برگه:Zendegani-man.pdf/۹۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

‫در تهران بدینسان روز می‌گزاردم و برآن می بودم که خانوادهام را نیز به تهران بخواهم و‬ ‫در اینجا بمانم‪ .‬یکبار از عدلیه «ابلاغ» آوردند که مرا «رییس عدلیه اردبیل» گردانیده‌اند‬ ‫نپذیرفتم‪ .‬لیکن در آن میان زمستان رسیده بود و من می‌دیدم نخواهم توانست پیش از بهار خانوادهام را بیاورم و‬ ‫برای بهار نیز پول بسیاری خواهد خواست که من نمی‌دارم‪ .‬این اندیشه مرا ناآسوده می‌داشت‪ .‬در همانروزها‬ ‫روزی دیدم کسی آمد و مرا پیدا کرد و گفت‪» :‬مشاور اعظم رییس کابینه عدلیه خواهش کرده‬ ‫سر شب بخانه او رویم‪ .‬می‌خواهد شما را ببیند»‪ .‬سر شب با او رفتیم‪ .‬مشاور اعظم به سخن پرداخته‬ ‫گفت‪» :‬آقاجان‪ ،‬شما چرا از عدلیه گریزانید؟!‪ .‬من شنیدهام شما جوان فاضلی هستید چرا باید‬ ‫عدلیه را رها کنید؟!‪ .«.‬گفتم‪ :‬در تبریز مرا به عدلیه خواندند و رفتم‪ ،‬دانسته شد مرا «عضو بدایت»‬ ‫کردهاند‪ .‬چون رفته بودم نخواستم بزودی بیرون آیم‪ .‬ولی آن کار را نپسندیدم‪ .‬گفت‪» :‬اگر‬ ‫علت این باشد چارهاش آسانست‪ .‬ما شما را یکمرتبه بالا برده عضو استیناف تبریز می‌گردانیم که به‬ ‫آنجا بازگردید»‪ .‬این سخنان رفت و ما برخاستیم و دو روز نگذشت که «‬ابلاغ عضویت استیناف» ‫برایم آوردند‪ ،‬و من چون خود را ناچار می‌دیدم که به تبریز بازگردم آن را پذیرفتم‪.‬‬

پایان‬