بود و مه انبوهی در هوا متراکم شده بود بطوریکه درست جلو پایم را نمیدیدم ولی از روی عادت، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانهام که رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش، هیکل زنی روی سکوی در خانهام نشسته.
کبریت زدم که جای کلید قفل را پیدا بکنم ولی نمیدانم چرا بیاراده چشمم بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب، دو چشم درشت سیاه که میان صورت مهتابی لاغری بود، همان چشمهائی را که بصورت انسان خیره میشد بی آنکه نگاه بکند شناختم– اگر او را سابق برین هم ندیده بودم میشناختم– ، نه، گول نخورده بودم این هیکل سیاهپوش او بود– من مثل وقتیکه آدم خواب میبیند، خودش میداند که خواب است و میخواهد بیدار بشود اما نمیتواند مات و منگ ایستادم، سر جای خودم خشک شدم– کبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را سوزانید، آنوقت یکمرتبه بخودم آمدم، کلید را در قفل پیچانیدم، در باز شد خودم را کنار کشیدم– او مثل کسیکه راه رابشناسد از روی سکو بلند شد، از دالان تاریک گذشت، در اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم. دستپاچه