برگه:The Blind Owl.pdf/۹۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
۹۹
 

رو در واسی داشتم و فقط او بود که بمن رسیدگی می‌کرد – لابد دایه‌ام معتقد بود که تقدیر اینطور بوده، ستاره اش این بوده.

بعلاوه او از ناخوشی من سوء استفاده می‌کرد و همه درددلهای خانوادگی تفریحات، جنگ و جدالها و روح ساده موذی و گدامنش خودش را برای من شرح می‌داد و دل پری که از عروسش داشت مثل اینکه هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت به او دزدیده بود، با چه کینه‌ای نقل می‌کرد! باید عروسش خوشگل باشد، من از دریچه رو به حیاط او را دیده‌ام، چشمهای میشی، موی بور و دماغ کوچک قلمی داشت.

دایه‌ام گاهی از معجزات انبیاء برایم صحبت می‌کرد؛ بخیال خودش می‌خواست مرا به این وسیله تسلیت بدهد؛ ولی من بفکر پست و حماقت او حسرت می‌بردم. گاهی برایم خبر چینی می‌کرد، مثلاً چند روز پیش بمن گفت که دخترم (یعنی آن لکاته) بساعت خوب پیرهن قیامت برای بچه می‌دوخته، برای بچه خودش.

بعد مثل اینکه او هم می‌دانست بمن دلداری داد. گاهی می‌رود برایم از در و همسایه دوا درمان می‌آورد، پیش جادو گر، فالگیر و جام زن می‌رود، سر کتاب باز می‌کند و راجع به من با آنها مشورت می‌کند.

چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش یک کاسه