٔ کفر بدرجهٔ ایمان رسانید و وی را مسلمانی عطا داد، و پس برکشید تا از آن اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد به‌بسیار درجه از اصل قوی‌تر. بدان شاخها اسلام بیاراست و قوة خلفای پیغمبر علیه السلام در ایشان بست، تا چون نگاه کرده آید محمود و مسعود رحمة الله علیهما دو آفتاب روشن بودند پوشیدهٔ صبحی و شفقی که چون صبح و شفق درگذشته است روشنی آن آفتابها پیدا آمده است. و اینک از آن آفتابها چندین ستارهٔ نامدار و سیارهٔ تابدار بیشمار حاصل گشته است. همیشه این دولت بزرگ پاینده باد هر روزی قوی‌تر علی رغم الاعداء و الحاسدین.

و چون ازین فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم چنانکه بر دلها نزدیکتر باشد و گوشها آن را زودتر دریابد و بر خرد رنجی بزرگ نرسد. بدان که خدای تعالی قوّتی به پیغمبران صلوات الله علیهم اجمعین داده است، و قوت دیگر بپادشاهان. و بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوة بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست[۱۵]. و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد و معتزلی و زندیقی و دهری باشد و جای او دوزخ بود، نعوذ بالله من الخذلان. پس قوة پیغمبران علیهم السلام معجزات آمد یعنی چیزهایی که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند. و قوة پادشاهان اندیشهٔ باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق با فرمانهای ایزد تعالی، که فرق میان پادشاهان مؤید موفق و میان خارجی متغلب آن است که پادشاهان را چون دادگر و نیکوکردار و نیکوسیرت و نیکوآثار باشند طاعت باید داشت و گماشته بحق باید دانست، و متغلبانرا که ستمکار بدکردار باشند خارجی باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد. و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند و پیدا شوند، و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را باید داشت. و پادشاهان ما را، انکه گذشته‌اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه بر جای‌اند باقی داراد، نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل و خوبی سیرت و عفت و دیانت و پاکیزکی روزگار و نرم کردن گردنها و بقعتها و کوتاه کردن دست متغلبان و ستمکاران، تا مقرر گردد که ایشان برگزیدگان آفریدگار جل جلاله و تقدّست اسماؤه بوده‌اند و طاعت ایشان فرض بوده است و هست، اگر در این میان غضاضتی بجای این پادشاهان ما پیوست تا ناکامی دیدند و نادرهٔ افتاد که درین جهان بسیار دیده‌اند، خردمندان را بچشم خرد می‌باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی‌باید داد که تقدیر آفریدکار جل جلاله که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد، و لامرّد لقضائه عز ذکره. و حق را همیشه حق می‌باید دانست و باطل را باطل، چنانکه گفته‌اند[۱۶] فالحق حقٌ و ان جهله الوری، و النهار نهارٌ وان لم یَرَهُ الاعمی واسأل الله تعالی ان یعصمنا و جمیع المسلمین من الخطاء و الزلل بطوله وجوده و سعة رحمته

و چون از خطبه فارغ شدم واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهانرا بکار آید و هم دیگران را، تا هر طبقه بمقدار دانش خویش از آن بهره بردارند، پس ابتدا کنم بدانکه باز نمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که او را فاضل گویند، و صفت مردم ستمکار چیست تا ناچار او را جاهل گویند، و مقرر گردد که هر کس که خرد او قوی‌تر زبانها در ستایش او گشاده‌تر، و هر که خرد وی اندک‌تر او بچشم مرمادن سبکتر.

حکمای بزرگتر که در قدیم بوده‌اند چنین گفته‌اند که از وحی قدیم که ایزد عز و جل فرستاد به پیغمبران روزگار آن است که مردم را گفت که ذات خویش بدان، که چون ذات خویش را بدانستی چیزها را دریافتی و پیغمبر ما علیه السلام گفته است: من عرف نفسه فقد عرف ربه، و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار، که هر کس که خویشتن را نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست ، وی از شمار بهائم است بلکه بتر از بهایم، که ایشان را تمیز نیست و وی را هست. پس چون نیکو اندیشه کرده آید، در زیر این کلمه بزرگ سبک و سخن کوتاه بسیار فایده است که هرکی او خویشتن را بشناخت که او زنده است و آخر بمرک ناچیز شود و باز بقدرت آفریدگار جل جلاله ناچار از گور برخیزد؛ او آفریدکار خویش را بدانست و مقرر گشت که آفریدگار چون آفریده نباشد، او را دین راست و اعتقاد درست حاصل گشت. و آنگاه وی بداند که مرکب است از چهار چیز که تن او بدان بپای است و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتاد ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آمد.

و درین تن سه قوة است یکی خرد و سخن، و جایگاهش سر بمشارکت دل؛ و دیگر خشم، جایگاهش دل؛ و سه دیگر آرزو و جایگاهش جکر. و هر یکی را ازین قوتها محل نفسی دانند هر چند مرجع آن با یک تن است. و سخن اندر آن باب دراز است که اگر بشرح آن مشغول شده آید غرض گم شود پس بنکت مشغول شدم تا فایده پیدا آید. اما قوة خرد و سخن: او را در سر سه جایگاه است یکی را تخیل گویند نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید، و دیگر درجه آنست که تمیز تواند کرد و نگاه داشت، پس این تواند دانست حق را از باطل و نیکو را از زشت و ممکن را از ناممکن. و سوم درجه آنست که هر چه بدیده باشد فهم تواند کرد و نگاه داشت. پس ازین بباید دانست که ازین قیاس میانه بزرگوارتر است که او چون[۱۷] حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند و قضا و احکام بِوّی است، و آن نخستین چون[۱۷] گواه عدل و راست‌گوی است، که آنچه شنود و بیند با حاکم بگوید تا چون باز خواهد دهد. این است حال نفس گوینده. و اما نفس خشم‌گیرنده: بوی است نام و تنگ جستن و ستم ناکشیدن؛ و چون بر وی ظلم کنند، بانتقام مشغول بودن. و اما نفس آرزو بوی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها.

پس بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است، مستولی قاهر غالب، باید که او را عدلی و سیاستی باشد سخت تمام و قوی، نه چنانکه ناچیز کند، و مهربانی نه چنانکه بضعف ماند. و پس خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خللها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را بر ماند و رعیت را نگاه دارد. باید که لشکر ساخته باشد و با ساختگی او را فرمان بردارد. و نفس آرزوی رعیت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام و طاعت دارند. و هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم، و این سه قوة را بتمامی بجای آرد چنانکه برابر یکدیگر افتد بوزنی راست، آن مرد را فاضل و کامل تمام خرد خواندن رواست. پس اگر در مردم یکی از این قوی بر دیگری غلبه دارد آنجا ناچار نقصانی آید بمقدار غلبه. و ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید، بهایم اندر آن با وی یکسان است. لیک مردم را که ایزد عز ذکره این دو نعمت که علم است و عمل عطا داده است لاجرم از بهایم جداست و بثواب و عقاب میرسد. پس اکنون بضرورت بتوان دانست که هر کس این درجه یافت، بر وی واجب گشت که تن خویش را زیر سیاست خود دارد تا بر راهی رود هر چه ستوده‌تر، و بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است تا هر چه ستوده‌تر سوی آن گراید، و از هرچه نکوهیده‌تر از آن دور شود و بپرهیزد.

و چون این حال گفته شد اکنون دو راه: یکی راه نیک و دیگر راه بد، پدید کرده میآید. و آنرا نشانیهاست که بدان نشانیها بتوان دانست نیکو و زشت. باید که بیننده تأمل کند احوال مردمان را، هر چه از ایشان او را نیکو میآید بداند که نیکوست، و پس حال خویش را با آن مقابله کند که اگر بران جمله نیابد بداند که زشت است، که مردم عیب خویش را نتواند دانست. و حکیمی برمز وانموده است که هیچ کس را عیب چشم‌بین نیست، شعر

  اری کلّ انسان یری عیبّ غیره و یعمی عن العیبِ الذی هو فیه  
  و کل امرئ یخفی[۱۸] علیه عیوبه و یبدو له العیب الذی لاخیه  

و چون مرد افتد با خردی تمام، و قوة خشم و قوة آرزو بروی چیره کردند، قوة خرد منهزم کردد و بگریزد و ناچار این کس در غلط افتد. و باشد که داند که او میان دو دشمن بزرگ افتاده است و هر دو از خرد وی قوی‌ترند و خرد را بسیار حیله باید کرد تا با این دو دشمن بر تواند آمد که گفته اند ویل للقّویِ بین الضعیفین، پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی تواند دانست که حال چون باشد، و آنجا معایب و مثالب[۱۹] ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان ماند. و حکما تن مردم را تشبیه کرده‌اند بخانهٔ که اندران خانه مردی و خوکی و شیری باشد، و بمرد خرد خواستند و بخوک آرزوی، و بشیر خشم. و گفته‌اند ازین هر سه هر که به‌نیروتر خانه او راست و این حال را بعیان می‌بینند و بقیاس می‌دانند که هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست رواست که او را مرد خردمند خویشتن‌دار گویند، و آن کس که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند، او بمنزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید[۲۰] بمنزلت شیر است. و این مسئله ناچار روشن‌تر باید کرد: اگر طاعنی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی، خدای عزوجل در تن مردم نیافریدی، جواب آن است که آفریدگار را جل جلاله در هر چه آفریده است مصلحتی است عام و ظاهر، اگر آرزو نیافریدی کس سوی غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که در او بقای نسل است نگرایستی، و مردم نماندی، و جهان ویران گشتی. و اگر خشم نیافریدی هیچ کس روی ننهادی سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاهداشتن و بمکافات مشغول بودن و عیال و مال خویش از غاصبان دور گردانیدن، و مصلحت یکبارگی منقطع گشتی. اما چنان باید و ستوده آن است که قوة آرز و قوة خشم در طاعت قوة خرد باشند، هر دو را بمنزلت ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد میراند و میگرداند، و اگر رام و خوش‌پشت نباشد بتازیانه بیم میکند در وقت، و وقتی که حاجت آید میزند و چون آرزو آید سکالش[۲۱] کند و بر آخورش استوار به‌بندد چنانکه گشاده نتواند شد، که اگر گشاده شود خویشتن را هلاک کند و هم آن کس را که بر وی بود. و چنان باید که مرد بداند که این دو دشمن که با وی‌اند دشمنانی‌اند که از ایشان صعب‌تر و قوی‌تر نتواند بود، تا همیشه از ایشان بر حذر می‌باشد که مبادا وقتی او را بفریبانند و بدو نمایند که ایشان دوستان وی اند، چنانکه خرد است[۲۲]، تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست و بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. و هر چه خواهد کرد بر خرد که دوست بحقیقت اوست عرضه کند تا از مکر این دو دشمن ایمن باشد. و هر بنده که خدای عزوجل او را خردی روشن عطا داد و با آن خرد که دوست بحقیقت اوست احوال عرضه کند، و با آن خرد دانش‌یار شود، و اخبار گذشتگان را بخواند و بگرود[۲۳] و کار زمانهٔ خویش نگاه کند، بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکرداری چیست و سرانجام هر دو خوب است یا نه و مردمان چه گویند و چه پسندند و چیست که از مردم یادگار ماند. نیکوتر و بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که بر راه صواب بروند اما خود بر آن راه که نموده است نرود، چه بسیار مردم بینم که امر بمعروف[۲۴] کنند و نهی از منکر و گویند بر مردمان که فلان کار نباید کرد و فلان کار بیاید کرد و خویشتن را از آن دور بینند، همچنانکه بسیار طبیبان اند که گویند فلان چیز نباید خورد که از آن چنین علت بحاصل‌آید و آنگاه از آن چیز[۲۵] بسیار بخورند. و نیز فیلسوفان هستند – و ایشان را طبیبان اخلاق دانند – که نهی کنند از کارهای سخت زشت و جایگاه چون خالی شود آن کار بکنند. و جمعی نادان که ندانند غور و غایت چنین کارها چیست چون نادانند معذوراند، و لکن دانایان که دانند معذور نیستند و مرد خردمند با عزم و حزم آن است که او برای روشن خویش بدل یکی بود با حمعیت، و حمیت آرزوی محال را بنشاند. پس اگر مرد از قوة خویش مساعدتی تمام نیابد، تنی چند بگزیند هر چه ناصح‌تر و فاضل‌تر که او را باز می‌ نمایند عیبهای وی، که چون وی مجاهدت با دشمنان قوی میکند که در میان دل و جان وی جای دارند، اگر از ایشان عاجز خواهد آمد با این ناصحان مشاورت کند تا روی صواب او را بنمایند که مصطفی علیه السلام گفته است المؤمن مرآة المؤمن. و جالینوس، و او بزرگتر حکمای عصر خویش بود چنانکه نیست‌همتا[۲۶] آمد در علب طب و گوشت و خون و طبایع تن مردمان و نیست‌همتاتر[۲۷] بود در معالجت اخلاق و وی را در آن رسائلی است سخت نیکو در شناختن هر کسی خویش را که خوانندگان را از آن بسیار فائده باشد و عُمدهٔ این کار آنست[۲۸]، [گوید] که «هر آن بخرد که عیب خویش را نتواند دانست و در غلط است، واجب چنان کند که دوستی را از جملهٔ دوستان برگزیند خردمندتر و ناصح‌تر و راجح‌تر، و تفحص احوال و عادات و اخلاق خویش را بدو مفروض کند تا نیکو و زشت او بی‌محابا با او باز مینماند. و پادشاهان از همگان بدین‌چه میگویم حاجتمندتراند که فرمانهای ایشان چون شمشیر برّان است و هیچ‌کس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند، و خطائی که از ایشان رود آن را دشوار در توان یافت.» و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمه ابن مقفع که بزرکتر و فاضل‌تر پادشاهان ایشان عادت داشتند که پیوسته بروز و شب تا آنکه بخفتندی با ایشان خردمندان بودندی نشسته از خردمندتران روزگار، بر ایشان چون زمامان[۲۹] که ایشان را باز مینمودندی چیزی که نیکو رفتی و چیزی که زشت رفتی از احوال و عادات و فرمانهای آن گردن‌کشان که پادشاهان بودند، پس چون وی را شهوتی بجنبد[۳۰] که آن زشت است و خواهد که حشمت و سطوت براند که اندران ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان آن را دریابند و محاسن و مقابح آن او را بازنمایند و حکایات و اخبار ملوک گذشته با وی بگویند، و تنبیه و انداز کنند از راه شرع، تا او آن را بخرد و عقل خود استنباط کند، و آن خشم و سطوت سکون یابد، و آنچه بحکم معدلت و راستی واجب آید بر آن رود، چه وقتی که او در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ‌آفتی بر خرد وی مستولی گشته باشد و او حاجتمند شد[۳۱] بطببی که آن آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند.

و مردمان را، خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه، هر کسی را نفسی است و آن را روح گویند، سخت بزرگ و پرمایه، و تنی است که آنرا جسم گویند، سخت خرد و فرومایه. و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهای آن بسازند تا بصلاح باز آید، سزاوارتر که روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند که هر خردمندی که این نکند بد[۳۲] اختیاری که او کرده است، که مهم‌تر را فرو گذاشته است و دست در نامهم‌تر زده است. و چنانکه آن طبیبان را داروها و عقاقیر است از هندوستان و هر جا آورده، این طبیبان را نیز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسندیده، چه دیده و چه از کتب خوانده،

و چنان خواندم در اخبار سامانیان که نصر احمد سامانی هشت ساله بود که از پدر بماند ، که احمد را بشکارگاه بکشتند و دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک بنشاندند بجای پدر آن شیربچه ملک‌زادهٔ سخت نیکو برآمد و بر همه آداب ملوک سوار شد و بی‌همتا آمد. اما در وی شرارتی و زعارتی[۳۳] و سطوتی و حشمتی بافراط بود، و فرمانهای عظیم میداد از سر خشم، تا مردم از وی در رمیدند. و با این همه بخرد رجوع کردی، و می‌دانست که آن اخلاق سخت ناپسندیده است. یکروز خلوتی کرد با بلعمی که بزرگتر وزیر وی بود، و بوطیبِ[۳۴] مصعبی صاحب دیوان رسالت – و هر دو یگانه روزگار بودند در همه ادوات فضل – و حال خویشتن بتمامی با ایشان براند و گفت من میدانم که این که از من میرود خطائی بزرگ است و لیکن با خشم خویش برنیایم، و چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم و چه سود دارد ، که گردنها زده باشند و خانمانها بکنده و چوب بی‌اندازه بکار برده. تدبیر این کار چیست؟ ایشان گفتند مگر[۳۵] صواب آن است که خداوند ندیمان خردمندتر ایستاداند پیش خویش که در ایشان با خرد تمام که دارند رحمت و رأفت و حلم باشد، و دستوری دهد ایشان را تا بی‌حشمت چون که خداوند در خشم شود، بافراط شفاعت کنند و بتلطف آن خشم را بنشانند، و چون نیکوئی فرماید، آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. چنان دانیم که چون برین جمله باشد این کار بصلاح باز آید.

نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشانرا بپسندید و اِحماد کرد برین چه گفتند، و گفت من چیزی دیگر برین پیوندم تا کار تمام شود و بمغلظ سوگند خورم که هر چه من در خشم فرمان دهم تا سه روز آنرا امضا نکنند تا درین مدت آتش خشم من سرد شده باشد و شفیعان را سخن بجایگاه افتد وانگاه نظر کنم بر آن و پرسم، که اگر آن خشم بحق گرفته باشم چوب چندان زنند که کم از صد باشد و اگر بناحق گرفته باشم باطل کنم آن عقوبت را و برداشت کنم آن کسان را که در باب ایشان سیاست فرموده باشم، اگر لیاقت دارند برداشتن را و اگر عقوبت بر مقتضای شریعت باشد، چنانکه قضاة حکم کنند برانند. بلعمی گفت و بوطیب که «هیچ نماند و این کار بصلاح باز آمد».

آنگاه فرمود و گفت[۳۶] بازگردید و طلب کنید در مملکت من خردمندتر مردمان را، و چندان عدد که یافته آید بدرگاه آرند، تا آنچه فرمودنی است بفرمایم. این دو محتشم بازگشتند سخت شادکام، که بلائی بزرگتر ایشان را بود،[۳۷] و تفحص کردند جملهٔ خردمندان مملکت را؛ و از جمله هفتاد و اند تن را ببخارا آوردند که رسمی و خاندانی و نعمتی داشتند و نصر احمد را آگاه کردند؛ فرمود که این هفتاد و اند تن را که اختیار کرده اید، یک سال ایشانرا میباید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. و همچنن کردند. تا از میان آن قوم سه پیر بیرون آمدند خردمندتر و فاضل‌تر و روزگاردیده‌تر. و ایشان را پیش نصر احمد آوردند و نصر یک هفته ایشانرا می‌آزمود، چون یگانه یافت راز خویش با ایشان بگفت و سوگند سخت گران نسخت کرد بخط خویش، و بر زبان براند، و ایشان را دستوری داد بشفاعت کردن در هر بابی و سخن فراخ‌تر بگفتن. و یک سال برین برآمد نصر احنف قیس[۳۸] دیگر شده بود و در حلم چنانکه بدو مثل زدند، و اخلاق ناستوده بیکبار از وی دور شده بود.

این فصل نیز بپایان آمد و چنان دانم که خردمندان، هر چند سخن دراز کشیده‌ام، بپسندند که هیچ نبشته نیست که آن بیکبار خواندن نیرزد. و پس ازین عصر مردمان دیگر عصرها باآن رجوع کنند و بدانند. و مرا مقرر است که امروز که من این تألیف میکنم، درین حضرت بزرگ – که همیشه باد – بزرگان‌اند که اگر براندن تاریخ این پادشاه مشغول گردند تیر بر نشانه زنند و بمردمان نمایند که ایشان سواران‌اند و من پیاده و من با ایشان در پیادکی کند و با لنگی منقرس[۳۹] و چنان واجب کندی که ایشان بنوشتندی[۴۰] و من بیاموزمی و چون سخن گویندی من بشنومی، ولیکن چون دولت ایشانرا مشغول کرده است تا از شغلهای بزرگ اندیشه میدارند و کفایت میکنند و میان بسته‌اند تا بهیچ حال خللی نیفتد که دشمنی و حاسدی و طاعنی شاد شود و بکارم رسد؛ بتاریخ راندن و چنین احوال و اخبار نگاه داشتن و آن را نبشتن چون توانند رسید و دلها اندران چون توانند بست؟ یس من بخلیفتی ایشان این کار را پیش گرفتم، که اگر توقف کردمی، منتظر آنکه تا ایشان بدین شغل بپردازند، بودی که نپرداختند و چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردمان دور ماندی و کسی دیگر خاستی[۴۱] این کار را که برین مرکب آن سواری که من دارم نداشتی و اثر بزرگ این خاندان بانام مدروس شدی. و تاریخها دیده‌ام بسیار که پیش از من کرده‌اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان، که اندران زیادت نقصان کرده‌اند و بدان آرایش آن خواسته‌اند. و حال پادشاهان این خاندان، رحم‌الله ماضیهم واعز باقیهم، بخلاف آن است، چه بحمدالله تعالی معالی ایشان چون آفتاب روشن است، و ایزد عز ذکره مرا از تمویهی[۴۲] و تلبیسی کردن مستغنی کرده است که آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم.

و چون از خطبه این فصول فارغ شدم بسوی تاریخ راندن باز رفتم و توفیق خواهم از ایزد عز ذکره بر تمام کردن آن علی قاعدة التاریخ و پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده‌ام دو باب دران از حدیث این پادشاه بزرگ[۴۳] انار الله برهانه، یکی آنچه بر دست وی رفت از کارهای بانام پس از آن که امیر محمود رضی الله عنه از ری بازگشت و آن ولایت بدو سپرد، و دیگر آنچه برفت وی را از سعادت بفضل ایزد عز ذکره پس از وفات پدرش در ولایت برادرش در غزنین تا آنگاه که بهرات رسید و کارها یکرویه شد و مرادها بتمامی بحاصل آمد، چنانکه خوانندگان بر آن واقف گردند. و نوادر و عجایب بود که وی را افتاد در روزگار پدرش چند واقف بود همه بیاورده‌ام درین تاریخ بجای خویش در تاریخ سالهای امیر محمود، و چند نکت دیگر بود سخت دانستنی که آن بروزگار کودکی – چون یال برکشید و پدر او را ولیعهد کرد – واقع شده بود، و من شمتی از آن شنوده بودم بدان وقت که بنشابور بودم سعادت خدمت این دولت ثبتهاالله را نایافته، و همیشه میخواستم که آنرا بشنوم از معتمدی که آنرا برای العین دیده باشد، و این اتفاق نمی‌افتاد. تا چون درین روزگار این تاریخ کردن گرفتم حرصم زیادت شد بر حاصل کردن آن، چرا که دیر سال است تا من درین شغلم و می‌اندیشم که چون بروزگار مبارک این پادشاه رسَم اگر آن نکتها بدست نیامده باشد غبنی باشد از فایت شدن. آن اتفاق خوب چنان افتاد در اوائل سنهٔ خمسین و اربعمائه که خواجه بوسعید عبدالغفار فاخر بن شریف، حمید امیرالمؤمنین، ادام الله عزه فضل کرد و مرا درین بیغولهٔ عطلت باز جست و نزدیک من رنجه شد و آنچه در طلب آن بودم مرا عطا داد و پس بخط خویش نبشت و او آن ثقه است که هر چیزی که خرد و فضل وی آنرا سجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید، که این خواجه ادام الله نعمته از چهارده سالگی بخدمت این پادشاه پیوست و در خدمت وی گرم و سرد بسیار چشید و رنجها دید و خطرهای بزرگ کرد با چون محمود رضی الله عنه، تا لاجرم چون خداوند بتخت ملک رسید، او را چنان داشت که داشت از عزت و اعتمادی سخت تمام. و مرا با این خواجه صحبت در بقیت سنه احدی و عشرین افتاد که رایت امیر شهید رضی الله عنه ببلخ رسید. فاضلی یافتم او را سخت تمام و در دیوان رسالت با استادم بنشستی، و بیشتر از روز خود پیش این پادشاه بودی در خلوتهای خاصه. و واجب چنان کردی، بلکه از فرایض بود که من حق خطاب[۴۴] وی نگاه داشتمی، اما در تاریخ بیش ازین که راندم رسم نیست. و خردمندی که فطنتی دارد تواند دانست که حمید امیرالمؤمنین بمعنی از نعوت حضرت خلافت است و کدام خطاب ازین بزرگتر باشد و وی این تشریف بروزگار مبارکه امیر مودود رحمة الله علیه یافت که وی را ببغداد فرستاد برسولی بشغلی سخت بانام، و برفت و آن کار چنان بکرد که خردمندان و روزگاردیدگان کنند، و بر مراد بازآمد، چنانکه پس ازین شرح دهم چون بروزگار امیر مودود رسم. و در روزگار امیر عبدالرشید از جمله همه معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد از سفارت بر جانب خراسان، در شغلی سخت بانام از عقد و عهد با گروهی از محتشمان که امروز ولایت خراسان ایشان دارند، و بدان وقت شغل دیوان رسالت من میداشتم و آن احوال نیز شرح کنم بجای خویش. پس از آن، حالها گذشت بر سر این خواجه، نرم و درشت، و درین روزگار همایون سلطان معظم ابوشجاع فرخ‌زاد بن مسعود اطال الله بقائه و نصر لوائه ریاست بُست بدو مفوض شد و مدتی دراز بدان ناحیت ببود و آثار خوب نمود. و امروز مقیم است بغزنین عزیزاً و مکرماً بخانهٔ خویش. و این نکتهٔ چند نبشتم از حدیث وی، و تفصیل حال وی فرا دهم درین تاریخ سخت روشن بجایهای خویش انشاءالله تعالی. و این چند نکت از مقامات امیر مسعود رضی الله عنه که از وی شنودم اینجا نبشتم تا شناخته آید. و چون ازین فارغ شوم آنگاه نشستن این پادشاه ببلخ بر تخت ملک پیش گیرم و تاریخ روزگار همایون او را برانم.


  1. امیر ماضی یعنی محمود.
  2. «حاجب بزرگ و سپاه سالار سامانیان» صفت و بدل البتکین است.
  3. مو فا: کرده‌اند
  4. مجتاز بمعنی رهسپار، رهگذر
  5. یب مج: چنین
  6. یعنی حکم و مثال این مطلب.
  7. یب مو زلتی دانند
  8. این عبارت قسمتی است از شعری که تمام آن این است:
      اراها و ان کانت تحب کانها سحابة صیف من قلیل تقشعّ  

    مؤلف کتاب ضمیر کانها را باقتضای مقام مذکر آورده است

  9. ۹٫۰ ۹٫۱ فاعل بداشت و بکشید «ملک» است. داشتن و کشیدن بمعنی دوام کردن و امتداد یافتن
  10. یعنی بر آن سنت
  11. یعنی دولت غزنوی
  12. یب مج: مصلحتی
  13. یب این کلمه را بکاف تازی و بکسر خوانده است.
  14. این اوصاف مأخوذ است از القاب پادشاهان غزنوی: ناصر دین الله، یمین الدوله، حافظ عباد الله. معینی شاید ماخوذ از «معین خلیفة الله» باشد.
  15. عطف است بر گروید؛ یعنی بیاید دانست،
  16. کذا در یب، سه نسخهٔ دیگر اینجا دارند که: «چنانکه شاعر گوید شعر» و عبارت عربی را هم بشکل شعر نوشته‌اند، و ظاهراً اشتباه است و عبارت مذکور نثر است
  17. ۱۷٫۰ ۱۷٫۱ یعنی مانند
  18. کذا و قاعدةً: تخفی.
  19. مثالب جمع مثلبه بفتح لام و بضم آن، بمعنی عیب و آنچه در خور سرزنش است.
  20. یب وی بمنزلت
  21. کذا، و محتمل است «شکالش» باشد (شکال + شین ضمیر) شکال بشین معجمه یعنی بند بر پای ستور بستن است، رک قاموس
  22. یعنی همان طور که خرد دوست وی است
  23. کذا در یب و مج در فا بکرد، مو بگردد و شاید نگرد
  24. فا: معروف
  25. یب خود از آن بسیار
  26. مو بی‌همتاتر، یب نیست همتاتر رک حاشیه ۴ ص ۸۷
  27. مو: بی‌همتاتر، یب مج و نیز بی‌همتاتر
  28. یعنی رسائل جالینوس یا خویشتن شناختن
  29. یب مج ندیمان زمام بکسر زا کلمه‌ایست عربی بمعنی ناظر و مشرف، و شغل زمامی شغلی بوده است مانند مشرفی، رک تعلیقات
  30. یب «بجنبیدی» دارد و همچنین باقی فعلهای این قطعه را بصورت ماضی استمراری آورده است
  31. یب مجشوداستعمال فعل «شد» بصیغه ماضی است بجای «شود»، یا بجای «شده باشد»، چنانکه آقای بهار در مقدمۀ تاریخ سیستان تحقیق کرده‌اند.
  32. کذا و ظاهراً بدا
  33. زعارت یفتح اول بمعنی بدخوئی و شرارت.
  34. غالب نسخه‌ها «بوطبیب» است و مسلماً غلط است
  35. مگر بمعنی شاید و گویا و امثال آن. سعدی میگوید
      مگر دیده باشی که در باغ و راغ بتابد بشب کرمکی چون چراغ  
  36. یب مو «گفت» را ندارند
  37. یعنی بلای خشم امیر بیشتر برای ایشان بود و اینک شاد شدند که این کار اصلاح شد
  38. مقصود احنف بن قیس تمیمی است که در عرب معروف بحلم و خردمندی بوده است
  39. یعنی مبتلای بنقرس در حاشیهٔ یب «در همه نسخ منقرس است اما بقاعدهٔ عربیت متنقرس استوارتر مینماید».
  40. کذا و قاعدةً: بنویسندی
  41. نسخه‌های غیر از فا همه «خواستی» دارند و ظاهراً غلط است مقصود عبارت آن است که «کسی دیگر برای این کار قیام میکرد که سرمایهٔ مرا نداشت»
  42. تمویه آبدار کردند و بیاراستن و تلبیس کردن (از تاج المصادر)
  43. یعنی مسعود.
  44. یعنی احترامی که لازمهٔ خطاب و عنوان «حمید امیرالمؤمنین» است.


این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد.
در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است.