توانگران پول گیرند و آنها را از میان بردارند. بارها رخ دادی که بازگشتندی و چنین گفتند: «رفتیم فلان حاجی روضهخوانی می داشت و پولی نداد». در آنسال سختی، ملایان و پیروانشان کمترین پروایی بحال مردم نمیداشتند و در پی کارهای خود میبودند. بیشتر حاجیها و مشهدیها از گرانی خواروبار که گندم خرواری به سیصد تومان رسیده بود (سی برابر بهای همیشگی) فرصت جسته گندم یا چیزهای دیگری که میداشتند نیمه نهانی به بهای بسیار گران فروخته به آرزوی کربلا رفتن پول میاندوختند، و چون راه عراق بسته میبود چشم براه باز شدن آن میدوختند، و این بود چون در آغاز بهار راه عراق باز شد بیکبار به شور و تکان برخاستند و کاروانهای بزرگی با چاووش و «صلوات» راه افتادند. ملایان نیز پر و بال باز کرده به خودنماییها پرداختند. چون مرا در آنروزها داستانی رخداده میخواهم در اینجا یاد کنمː
نام حاجی آقاخان را پیش از این بردهام. دوستی این جوان با من همچنان پایدار میبود. در همان روزهای نوروز که آواز باز شدن راه عراق به میان افتاده و کربلاییان بنام بسیج[۱] راه در تکاپو میبودند، من بنام بازدید به خانه آن جوان رفتم. چون نشسته بودیم میرزا حسن علیاری که یکی از ملایان بنام تبریز و خود در فریبکاری و مریدبازی یکی از استادان میبود به آنجا درآمد و چون نشست و مرا نمیشناخت گفتگویی نرفت. برخی سخنان به میزبان گفت. در این میان هفت و هشت تن از حاجیان و توانگران درآمدند و دانسته شد از مریدان آن ملایند و میخواهند به کربلا بروند و چون سراغ آقا را در اینجا گرفتهاند آمدهاند او را ببینند. این بود نشستند و چنین آغاز سخن کردند: «ما عازم زیارت حضرت سیدالشهداییم، آمدیم دست آقا را بوسیم و اجازه گیریم...» علیاری از این سخن چون گل بشکفت و با یک شیوه فریبکارانه که ویژه ملایان است بسخن پرداخت: «به شما اجر جابر بن عبدالله داده خواهد شد. شما اول زواری هستید که میروید. فرشتگان چشمهاشان براه است...» بدینسان سرگرم خودفروشی و مردم فریبی میبود که من تاب نیاورده ناگهان خروش برآوردم:[۲] «آخوند چه می گویی؟!. چرا اینها را فریب میدهی؟!. اینها کسانیند که همسایگان و خویشان خود را از گرسنگی کشتهاند و نزد خدا روسیاه خواهند بود. جابر بن عبدالله هزار و سیصد سال پیش بود. از دیروز گفتگو کن که زنهای بیوه سر فرزند نیمه جان خود را به سینه میچسبانیدند و هر دو در یکجا از گرسنگی جان میدادند.».
این خروش من آخوند و کربلاییان را خیره گردانیده نخست گوش میدادند. ولی یکبار دیدم آخوند دست به عصا برد. من گمان کردم برای زدن منست، ولی دیدم عصا را برداشت و لند لند نان برخاست و با شتاب راه افتاد. کربلاییان نیز دنبال او را گرفتند. پس از یکی دو دقیقه بود که من بخود آمده نگاهی به حاجی
آقاخان کردم دیدم جوان نیکنهاد سر پا ایستاده. ولی رخساره گلنارش زرد گردیده لبهایش میلرزد. من دانستم که