برگه:The Blind Owl.pdf/۷۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۷۴
 

خواری خودم را کوچک و ذلیل میکردم کسی باور نخواهد کرد، چون میترسیدم زنم از دستم در برود، میخواستم طرز رفتار، اخلاق و دلربائی را از فاسقهای زنم یاد بگیرم ولی جاکش بدبختی بودم که همه احمقها بریشم میخندیدند– من اصلاً چطور میتوانستم رفتار و اخلاق رجاله‌ها را یاد بگیرم؟ حالا میدانم آنها را دوست داشت چون بی حیا، احمق و متعفن بودند، عشق او اصلاً با کثافت و مرگ توام بود– ایا حقیقتاً من مایل بودم با او بخوابم، ایا صورت ظاهر او مرا شیفته خودش کرده بود یا تنفر او از من یا حرکات و اطوارش بود و یا علاقه و عشقی که از بچگی بمادرش داشتم و یا همه اینها دست بیکی کرده بودند؟ نه، نمیدانم، تنها یک چیز را میدانم: این زن، این لکاته، این جادو نمیدانم چه زهری در روح من، در هستی من ریخته بود که نه تنها او را میخواستم، بلکه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت، فریاد میکشید که لازم دارد و آرزوی شدیدی میکردم که با او در جزیره گمشده‌ای باشم که آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد، آرزو میکردم که یک زمین لرزه یا طوفان و یا صاعقه آسمانی همه این رجاله‌ها که پشت دیوار اطاقم نفس میکشیدند، دوندگی میکردند، کیف میکردند همه را میترکانید