برگه:The Blind Owl.pdf/۸۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
۸۳
 

نه تنها دوست داشتم، بلکه همه ذرات تنم او را می‌خواست. مخصوصاً میان تنم، چون نمی‌خواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان کنم – چون هوزوارشن ادبی بدهنم مزه نمی‌کند.

گمان می‌کردم که یکجور تشعشع یا هاله، مثل هاله‌ای که دور انبیاء می‌کشند میان بدنم موج می‌زد و هاله میان بدن او را لابد هاله رنجور و ناخوش من می‌طلبید و با تمام قوا بطرف خودش می‌کشید.

حالم که بهتر شد، تصمیم گرفتم بروم. بروم خود را گم بکنم، مثل سگ خوره گرفته که میداند باید بمیرد. مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان می‌شوند. صبح زود بلند شدم، دو تا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوریکه کسی ملتفت نشود از خانه فرار کردم، از نکبتی که مرا گرفته بود گریختم، بدون مقصود معینی از میان کوچه‌ها، بی تکلیف از میان رجاله هائی که همه آنها قیافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت می‌دویدند گذشتم من احتیاجی بدیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود.

همه آنها یک ذهن بودند که یک مشت روده بدنبال آن آویخته و منتهی بآلت تناسبیشان می‌شد.

ناگهان حس کردم که چالاک‌تر و سبکتر شده‌ام