برگه:The Blind Owl.pdf/۹۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۹۵
 

مثل این بود که مجبور است جلو پیرمرد برقصد – پیش خودم تصور می‌کردم شاید این پیرمرد را هم دریک سیاه چال با یک مارناگ انداخته بودند که باین شکل در آمده بود و موهای سروریشش سفید شده بود. از این پرده‌های زردوزی هندی بود که شاید پدر یا عمویم از ممالک دور فرستاده بودند – باین شکل که زیاد دقیق می‌شدم می‌ترسیدم. دایه‌ام را خواب آلود بیدارمی کردم، او با نفس بد بو و موهای خشن سیاهش که بصورتم مالیده می‌شد مرا بخودش می‌چسباند – صبح که چشمم باز شد او، بهمان شکل در نظرم جلوه کرد. فقط خطهای صورتش گودتر و سخت‌تر شده بود.

اغلب برا ی فراموشی، برا ی فرار از خودم، ایام بچگی خودم را بیاد می‌آورم. برای اینکه خودم را در حال قبل از ناخوشی حس نکنم – حس بکنم که سالمم – هنوز حس می‌کردم که بچه هستم و برای مرگم، برای معدوم شدنم یک نفس دومی بود که بحال من ترحم میاورد، بحال این بچه‌ای که خواهد مرد – در مواقع ترسناک زندگی خودم، همینکه صورت آرام دایه‌ام را می‌دیدم، صورت رنگ پریده، چشمهای گود و بیحرکت و کدر و پره‌های نازک بینی و پیشانی استخوانی پهن او را که می‌دیدم، یادگارهای آنوقت درمن بیدار می‌شد