برگه:The Blind Owl.pdf/۹۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۹۸
 

زورکی لبخند زد – جلومن بازی در می‌آوردند، آنهم چقدر ناشی؟ بخیالشان من خودم نمی‌دانستم؟ ولی چرا این زن بمن اظهار علاقه می‌کرد؟ چرا خودش را شریک درد من می‌دانست؟

یکروز باو پول داده بودند و پستانهای ور چروکیده سیاهش را مثل دولچه توی لپ من چپانده بود – کاش خوره به پستانهایش افتاده بود. حالا که پستانهایش را می‌دیدم، عقم می‌نشست که آنوقت با اشتهای هر چه تمامتر شیره زندگی او را می‌مکیدم و حرارت تنمان در هم داخل می‌شده. او تمام تن مرا دستمال می‌کرد و برای همین بود که حالا هم با جسارت مخصوصی که ممکن است یک زن بی شوهر داشته باشد، نسبت به من رفتار می‌کرد. بهمان چشم بچگی بمن نگاه می‌کرد، چون یک وقتش مرا لب چاهک سرپا می‌گرفته. کی می‌داند شاید بامن طبق هم می‌زده مثل خواهرخوانده‌ای که زنها برای خودشان انتخاب می‌کنند.

حالا هم با چه کنجکاوی و دقتی مرا زیر و رو و بقول خودش تر و خشک می‌کرد!

– اگر زنم، آن لکاته بمن رسیدگی می‌کرد، من هرگز ننجون را به خودم راه نمی‌دادم، چون پیش خودم گمان می‌کردم دایره فکر و حس زیبائی زنم بیش از دایه‌ام بود و یا اینکه فقط شهوت این حس شرم و حیا را برای من تولید کرده بود. از این جهت پیش دایه‌ام کمتر