برگه:The Blind Owl.pdf/۳۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۲
 

گذشتن زمان را حس میکردم.

تاریک روشن بود، روشنائی کدری از پشت شیشه های پنجره داخل اطاقم شده بود، من مشغول تصویری بودم که بنظرم از همه بهتر شده بودولی چشمها، آن چشمهائی که بحال سرزنش بود مثل اینکه گناهان پوزش ناپذیری از من سر زده باشد، آن چشمها را نمیتوانستم روی کاغذ بیاورم– یکمرتبه همه زندگی و یادبود آن چشمها از خاطرم محو شده بود– کوشش من بیهوده بود، هر چه بصورت او نگاه میکردم، نمیتوانستم حالت آنرا بخاطر بیاورم– ناگهان دیدم در همینوقت گونه‌های او کم‌کم رنگ انداخت، یک رنگ سرخ جگرکی مثل گوشت جلو دکان قصابی بود، جان گرفت و چشمهای بی‌اندازه باز و متعجب او– چشمهائی که همه فروغ زندگی در آن جمع شده بود و با روشنائی ناخوشی میدرخشید، چشمهای بیمار سرزنش‌دهنده او خیلی آهسته باز و بصورت من خیره نگاه کرد– برای اولین بار بود که او متوجه من شد، بمن نگاه کرد و دوباره چشمهایش بهم رفت– این پیش آمد شاید لحظه‌ای بیش طول نکشید ولی کافی بود که من حالت چشمهای او را بگیرم و روی کاغذ بیاورم– با نیش قلمو این حالت را کشیدم