برگه:Zendegani-man.pdf/۵۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
زندگانی من / احمد کسروی
۵۳
 

(سروان حسین مقدم در ارتش آذربایجان است)، دیگری میرزا لطفعلی خواهرزاده حاجی ذکاء الدوله اکنون در آمریکاست و وکالت می کند، دیگری جعفر قلی خان جوانشیر (تا چند سال پیش بازپرس سیاسی شهربانی می‌بود)، دیگری میرزا اسماعیل خان (آقای حیرت که در حسابداری ارتش تبریز است) می‌باشند. اینها از کلاسهای بالاتر می‌بودند که نامهاشان در یادم مانده. برخی از اینان در کوششهای آزادیخواهانه بیرونی نیز با من همگام می بودند.

گذشته از شاگردان آموزگاران مسلمان نیز، از کلاهی و دستاری[۱]، با من مهربانی می نمودندی و پیروی نشان دادندی. تنها ناظم آموزشگاه که از مسلمانان می بود از رشک خودداری نمی توانست و از بدگوییها باز نمی‌ایستاد. این مرد بیست و هفت سال در این آموزشگاه بسر برده و با اینحال یک جمله انگلیسی نمی‌دانست، و این شگفتر که بجای آنکه من به کودنی او خرده گیرم او پیش افتاده به شور و سرگرمی من ایراد می گرفت. کوشش من به خواندن انگلیسی در نزد او گناهی می‌بود. در همان روزهای نخست که من با شاگردان گاهی به انگلیسی به گفتگو می پرداختم و جمله هایی را راست یا غلط می گفتم، به او بر می خورد و چنین می گفت: «چه خبر است مگر؟!... نرسیده می خواهی زبان یاد بگیری». در نشستها نیز گاهی بی هیچ شُوندی[۲] با من پرخاش می کردی و ایراد گرفتی.

۲۲) گفتگوهایی که با بهاییان می‌داشتم

در آخرهای سال ۱۲۹۴ یا در آغازهای سال ۱۲۹۵ (۱۳۳۶) بود که شنیدم دو تن «مبلغ» بهایی از تهران آمده‌اند و اینها به شاگردان مدرسه راه پیدا کرده «تبلیغها» می‌کنند. خود شاگردان اینرا گفتند. چون اینان جوانان بافرهنگی می‌بودند که به یک مبلغ بهایی یا مسیحی بجای پاسخ دشنام نگفتند، از این رو مبلغان به اینان بیشتر گراییدندی. من گفتم: بهتر است یکی دو نشست من نیز باشم. چنین نهادیم به نشیمنگاه میرزا جلیل خان بیایند. یک عصری آمدند. یکی از ایشان نامش میرزا مهدی، و دیگری که نامش از یاد من رفته بود چون چند سال پیش کتاب صبحی بیرون آمد، دانستیم همین صبحی می بوده.

در هکماوار که ما نشستیم هم بهاییان و هم ازلیان می‌بودند، و چون چند تن از ایشان به فرشبافی یا به فرش فروشی پرداختندی با پدرم آشنایی داشتند. پدرم با آنان مهربانی نمودی و بارها ما بخانه آنان رفتیم. از اینرو من سخنان ایشان را بسیار شنیده بودم. سپس نیز که داستان حداد رخ داد و او فرائد و دیگر کتابها

  1. دستار= عمامه (ویراینده)
  2. شوند (بر وزن بلند)= سبب ، موجب (ویراینده)