برگه:The Blind Owl.pdf/۳۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۳
 

و ایندفعه دیگر نقاشی را پاره نکردم. بعد از سر جایم بلند شدم، آهسته نزدیک او رفتم، بخیالم زنده است، زنده شده، عشق من در کالبد او روح دمیده. اما از نزدیک بوی مرده، بوی مرده تجزیه شده را حس کردم– روی تنش کرمهای کوچک در هم میلولیدند و دو مگس زنبور طلائی دور او جلو روشنائی شمع پرواز میکردند– او کاملاً مرده بود، ولی چرا، چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم. ایا در حالت رویا دیده بودم، آیا حقیقت داشت؟

نمیخواهم کسی این پرسش را از من بکند، ولی اصل کار صورت او– نه، چشمهایش بود و حالا این چشمها را داشتم، روح چشمهایش را روی کاغذ داشتم و دیگر تنش بدرد من نمیخورد، این تنی که محکوم به نیستی و طعمه کرمها و موشهای زیرزمین بود– حالا ازین ببعد او در اختیار من بود، نه من دست نشانده او. هر دقیقه که مایل بودم میتوانستم چشمهایش را به‌بینم– نقاشی را با احتیاط هر چه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم.

شب پاورچین پاورچین میرفت. گویا باندازه