برگه:The Blind Owl.pdf/۸۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
۸۶
 

که آنوقت بودم دیگر وجود نداشت و اگر حاضرش می‌کردم و با او حرف می‌زدم نمی‌شنید و مطالب مرا نمی‌فهمید. صورت یک نفر آدمی را داشت که سابق برین با او آشنا بوده‌ام ولی از من و جزومن نبود.

دنیا به نظرم یک خانه خالی و غم انگیز آمد و در سینه‌ام اظطرابی دوران می‌زد مثل اینکه حالا مجبور بودم با پای برهنه همه اطاقهای این خانه را سرکشی کنم – از اطاقهای تو در تو می‌گذشتم، ولی زمانی که باطاق آخر در مقابل آن لکاته می‌رسیدم، درهای پشت سرم خود بخود بسته می‌شد و فقط سایه‌های لرزان دیوار هائی که زاویه آنها محو شده بود مانند کنیزان و غلامان سیاه پوست در اطراف من پاسبانی می‌کردند. نزدیک نهر سورن که رسیدم جلوم یک کوه خشک خالی پیدا شد. هیکل خشک و سخت کوه مرا بیاد دایه‌ام انداخت، نمی دانم چه رابطه‌ای بین آنها وجود داشت. از کنار کوه گذشتم، در یک محوطه کوچک و با صفائی رسیدم که اطرافش را کوه گرفته بود و بالای کوه یک قلعه بلند که با خشت‌های وزین ساخته بودند دیده می‌شد.