یک خال گوشتی روی شقیقهام بود که رویش مو در آورده بود – گویا فقط امروز متوجه خال او شد م، فقط پیشتر که بصورتش نگان میکردم اینطور دقیق نمیشدم.
اگر چه ننجون ظاهراً تغییر کرده بود ولی افکارش بحال خود باقیمانده بود. فقط بزندگی بیشتر اظهار علاقه میکرد و از مر گ میترسید، مکس هائی که اول پائیز باطاق پناه میآوردند. اما زندگی من در هر روز و هر دقیقه عوض میشد. بنظرم میآمد که طول زمان و تغییراتی که ممکن بود آدمها در چندین سال انجام بکنند، برای من این سرعت سیرو جریان هزاران بار مضاعف و تند تر شده بود. در صورتیکه خوشی آن بطور معکوس بطرف صفر میرفت و شاید از صفر هم تجاوز میکر – کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن میکنند در صورتیکه بسیاری از مردم فقط درهنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیهسوزی که روغنش تمام بشود خاموش میشوند.
ظهر که دایهام ناهار را آورد، من زدم زیر کاسه آش، فریاد کشیدم، با تمام قوایم فریاد کشیدم، همه اهل خانه آمدند جلو اطاقم جمع شدند. آن لکاته هم آمد و زود رد شد. بشکمش نگاه کردم، بالا آمده بود. نه، هنوز نزائیده بود.
رفتند حکیمباشی را خبر کردند – من