بخاک سپرده شده بود. زیر گلهای نیلوفر کبود، در میان خون غلیظ، درمیان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند و ریشه گیاهان بزودی در حدقه آن فرو میرفت که شیرهاش را بمکد حالا با زندگی قوی و سرشار بمن نگاه میکرد!
من خودم را تا این اندازه بدبخت و نفرین زده گمان نمیکردم. ولی بواسطه حس جنایتی که در من پنهان بود، در عین حال خوشی بی دلیلی، خوشی غریبی بمن دست داد– چون فهمیدم که یکنفر همدرد قدیمی داشتهام– آیا این نقاش قدیم، نقاشی که روی این کوزه را صدها، شاید هزاران سال پیش نقاشی کرده بود همدرد من نبود؟ آیا همین عوالم مرا طی نکرده بود؟ تا این لحظه من خودم را بدبختترین موجودات میدانستم ولی پی بردم زمانیکه روی آن کوهها در آن خانهها و آبادیهای ویران، که با خشتهای وزین ساخته شده بود مردمانی زندگی میکرده اند که حالا استخوان آنها پوسیده شده و شاید ذرات قسمتهای مختلف تن آنها در گلهای نیلوفر کبود زندگی میکرد– میان این مردمان یکنفر نقاش فلکزده، یکنفر نقاش نفرین شده، شاید یکنفر قلمدانساز بدبخت مثل من وجود داشته،