برگه:The Blind Owl.pdf/۹۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۹۴
 

داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله‌ها بکنم، که سالم بودند، خوب می‌خوردند، خوب می‌خوابیدند و خوب جماع می‌کردند و هر گز ذره‌ای از دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه بسر و صورتشان ساییده نشده بود؟

ننجون مثل بچه‌ها با من رفتار می‌کرد. می‌خواست همه جای مرا ببیند. من هنوز از زنم رو در واسی داشتم. وارد اطاقم که می‌شدم روی خلط خودم را که در لگن انداخته بودم، می‌پوشاندم – موی سر و ریشم را شانه می‌کردم. شبکلاهم را مرتب می‌کرد م؛ ولی پیش دایه‌ام هیچ جور رو در واسی نداشتم – چرا این زن که هیچ رابطه‌ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود؟ یادم است در همین اتاق روی آب انبار زمستان‌ها کرسی می‌گذاشتند. من و دایه‌ام با همین لکانه دور کرسی می‌خوابیدیم. تاریک روشن چشمهایم باز می‌شد نقش پرده گلدوزی که جلو در آویزان بود در مقابل چشمم جان می‌گرفت. چه پرده عجیب ترسناکی بود؟ رویش یک پیر مرد قوز کرده شبیه جوکیان هند شالمه بسته زیر یک درخت سرو نشسته بود و سازی شبیه سه تار در دست داشت و یک دختر جوان خوشگل مانند بوگام داسی رقاصه بتکده‌های هند، دستهایش را زنجیر کرده بودند و