برگه:Zendegani-man.pdf/۲۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
زندگانی من / احمد کسروی
۲۱
 

افتادی اشک ریختی و چنین گفتی: «من هم بزودی بنزد او خواهم رفت، راستی هم دو سال بیشتر نگذشت که او نیز مُرد و چنین وصیت کرده بود که زیر پای پدرم به خاک سپارند.

۶) می بایست از درس دست بکشم

پس از مرگ پدرم می بایست از درس دست بکشم. زیرا تا آنجا که در درس رسیده بودم دیگر در هکماوار آموزگاری نمی داشتم و می بایست هر روز به شهر روم و بازگردم و این با سال من که تازه به سیزده رسیده بودم نساختی. از این گذشته مرگ پدرم مرا افسرده گردانیده و چون دانسته بودم که چیزی جز همان خانه که می نشینیم برای ما باز نخواهد ماند، با خود می گفتم: مرا امروز آن باید که پی کاری روم و بسیج[۱] زندگانی برای مادر و برادران و خواهرانم کنم. از اینهم گذشته کارخانه قالیبافی که می داشتیم و راهبرش یکی از خویشان پدرم میبود، در این هنگام او نیز پی خوشگذرانی را گرفته به کارخانه نمی پرداخت، و این بود من داوطلب شدم خودم کارخانه را راه برم. زیرا در آن چند سال که به مکتب میرفتم، پس از بازگشت بخانه پی بازی یا بجای دیگر نرفته در کارخانه به یاد گرفتن کارهای آنجا پرداختمی، و از اینرو از چگونگی بافتن و نقشه گفتن و رنگ آمیختن و اینگونه چیزها نیک آگاه می بودم. در کارخانه هم شاگردان بزرگی که به من یاوری کنند می بودند.

این بود با حاجی میر محسن آقا گفتگو کردم و چنین نهادیم که چندی به آن کار پردازم تا قالی های بزرگ نیم بافته که می داشتیم پایان پذیرد، که پس از آن کارخانه را برچینیم و به همین دستور رفتار کردیم. هشت یا نه ماه در این کار بسر می بردم تا کارخانه را برچیدیم، چون پافشاری می نمودم که به کاری پردازم این بار حاجی میر محسن آقا مرا به کارخانه خودشان برد. راهبر آنجا برادرش می بود. ولی بیشتر کارها را من بدست گرفتم. پس از یکسال هم او به سفر رفت و من به تنهایی آنجا را راه می بردم، چون آموخته‌تر شده بودم حاجی میر محسن آقا خشنودی می نمود. من نیز خرسند می بودم. زیرا کار و کوشش را دوست می داشتم.

سه سال کمتر بدینسان گذشت، و در این میان بود که در سال ۱۲۸۳ (۱۳۲۲) وبایی در ایران پیدا شده به همه شهرها رسید، در تبریز نیز کشتار بسیار کرد.

من پیش از آن وبا را شنیده ولی ندیده بودم، و چون گفته میشد وبا می آید و مردم ترس بسیار می نمودند، من اندوه آنرا داشتم که مرده فراوان خواهد بود و من باید به این ختم و آن ختم بروم. پس از مرگ پدرم یکی از

کارهایی که به گردنم افتاده بود عمامه بسر گزاردن و عبا به دوش انداختن و به بزمهای شادی یا سوگواری رفتن

  1. بسیج= تدارک (ویراینده)