برگه:The Blind Owl.pdf/۸۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۸۵
 

در آمده بودند. خورشید مثل چشم تب دار، پرتو سوزان خود را از ته آسمان نثار منظره خاموش و بیجان می‌کرد؛ ولی خاک و گیاه‌های اینجا بوی مخصوصی داشت، بوی آن بقدری قوی بود که از استشمام آن بیاد دقیقه‌های بچگی خودم افتادم – نه تنها حرکات و کلمات آنزمان را در خاطرم مجسم کرد، بلکه یک لحظه آن دوره را در خودم حس کردم، مثل اینکه دیروز اتفاق افتاده بود. یک نوع سرگیجه گوارا بمن دست داد، مثل اینکه دوباره در دنیای گمشده‌ای متولد شده بودم. این احساس یک خاصیت مست کننده داشت و مانند شراب کهنه شیرین در رگ و پی من تاته وجودم تأثیر کرد – در صحرا خارها، سنگها، تنه درختها وبته‌های کوچک کاکوتی را می‌شناختم – بوی خودمانی سبزه‌ها را می‌شناختم. یاد روزهای دور دست خودم افتادم ولی همه این یاد بودها بطرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن یادگار باهم زندگی مستقلی داشتند. در صورتیکه من شاهد دور و بیچاره‌ای بیش نبودم و حس می‌کردم که میان من و آنها گرداب عمیقی کنده شده بود. حس می‌کردم که امروز دلم تهی و بته‌های عطر جادوئی آنزمان را گم کرده بودند، درختهای سرو بیشتر فاصله پیدا کرده بودند، تپه‌ها خشکتر شده بودند – موجودی