چراغ را روشن کردم، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده، صورتش در سایه واقع شده بود، نمیدانستم که او مرا میبیند یا نه، صدایم را میتوانست بشنود یا نه، ظاهراً نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت مثل این بود که بدون اراده آمده بود.–
آیا ناخوش بود، راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر خوابگرد آمده بود– درین لحظه هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم نمیتواند تصور بکند– یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم– نه، گول نخورده بودم این همان زن، همان دختر بود که بدون تعجب، بدون یک کلمه حرف وارد اتاق من شده بود، همیشه پیش خودم تصور میکردم که اولین برخورد ما همینطور خواهد بود. این حالت برایم حکم یک خواب ژرف بی پایان را داشت، چون باید بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین خوابی را دید و این سکوت برایم حکم زندگی جاودانی را داشت، چون در حالت ازل و ابد نمیشود حرف زد.
برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. صورتش یک فراموشی گیج کننده همه صورتهای آدمهای دیگر را برایم میاورد بطوریکه از تماشای او لرزه به اندامم افتاد