برگه:The Blind Owl.pdf/۹۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۹۳
 

رفت نان و پنیر را گرفت.

بعد صدای دور دست فروشنده‌ای آمد که می‌خواند: (صفر ابره شاتوت ؟) نه، زندگی مثل معمول خسته کننده شروع شده بود. روشنائی زیادتر می‌شد، چشمهایم را که باز کردم یک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب حوض که از دریچه اطاقم بسقف افتاده بود می‌لرزید.

بنظرم آمد خواب دیشب آنقدر دور و محو شده بود مثل اینکه چند سال قبل وقتیکه بچه بودم دیده‌ام. دایه‌ام چاشت مرا آورده، مثل این بود که صورت دایه‌ام روی یک آینه دق منعکس شده باشد، آنقدر کشیده و لاغر بنظرم جلوه کرد، بشکل باور نکردنی مضحکی در آمده بود. انگاری که وزن سنگینی صورتش را پایین کشیده بود.

با اینکه ننجون می‌دانست دود غلیان برایم بد است باز هم در اطاقم غلیان می‌کشید.

اصلاً تا غلیان نمی‌کشید سر دماغ نمی‌آمد. از بسکه دایه‌ام از خانه اش از عروسش و پسرش برایم حرف زده بود، مرا هم با کیفهای شهوتی خودش شریک کرده بود – چقدر احمقانه است، گاهی بیجهت بفکر زندگی اشخاص خانه دایه‌ام می‌افتادم ولی نمیدانم چرا هر جور زندگی و خوشی دیگران دلم را بهم می‌زند – در صورتیکه می‌دانستم زندگی من تمام شده و بطرز دردناکی آهسته خاموش می‌شود. بمن چه ربطی