برگه:The Blind Owl.pdf/۳۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۶
 

کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود پیرمردی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را که با شال گردن پهنی پیچیده بود دیده نمیشد– آهسته نزدیک او رفتم هنوز چیزی نگفته بودم پیرمرد خنده دورگه خشک و زننده‌ای کرد بطوریکه موهای تنم راست شد و گفت:

«– اگه حمال میخواسی من خودم حاضرم هان– یه کالسکه نعش‌کش هم دارم– من هر روز مرده‌ها رو میبرم شاعبدالعظیم خاک میسپرم‌ها، من تابوت هم میسازم، باندازه هرکسی تابوت دارم بطوریکه مو نمیزنه من خودم حاضرم، همین الان!

قهقه خندید بطوریکه شانه‌هایش می‌لرزید. من با دست اشاره بسمت خانه‌ام کردم ولی او فرصت حرف زدن بمن نداد و گفت:

«– لازم نیس، من خونه تو رو بلدم، همین الان هان.»

از سر جایش بلند شد. من بطرف خانه‌ام برگشتم، رفتم در اطاقم و چمدان مرده را بزحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکه نعش‌کش کهنه و اسقاط دم در است که به آن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده، پیرمرد قوز