***
در دنیای جدیدی که بیدار شده بودم محیط و وضع آنجا کاملاً بمن آشنا و نزدیک بود بطوریکه بیش از زندگی و محیط سابق خودم به آن انس داشتم– مثل اینکه انعکاس زندگی حقیقی من بود– یک دنیای دیگر ولی بقدری بمن نزدیک و مربوط بود که بنظرم میامد در محیط اصلی خودم برگشتهام– در یک دنیای قدیمی اما در عین حال نزدیکتر و طبیعیتر متولد شده بودم.
هوا هنوز گرگ و میش بود، یک پیهسوز سرطاقچه اطاقم میسوخت، یک رختخواب هم گوشه اتاق افتاده بود ولی من بیدار بودم، حس میکردم که تنم داغ است و لکههای خون به عبا و شال گردنم چسبیده بود، دستهایم خونین بود. اما با وجود تب و دوار سر یکنوع اضطراب و هیجان مخصوصی در من تولید شده بود که شدید تر از فکر محو کردن آثار خون بود، قویتر ازین بود که داروغه بیاید و مرا دستگیر بکند– وانگهی مدتها بود که منتظر بودم بدست داروغه بیفتم ولی تصمیم