برگه:The Blind Owl.pdf/۳۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۹
 

منظره یکمرتبه پشت مه غلیظ ناپدید شد– ابرهای سنگین باردار قله کوه‌ها را در میان گرفته میفشردند و نم‌نم باران مانند گرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود– بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف کالسکه نعش‌کش نگهداشت. من چمدان را از روی سینه‌ام لغزانیدم و بلند شدم.

پشت کوه یک محوطه خلوت، آرام و باصفا بود، یک جائی که هرگز ندیده بودم و نمیشناختم ولی بنظرم آشنا آمد مثل اینکه خارج از تصور من نبود– روی زمین از بته‌های نیلوفر کبود بی‌بو پوشیده شده بود، بنظر میامد که تاکنون کسی پایش را درین محل نگذاشته بود– من چمدان را روی زمین گذاشتم، پیرمرد کالسکه‌چی رویش را برگردانید و گفت:

«– اینجا نزدیک شاعبدالعظیمه، جایی بهتر ازین برات پیدا نمیشه، پرنده پر نمیزنه هان!

من دست کردم جیبم کرایه کالسکه چی را بپردازم، دو قران و یک عباسی بیشتر توی جیبم نبود. کالسکه‌چی خنده خشک زننده‌ای کرد و گفت:

«– قابلی نداره، باشه، بعد میگیرم، خونت رو بلدم، دیگه با من کاری نداشتی هان؟ همینقدر بدون