کرده، آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت، ولی اصلاً برنگشت بطرف من نگاه بکند– من چمدان را بزحمت در درون کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبه آن گذاشتم تا بتوانم اطراف را بهبینم– بعد چمدان را روی سینهام لغزانیدم و با دو دستم محکم نگهداشتم.
شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفس زنان براه افتادند، از بینی آنها بخار نفسشان مثل لوله دود در هوای بارانی دیده میشد و خیزهای بلند و ملایم برمیداشتند– دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی زمین گذاشته میشد– صدای زنگولههای گردن آنها در هوای مرطوب بهآهنگ مخصوصی مترنم بود– یکنوع راحتی بیدلیل و ناگفتنی سرتا پای مرا گرفته بود، بطوریکه از حرکت کالسکه نعشکش آب تو دلم تکان نمیخورد– فقط سنگینی چمدان را روی قفسه سینهام حس میکردم.–
مرده او، نعش او، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینه مرا فشار میداده. مه غلیظ اطراف