برگه:The Blind Owl.pdf/۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۶۱
 

کوچه پس کوچه و خانه‌های توسری خورده، و مدرسه و کاروانسرا دارد– شهری که بزرگترین شهر دنیا بشمار میاید پشت اطاق من نفس میکشد و زندگی میکند– اینجا گوشه اطاقم وقتی که چشمهایم را بهم میگذارم سایه‌های محو و مخلوط شهر، آنچه که در من تأثیر کرده– با کوشکها، مسجدها و باغهایش همه جلو چشمم مجسم میشود.

«این دو دریچه مرا با دنیای خارج، با دنیای رجاله‌ها مربوط میکند ولی در اطاقم یک آینه بدیوار است که صورت خودم را در آن می‌بینم و در زندگی محدود من این آینه مهمتر از دنیای رجاله‌هاست که با من هیچ ربطی ندارد.

«از تمام منظره شهر دکان قصابی حقیری جلو دریچه اطاق من است که روزی دو گوسفند بمصرف میرساند– هردفعه که از دریچه به بیرون نگاه میکنم مرد قصاب را می‌بینم– هر روز صبح زود دو یابوی سیاه لاغر– یابوهای تب لازمی که سرفه‌های عمیق خشک میکنند و دستهای خشکیده آنها منتهی به سم شده، مثل اینکه مطابق یک قانون وحشی دستهای آنها را بریده و در روغن داغ فرو کرده‌اند و دو طرفشان لش گوسفند آویزان شده جلو دکان میاوردند– مرد قصاب دست چرب خود را بریش حنا بسته‌اش میکشد، اول لاشه گوسفندها را با نگاه