برگه:The Blind Owl.pdf/۴۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۴۳
 

چسبیده بود، دو مگس زنبور طلائی دورم پرواز میکردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبیده بود که درهم میلولیدند– خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک بکنم، اما هرچه آستینم را با آب دهن تر میکردم و رویش میمالیدم لکه خون بدتر میدوانید و غلیظ تر میشد بطوریکه بتمام تنم نشد میکرد و سرمای لزج خون را روی تنم حس کردم.

نزدیک غروب بود، نم‌نم باران میامد، من بی‌اراده چرخ کالسکه نعش‌کش را گرفتم و راه افتادم همینکه هوا تاریک شد جای چرخ کالسکه نعش‌کش را گم کردم، بی مقصد، بی فکر و بی‌اراده در تاریکی غلیظ متراکم آهسته راه میرفتم و نمی‌دانستم که بکجا خواهم رسید، چون بعداز او، بعد از آنکه آن چشمهای درشت را میان خون دلمه شده دیده بودم، در شب تاریکی، در شب عمیقی که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه میرفتم، چون دو چشمی که بمنزله چراغ آن بود برای همیشه خاموش شده بود و دراینصورت برایم یکسان بود که به مکان و مأوائی برسم یا هرگز نرسم.

سکوت کامل فرمانروائی داشت، بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند، به موجودات بی‌جان پناه بردم. رابطه‌ای بین من و جریان طبیعت، بین من و