سامان نیکی داده شده از درماندگان و کمچیزان نگهداری نیکی میرفت. تنها در کوی هکماوار این سامان سر نگرفته بینوایان بهره از آن یاوریها نمییافتند. مردمی بیسواد و نادان این کوی که اختیارشان در دست ملایان میبود در میانشان کسیکه بچنان کارهایی تواند برخاست یافت نمیشد. ملایان که نان دولت را حرام میدانستند و خود را کنار کشیده بودند از دیگران نیز جلو میگرفتند. از اینرو آردی که دولت میداد چون سامانی در میان نمیبود زورمندان میگرفتند و میبردند و دیگران گرسنه میماندند.
یک بدی دیگر در آنجا این میبود که چون بازرسان به سرشماری بینوایان آمده بودند، مردم نافهم و نادان به گمان آنکه خواستشان مالیات بستن است از شماره باشندگان[۱] هر خانهای بسیار کاسته بودند، و اکنون که پی به چگونگی میبردند چاره جز نالیدن و زاریدن نمییافتند.
یکشب که من بخانه باز می گشتم دیدم در میدان کوی گروه انبوهی از بینوایان، از زن و مرد، گرد آمدهاند و چون مرا دیدند آواز بهم انداخته که ما گرسنه ماندهایم، ما سرپرست نمیداریم. چون سر راهم گرفته بودند ناچار شدم بایستم و گوش دهم، و چون نام پدرم را برده میگفتند: «اگر آن زنده بودی خرسندی دادی که ما را با این حال بیند؟!.» این سخنان مرا تکان داد. گفتم: از فردا به آسوده گردانیدن شما کوشم، و چون بخانه رفتم تا یک ساعت در اندیشه میبودم و بحال بدبختی مردم افسوس میخوردم. می گفتم: اینان کسانی میباشند که تا دیروز با انگیزش[۲] ملایان مرا بیدین دانسته هرگونه آزارم می رسانیدند. برادرانم که به دبستان می روند هر روز جلو آنها را گرفته بدگوییها میکردند. اکنون که درمانده شدهاند رو به من میآورند. من باید پذیرم و به آنان نیکی دریغ ندارم. ولی مردمی با اینحال کارشان به کجا تواند رسید؟!. من به آنان نیکی خواهم کرد ولی چون گرسنگی بگذرد باز مرا بیدین دانسته آن ملایان را که در چنین روزی کمترین دستگیری به آنان نمینمایند دیندار خواهند شناخت. چنین مردمی جز نابودی بچه چیزی سزندهاند[۳]؟!. آنشب را با این اندیشهها بسر میبردم.
فردای آن به «کمیسیون ارزاق» رفته چگونگی را گفتم و چنین نهادیم که دکان نانوایی را بخود من سپارند و برای سرشماری دوباره بازرسان فرستند. همین کارها را هم کردند. از آنسوی من در هکماوار حاجی محمد جعفر بادامچی و حاجی عباس و دیگران را بخانه خود خواندم، و کمیسیونی برپا گردانیدیم و پتهها چاپ کرده بدست خانوادهها دادیم و چون زورمندان، از قزاق و لوطی ودیگران گردن نمیگزاردند، یکهفته بیشتر رنجها بردیم تا کار را براه انداختیم. شادروان حاج عباس و دیگران نان را به دوش خود کشیده از در خانهها به بینوایان میدادند و آنانکه پول نمیداشتند، از کیسه خود زیان میکشیدند. قزاقان به زور قمه و تپانچه خود فریفته و به پشتیبانی ادارهشان پشت گرم میبودند، و از اینرو گاهی فرصت یافته دکان نانوایی را تاراج می کردند و در سایه این کار، آنشب میبایست دویست خانه گرسنه بمانند و شب هنگام سر راه مرا گرفته به دادخواهی و ناله پردازند.