برگه:The Blind Owl.pdf/۵۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۵۰
 

درست مثل من– و حالا پی بردم، فقط میتوانستم بفهمم که او هم در میان دو چشم درشت سیاه میسوخته و میگداخته– درست مثل من– همین بمن دلداری میداد.

بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم، بعد رفتم منقل مخصوص خودم را درست کردم، آتش که گل انداخت آوردم جلوی نقاشیها گذاشتم– چند پک وافور کشیدم و در عالم خلسه بعکسها خیره شدم، چون میخواستم افکار خودم را جمع بکنم و فقط دود اثیری تریاک بود که میتوانست افکار مرا جمع‌آوری کرده و استراحت فکری برایم تولید بکند.

هرچه تریاک برایم مانده بود کشیدم تا این افیون غریب همه مشکلات و پرده‌هائی که جلو چشم مرا گرفته بود، اینهمه یادگارهای دوردست خاکستری و بیش از انتظار بود:– کم‌کم افکارم دقیق، بزرگ و افسون آمیز شد و در یک حالت نیمه خواب و نیمه اغما فرورفتم.

بعد مثل این بود که فشار و وزن روی سینه‌ام برداشته شد. مثل اینکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و آزادانه دنبال افکارم که بزرگ، لطیف و موشکاف شده بود پرواز میکردم– یکجور کیف عمیق و ناگفتنی