برگه:The Blind Owl.pdf/۷۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۷۶
 

«بالاخره حکیم‌باشی را خبر کردند، حکیم رجاله‌ها، حکیم خانوادگی که بقول خودش ما را بزرگ کرده بود با عمامه شیروشکری و سه قبضه ریش وارد شد، او افتخار می‌کرد دوای قوت باه به پدربزرگم داده، خاکه‌شیرنبات حلق من ریخته و فلوس بناف عمه‌ام بسته است. باری، همینکه آمد سر بالین من نشست نبضم را گرفت زبانم را دید، دستورداد شیر ماچه‌الاغ و ماشعیر بخورم و روزی دومرتبه بخور کندر و زرنیخ بدهم ـ چند نسخه بلندبالا هم به دایه‌ام سپرد که عبارت بود از جوشانده و روغنهای عجیب و غریب از قبیل: پرزوفا، زیتون، رب سوس، کافور، پر سیاوشان، روغن بابونه، روغن غار، تخم کتان و تخم صنوبر و مزخرفات دیگر.

«حالم بدتر شد، فقط دایه‌ام، دایه او هم بود، با صورت پیر موهای خاکستری گوشه اطاق کنار بالین من می‌نشست، به پیشانیم آب سرد میزد، جوشانده برایم میاورد. از حالات و اتفاقات بچگی من و آن لکاته صحبت میکرد.ـ مثلاً او بمن گفت که زنم از توی ننو عادت داشته همیشه ناخن دست چپش را میجویده، بقدری میجویده که زخم میشده و گاهی هم برایم قصه نقل می‌کرد ـ بنظرم میامد که این قصه‌ها سن مرا بعقب میبرد