برگه:The Blind Owl.pdf/۷۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
۷۸
 

قصه فقط یک را فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهائیکه بان نرسیده‌اند. آرزوهائیکه هر متل سازی مطابق روحیه محدود و موروثی خودش تصور کرده است. کاش می‌توانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم آهسته بخوابم – خواب راست بی دغدغه – بیدار که می‌شد م روی گونه‌هایم سرخ به رنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بود –تنم داغ بود و سرفه می‌کردم – چه سرفه‌های عمیق ترسناکی – سرفه هائی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده تنم بیروی می‌آمد، مثل سرفه یا بوهائی که صبح زود لش گوسفند برای قصاب می‌آوردند. درست یادم است هوا بکلی تاریک بود، چند دقیقه درحال اغما بودم قبل از اینکه خوابم ببرد با خودم حرف می‌زدم – در این موقع حس می‌کردم حتم داشتم که بچه شده بودم و در ننو خوابیده بودم. حس کردم کسی نزدیک من است، خیلی وقت بود همه اهل خانه خوابیده بودند. نزدیک طلوع فجر بود و ناخوشها می‌دانند در این موقع مثل این است که زندگی از سر حد دنیا بیرون کشیده می‌شود. قلبم بشدت می‌تپید، ولی ترسی نداشتم، چشمهایم باز بود ولی کسی را نمی‌دیدم، چون تاریکی خیلی غلیظ و متراکم بود – چند دقیقه گذشت