تاریکی عمیقی که در روح من پائین آمده بود تولید شده بود– این سکوت یکجور زبانی است که ما نمیفهمیم، از شدت کیف سرم گیج رفت، حالت قی بمن دست داد و پاهایم سست شد. خستگی بی پایانی در خودم حس کردم، رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم، سرم را میان دو دستم گرفتم و بحال خودم حیران بودم– ناگهان صدای خنده خشک زنندهای مرا بخودم آورد، رویم را برگردانیدم و دیدم هیکلی که سر و رویش را با شال گردن پیچیده پهلویم نشسته بود و چیزی در دستمال بسته زیر بغلش بود، رویش را بمن کرد و گفت:
«– حتماً تو میخواسی شهر بری، راهو گم کردی هان؟ لابد با خودت میگی اینوقت شب من تو قبرسون چکار دارم– اما نترس، سرو کار من با مردهاس، شغلم گورکنیس، بد کاری نیس هان؟ من تمام راه و چاههای اینجارو بلدم– مثلاً امروز رفتم یه قبر بکنم این گلدون از زیر خاک درامد، میدونی، گلدون راغه، مال شهر قدیم ری هان! اصلاً قابلی نداره من این کوزه رو بتو میدم، بیادگار من داشته باش.
من دست کردم در جیبم دو قران و یک عباسی درآوردم، پیرمرد با خنده خشک چندشانگیزی گفت: