برگه:The Blind Owl.pdf/۳۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۵
 

فکری بنظرم رسید: اگر تن او را تکه‌تکه میکردم و در چمدان، همان چمدان کهنه خودم میگذاشتم و با خود میبردم بیرون– دور، خیلی دور از چشم مردم و آنرا چال میکردم–

ایندفعه دیگر تردید نکردم، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم داشتم آوردم و خیلی با دقت اوّل لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود، تنها چیزیکه بدنش را پوشانیده بود پاره کردم– مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول بنظرم جلوه کرد، بعد سرش را جدا کردم– چکه‌های خون لخته شده سرد از گلویش بیرون آمد، بعد دستها و پاهایش را بریدم و همه تن او را با اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش، همان لباس سیاه را رویش کشیدم– در چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم– همینکه فارغ شدم نفس راحتی کشیدم، چمدان را برداشتم وزن کردم، سنگین بود، هیچوقت انقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود– نه، هرگز نمیتوانستم چمدان را به تنهائی با خودم ببرم.

هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود، از اطاقم بیرون رفتم تا شاید کسی را پیدا بکنم که چمدان را همراه من بیاورد– در آن حوالی دیاری دیده نمیشد،