کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف بگوش میرسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب میدید، شاید گیاهها میروئیدند– در اینوقت ستارههای رنگ پریده پشت تودههای ابر ناپدید میشدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.
آیا با مرده چه میتوانستم بکنم، با مردهای که تنش شروع به تجزیه شدن کرده بود؟ اوّل بخیالم رسید او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر کردم او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم، در چاهی که دور آن گلهای نیلوفر کبود روییده باشد– اما همه اینکارها برای اینکه کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمیخواستم که نگاه بیگانه باو بیفتد، همه اینکارها را باید به تنهائی و بدست خودم انجام بدهم– من بدرک، اصلاً زندگی من بعد از او چه فایدهای داشت.– اما او، هرگز، هرگز هیچکس از مردمان معمولی، هیچکس بغیر از من نمیبایستی که چشمش بمرده او بیفتد– او آمده بود در اطاق من، جسم سرد و سایهاش را تسلیم من کرده بود برای این که کس دیگری او را نبیند، برای اینکه به نگاه بیگانه آلوده نشود– بالاخره