صمدخان
در اینجا آنچه باید بنویسم اینست که یکی از کسانی که زندگانیش به سختی افتاد من بودم، زیرا در سایه شور و سَهِشهای آن چند روزه در شمار آزادیخواهان درآمده بودم، و این بود ملایان زبان به تکفیرم میگشادند و مردم را به روگردانی از من بلکه به بدگویی بازمیداشتند. در هر نشستی نیشهای زبانی میزدند، تلخگویی دریغ نمی گفتند. بلکه آن ملای بدخواه می کوشید اوباش هکماوار و قراملک را به گزند رسانیدن وادارد.
اینها داستان درازی می دارد. دلخستگیهای[۱] آنروزها از چیزهاییست که من فراموش نکردهام و نخواهم کرد. ولی در برابر همه این بدیها یک نیکی در میان بود و آن اینکه به شُوند[۲] همین پیشامدها از یکسو مردم نیز از من نومید شده دست از گریبانم برداشتند و بدینسان زنجیر ملایی از گردنم برداشته شد.
۱۶) دوستان آزادیخواه که پیدا کردم
پس از دست کشیدن از ملایی چون در بیرون جز وحشیگریهای بدخواهان مشروطه چیزی نمی بود و صمدخان و روسیان هر چند روز یکبار آدم دار می زدند و دلهای آزادیخواهان را می خستند، من از خانه کم بیرون