برگه:The Blind Owl.pdf/۵۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۵۱
 

سرتاپایم را فراگرفت. از قید بار تنم آزاد شده بودم، تمام وجودم بطرف عالم کند و کرخت نباتی متمایل شده بود– یک دنیای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا– بعد دنباله افکارم از هم گسیخته و درین رنگها و اشکال حل میشد– در امواجی غوطه‌ور بودم که پر از نوازشهای اثیری بود. صدای قلبم را میشنیدم، حرکت شریانم را حس میکردم، این حالت برای من پر از معنی و کیف بود.

از ته دل میخواستم و آرزو میکردم که خودم را تسلیم خواب فراموشی بکنم. اگر این فراموشی ممکن میشد، اگر میتوانست دوام داشته باشد، اگر چشمهایم که بهم میرفت در وراء خواب آهسته در عدم صرف میرفت و هستی خودم را دیگر احساس نمیکردم، اگر ممکن بود در یک لکه مرکب، در یک آهنگ موسیقی با شعاع رنگین تمام هستیم ممزوج میشد و بعد این امواج و اشکال انقدر بزرگ میشد و میدوانید که بکلی محو و ناپدید میشد– به آرزوی خود رسیده بودم.

کم‌کم حالت خمودت و کرختی بمن دست داد مثل یکنوع خستگی گوارا ویا امواج لطیفی بود که از تنم به بیرون تراوش می‌کرد– بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا میرفت. متدرجاً حالات و وقایع گذشته و یادگارهای پاک شده، فراموش شده زمان بچگی خودم را میدیدم