برگه:The Blind Owl.pdf/۷۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۷۲
 

چراغ را خاموش کرد رفت انطرف خوابید، مثل بید بخودش میلرزید انگاری که او را در سیاه چال با یک اژدها انداخته بودند– کسی باور نمیکند، یعنی باورکردنی هم نیست. او نگذاشت که من یک ماچ از روی لبهایش بکنم– شب دوم هم من رفتم سرجای شب اوّل روی زمین خوابیدم و شبهای بعد هم از همین قرار، جرئت نمیکردم– بالاخره مدتها گذشت که من آنطرف اطاق روی زمین میخوابیدم– کی باور میکند؟ دو ماه، نه– دو ماه و چهار روز دور از او روی زمین خوابیدم و جرئت نمیکردم نزدیکش بروم.

«او قبلاً آن دستمال پرمعنی را درست کرده بود، خون کبوتر به آن زده بود، نمیدانم، شاید همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش نگهداشته بود– برای اینکه بیشتر مرا مسخره بکند– آنوقت همه بمن تبریک میگفتند، بهم چشمک میزدند و لابد توی دلشان میگفتند: «یارو دیشب قلعه رو گرفته!» و من بروی مبارکم نمیاوردم– بمن میخندیدند، بخریت من میخندیدند– با خودم شرط کرده بودم که روزی همه اینها را بنویسم.

«بعد از آنکه فهمیدم او فاسق‌های جفت و تاق دارد و شاید بعلت اینکه آخوند چند کلمه عربی خوانده