بعد از او من دیگر خودم را از جرگه آدمها، از جرگه احمقها و خوشبختها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه بردم– زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اطاقم میگذشت و میگذرد– سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است.
تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود– همه وقتم وقف نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و تریاک میشد و شغل مضحک نقاشی روی قلمدان را اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم، برای اینکه وقت را بکشم.
از حسن اتفاق خانهام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده– اطراف آن کاملاً مجزا و دورش خرابه است. فقط از آنطرف خندق خانههای گلی توسری خورده پیداست و شهر شروع میشود– نمیدانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه در عهد دقیانوس ساخته، چشمم را که میبندم نه فقط همه سوراخ سنبههایش پیش چشمم مجسم میشود بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس میکنم– خانهای که فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند.